دفاع پرس منتشر کرد؛

کتاب کهنه جنگ که بود؟

رزمندگان به شوخی برای او آرزوی شهادت می‌کردند: "ان شاء الله که این کتاب کهنه برگ برگ شود." او هم می‌خندید و می‌گفت:" ان شاء الله در همین جنگ شهید می‌شوم."
کد خبر: ۶۶۳۱۳
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۴ - ۰۹:۵۸ - 15January 2016

کتاب کهنه جنگ که بود؟

به گزارش دفاع پرس از یزد، سردار شهید خلیل حسن بیگی اله آبادی  فرزند عباس و معروف به « کتاب کهنه جنگ» است. وی تحصیلات دوره متوسطه را در رشته علوم طبیعی در دبیرستان 25 شهریور (17 شهریور کنونی) به پایان رساند. او دانشجوی دوره سوم دافوس بود که به جبهه رفت.

به او کتاب کهنه جنگ میگفتند. خیلی وقت بود که در جنگ بود، اما هنوز شهید نشده بود. رزمندگان به شوخی برای او آرزوی شهادت میکردند: "ان شاء الله که این کتاب کهنه برگ برگ شود." او هم میخندید و میگفت:" ان شاء الله در همین جنگ شهید میشوم." 

سردار شهید خلیل حسن بیگی در کربلای پنج شهید شد، جنازه تکه تکه و بی سرش را آوردند.

.

حسن بیگی در دوران انقلاب ضمن اشتغال به برق کشی و رانندگی در فعالیتهای سیاسی شرکت داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 12 اردیبهشت 1358 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. 

با آغاز غائله کردستان به آنجا رفت و به سبب کاردانی به سمت مسؤول انتظامات منطقه غرب انتخاب شد. در دوران دفاع مقدس در جبهه جنوب حضور یافت و در ستاد لشکر 8 نجف اشرف به فعالیت پرداخت. پس از چند ماه به یزد بازگشت و در 1 آذر 1362 فرماندهی پایگاه هرات را به عهده گرفت. 

وی در هرات با عوامل وابسته به رژیم پهلوی و خوانین مبارزه کرد و به اجرای حدود الهی پرداخت. حسن بیگی به سبب شیوایی سخن و اطلاعات فراوان در مورد جبهه و جنگ به کتاب کهنه جنگ معروف شد.

مسؤولیتها:

  • جانشین لجستیک ستاد مرکزی سپاه، 1358 ش؛
  • فرماند دسته نیروی مقاومت بسیج مازندران، 1358 ش؛
  • جانشین ستاد تیپ یکم لشکر نجف اشرف، 1361 ش؛
  • فرمانده واحد عملیّات نیروی مقاومت بسیج یزد، 1362- 1361 ش؛
  • رئیس ستاد تیپ یکم لشکر نجف اشرف، 1362 ش؛
  • رئیس ستاد تیپ 18 الغدیر یزد 1363 –1362 ش؛
  • فرمانده لجستیک تیپ 18 الغدیر، 1364 ش و جانشین ستاد تیپ 18 الغدیر، 1365 –1364 ش.

حسن بیگی در 1359 در منطقه عملیاتی سرپل ذهاب و در عملیات کربلای 4 در خرمشهر مجروح شد. او در عملیات کربلای 5، در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای خلدبرین به خاک سپردند. از او فرزندانی به نامهای: ابوالفضل ، ابوذر و ابراهیم به یادگار مانده است.

گزیده ای از وصیّت نامه:

خدا را سپاس میگذارم که لیاقت پیدا کردم تا بتوانم به عنوان یک خدمتگزار بسیجیان در این عملیات شرکت نمایم. تن خسته و جان فرسودهام مرا به شوق شب عملیات آماده کرده تا شاید این دفعه صلاح خداوند باشد و از باده ناب هستی که نامش شهادت است قطرهای بنوشم. مادرم، پدرم، همسرم و ای خواهرانم، هر چه شما کردید، دنیا فناپذیر و مرگ در پی همه ماست .بکوشید تا کوله باری پر از معنویت بر دوش داشته باشید تا مرگ را استقبال نمایید. آن قدر نامههای شهدا را خواندهام و آن قدر مصاحبه خانوادههایشان را گوش نمودهام که دیگر از زنده ماندن خود خجالت میکشم.

ای خانواده محترم من، فرزندان مرا طوری تربیت نمایید تا انشاء الله در آیندهای نزدیک اسلحه گرم مرا برداشته و بر ارتفاعات جولان بتازند و به پیر و جوان یهودیان رحم نکنید .کار شما برای کسی باشد که همه به خاطر او عاشقانه رفتند، به مردم دیار بگویید حسین گونه بر یزدیان زمانه بتازند.

گزیده ای از خاطرات شهید:

خبرنگارهای خارجی آمده بودند برای بازدید از منطقه عملیات قدس 5. خلیل شده بود مسئول هماهنگی آنها. همه شان را برده بود توی مقر. نیم ساعت بعد آمد بیرون. داشت می خندید. ازش پرسیدم: «هان، خلیل چی شده؟ چرا می خندی؟ »گفت: «امروز به چهار زبان حرف زدم! »گفتم: «چهار زبان؟ یعنی چه جوری؟» گفت: «خبرنگارها چای می خواستند، نداشتیم. بهشان گفتم: «تی نو. » بعد گفتم شاید انگلیسی بلد نباشند به ترکی گفتم: «یُخ تی ». به عربی هم گفتم: «لا تی » .فارسیش هم که می شد: «چایی نداریم ». خندیدم و گفتم: « انگلیسیش را شاید درست گفته باشی، اما چایی که به عربی و ترکی تی نمی شود که! » خندید و گفت: «دیدی یک روز خواستیم زبان خارجی حرف بزنیم، آن هم نشد

*****

سردار حاج مهدی فرهنگ دوست: هنوز تیپ تشکیل نشده بود. نیروهای یزدی در لشکر نجف بودند. فرستاده بودنمان منطقه زلیجان. قرار شد آنجا مستقر شویم. مقر زدن، ساختمان میخواست. اما آن اطراف ساختمانی پیدا نمیشد. خلیل رفت و گشتی توی منطقه زد .با دست پر برگشته بود. به بچهها گفت: «نگران نباشید! یک جا پیدا کردهام، خوبِ خوب. فقط باید دستی به در و دیوارش بکشیم.» وقتی رسیدیم، دیدیم خلیل یک آغل بین راهی برایمان پیدا کرده است. همه زدند زیر خنده. اما بعد چند ساعت نظافت، حسابی تر و تمیز شده بود، آدم کیف میکرد از دیدنش.

*****

سردار میر حسینی: وی در طول مدتی که در جبههها حضور داشت خبر تولد فرزندش را در جبهه میشنید و خبر تولد فرزند سومش را در حالی پس از پایان عملیات کربلای پنج شنید که در همان روز نیز به شهادت رسید.

آن قدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی که چشمهایش را باز کرد ازش پرسیدم: "چرا امروز اینقدر گریه می کردی؟ "گفت: "مصیبت حضرت رقیه(س) را می شنیدم . توی دلم گفتم خدایا! ما که شهید شدیم، با یتیمهای ما میخواهند چه کار کنند. خدا کند که مردم زمان ما بهتر از مردم آن دوره باشند. "



نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار