عملیات کربلای5 به روایت سردار پاشا:

حکایت جنگ روانی که در عملیات کربلای5 به راه افتاد

حدود چهار ، پنج دقیقه ای روح و روانش را خراب کردم. دیگر اعصابش خرد شده بود من هم خواستم مانوری داده باشم که روحیه دشمن ضعیف بشود، گفتم: سفره را پهن کن. سفره (کالک عملیاتی) پهن کرد. روی کالک عملیاتی عددی را نشان دادم و از او خواستم به آن عدد نگاه کند و اشاره کردم از آن عدد بیا عقب تر؛ من در این نقطه کار دارم...
کد خبر: ۶۶۰۶۲
تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۳ - 12January 2016

حکایت جنگ روانی که در عملیات کربلای5 به راه افتاد

به گزارش دفاع پرس از مازندران ، بخشی از خاطرات سردار علی اکبرپاشا مسئول اطلاعات لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس در خصوص عملیات کربلای 5 از کتاب «چشم لشکر» تاریخ شفاهی وی که  به نویسندگی حدیثه صالحی توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس مازندران به چاپ رسیده است، انتخاب شد در ادامه می آید:

 دشمن در کربلای 5 حداقل 110 تیپ وارد کرده بود، از این 110 تیپ حداقل 20 تا 30 تا تیپ را اسیر گرفتیم؛ چون محور حمله دشمن لشکر 25 کربلا و جاده آسفالته بود، که بچه ها می خواستند، قطع کنند. توی خط بازجویی نمی کردیم، همه را می بردند عقب، تحویل بچه های اطلاعات لشکر می دادند، شنود هم داشتیم که بازجویی در حد اولیه انجام می دادیم، این کار به عهده ی مهری بود که بیش تر عرب ها کنارش بودند با اسیرهایی که می گرفتند صحبت می کرد، بچه های عرب پیش ما خیلی بودند و تعدادی از اینها شهید شدند.

آقا کمیل روز سوم عملیات آمد توی خط و با بچههای دیدگاه و دیده بان صحبت می کرد.

 آن طرف کانال ماهی، اول جاده که به طرف دشمن می رفتیم( قسمت راست بصره ) شهدای ما زیاد بودند، مجروح هم بودند؛ به بچه ها گفتم: آن ها را کول کنند و بیاورند، علیرضا مرادی که پیش ما بود، گفت: آقای پاشا! اجازه بده من بروم شهیدی که آنجا هست بیاورم.

 گفتم: کیه؟

گفت: برادرم.

 گفتم: اگر بروی تو هم شهید می شوی.

گفت: من باید بروم برادرم را بیاورم.

گفتم: تو را می زنند، آتش است، شهید می شوی.

گفت: برادرم را می خواهم بیاورم.

پیکر برادرش حدوداً 50 متری ما همان قسمت اول خط کانال ماهی، قسمت راستش، سر کانال زوجی افتاده بود، عراق می زد، دید داشت، گفت: نه، تو به من اجازه بده، من بروم، شهید نمی شوم.

 گفتم: خودت می دانی، فردا اگر چیزی شدی ما را مقصر نگیری!

خوابیده، خوابیده رفت و برادرش را گذاشت روی کولش و خوابیده خوابیده کشید، آورد.

ما بغل کانال بودیم، طوسی توی کانال ، من هم بیرون کانال ایستادم و این تانک ها را نگاه می کردم.

 نوحه خوانی هم بود، همه عراقی ها ایستاده بودند؛ خمپاره و توپ به اطراف می خورد. داخل کانال صدایش وحشتناک تر است تا بیرون، باز بیرون فضا باز است.

 طوسی داد می زد تو بیا تو... بیا تو!

 گفتم: چه خبرته؟ می آم.

 درگیری زیاد نبود، ما توی کانال بودیم. روز هفتم یا هشتم بود که طوسی توی خط بود به او بی سیم زدم و گفتم: یک گردان فرستادم و توی کانال مستقر کردم. گردان ویژه ما هستند، امشب می خواهم پدر عراق را در بیاورم، به تو نیاز دارم، بیایید عقب، من کار دارم، طوسی باورش شد که من گردان فرستادم. گفت: من می دانم با تو چه کار کنم، چرا این کار را کردی؟ به چه حقی؟ اینها را برگردان. بچه ها قتل عام می شوند.

با صدای بلند، به حالت داد زدن گفتم: من همه کاره ام، من دستور می دهم، من باید بگویم چی هست و نیست.

گفت: مسئولیت اینها را کی به عهده می گیرد؟ گفتم: من به عهده می گیرم؛ همه چی به عهده من. من کار دارم. جایشان محفوظ است، توی کانال هستند، من با اجازه خودم این کار را کردم، شما هم حق نداری اعتراض بکنی!

 حدود چهار ، پنج دقیقه ای روح و روانش را خراب کردم. دیگر اعصابش خرد شده بود من هم خواستم مانوری داده باشم که روحیه دشمن ضعیف بشود، گفتم: سفره را پهن کن. سفره (کالک عملیاتی) پهن کرد. روی کالک عملیاتی عددی را نشان دادم و از او خواستم به آن عدد نگاه کند و اشاره کردم از آن عدد بیا عقب تر؛ من در این نقطه کار دارم؛ می خواهم آن جا باشم. عدد را نگاه کرد و دید وضعیت عادی است. متوجه شد مانور است. مکث کرد و گفت: باشد، اشکال ندارد، بعد از ظهر بیا. جنگ روانی علیه دشمن بود.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار