گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: پدران شهدا تجلی سروهای راستقامتی هستند که در برابر فراق عزیز خود و یا شاید هم عزیزان خود، خم به ابرو نمیآورند و اگرچه دل سرشار از دلتنگی است؛ اما بدونشک از راهی که شهیدانشان رفته است، خشنود بوده و راضیاند به رضای خدا؛ بنابراین وقتی پای سخن آنها مینشینی، موهای سپیدشان نشان میدهد که دنیایی حرف برای گفتن دارند؛ از خاطرات شیرین شهیدشان گرفته تا صبری ایوبگونه که آنها را به سروی راستقامت تبدیل کرده است.
قرار است به منزل پدر شهیدی بروم؛ پدری از تبار سادات که مدال پرافتخار «پدر سه شهید» را بر گردن دارد؛ وقتی به منزل او در حوالی میدان شوش میرسم، وی درحالی که کلاه سبز سادات برگردن دارد، درب منزل را باز میکند و با استقبال گرم او، همراه با چندنفر دیگر که این پدر شهید را از گذشته میشناسند، پلهها را بالا میروم و به اتاقی که تصاویر فرزندان شهیدش زینتبخش آن شده است، مینشینم و از چای پرمهری که بهدست مادر شهید ریخته شده است، روح و جان خود را متبرک میکنم، تا اینکه نوبت به خاطرهگویی پدر شهیدان میرشفیعی میرسد؛ شهیدان «سید مرتضی، سید ناصر و سید حمید میرشفیعی».
پدر، خود را «سید هاشم میرشفیعی» معرفی میکند؛ پدر زحمتکشی که در راهآهن کار میکرد و کار او هم شبانهروزی بود؛ بنابراین به گفته او؛ فرزندانش با لقمه حلال و در دامان مادری ازخودگذشته و مهربان که او هم از سلاله سادات است، پرورش یافتند؛ مادری که در غیاب پدر، همه سختیهای زندگی را بر گردن میگرفت و برای گرفتن گاز، کپسول را تنهایی حمل میکرد و در صف نفت میایستاد و...
سید هاشم میرشفیعی علاوهبر سه فرزندش، ۲ باجناقش نیز در زمره شهدا هستند؛ شهیدان «جعفر مشهدی اسدالله» و «اصغر زینالعابدینی». او میگوید که «اصغر زینالعابدینی» مدتی در ریاست جمهوری بود و بعد از اینکه جنگ آغاز شد، به جبهه رفت و دیگر برنگشت، تا اینکه پیکر او را از شلمچه برگرداندند و بعد از آن، باجناق دیگرم «جعفر مشهدی اسدالله» هم به جبهه رفت؛ یکروز که من از مسافرت آمده بودم، دیدم که «جعفر مشهدی اسدالله» بههمراه همرزم خود آمد و گفت که بعدازظهر میخواهیم برویم اهواز. آنروز من هم میخواستم به اهواز بروم؛ لذا به راهآهن رفتیم و فردای آنروز به اهواز رسیدیم. جعفرآقا در عملیات «والفجر یک» شهید شد و وقتی هم میخواستند پیکر او را برگردانند، دشمن حمله میکرد و نمیشد.
نوبتی هم که باشد، نوبت به روایت پدر از سه فرزند شهیدش است؛ بنابراین پدر از «سید مرتضی» میگوید، شهیدی که معتقد بود باید اسلحه شوهرخاله خود را بردارد و به جبهه برود و وقتی هم که به جبهه رفت، اگرچه پدرش اصرار داشت که برای مدتی به مرخصی بیاید؛ اما او حضور در عملیات را به مرخصی ترجیح داد و در همان عملیات هم بهسوی پروردگار خود پرکشید.
پدر میگوید: «سید مرتضی» متولد سال ۱۳۴۱ بود که در اوایل سال ۱۳۶۰ به جبهه رفت و در عملیات «مسلمبنعقیل» شرکت کرد و بعد از آن در عملیات رمضان هم شرکت کرد. وقتی برگشت زمان امتحانات او بود؛ اما جعفرآقا که شهید شد، گفت که من باید بروم و اسلحه او را بردارم. هرچه گفتیم که زمان امتحانات است؛ اما گفت که نه باید بروم.
او که در نگاهش و کلامش استقامتی، چون کوه موج میزند، روایت درباره فرزند شهیدش سید مرتضی را چنین ادامه میدهد: فروردین سال ۱۳۶۲ مادر من تهران بود؛ او خیلی به سید مرتضی علاقه داشت و به من میگفت که دلم میخواهد او را ببینم؛ لذا به پادگان دوکوهه رفتم و سید مرتضی را پیدا کردم و به او گفتم که مادربزرگت آمده و میخواهد تو را ببیند؛ لذا اگر فرمانده اجازه میدهد، من یکیدو روز شما را همراه خود ببرم؛ اما سید مرتضی گفت که نه قرار است به عملیات برویم. فرماندهاش را از خواب بیدار کردم و موضوع را به او گفتم؛ ولی فرماندهاش هم موافقت نکرد، تا اینکه سه یا چهار روز بعد، عملیات «والفجر یک» آغاز شد و سید مرتضی دیگر برنگشت و همرزمانش اطلاع دادند که او شهید شده است.
پدر شهیدان میرشفیعی سخنان خود را با روایت از فرزند شهید دیگرش یعنی «سید ناصر» ادامه میدهد و میگوید: «سید ناصر» از ۱۷ سالگی به جبهه رفت. وقتی در جبهه بود، یک خمپاره مقابل او و همرزمش منفجر شده و پاهای همرزش قطع شد و یک ترکش هم به کمر «سید ناصر» اصابت و حفره بزرگی پشت او ایجاد کرد که یک مقداری هم فشار روی مهرههای کمر او ایجاد شد؛ لذا یکیدو ماه در بیمارستان بستری بود و وقتی مرخص شد، دلش هوایی شد و دوباره به جبهه رفت.
پدر، روایت خود از «سید ناصر» را اینگونه ادامه میدهد: سید ناصر بار چهارمی که به جبهه رفت، خمپارهای به سنگر او اصابت کرده و دستش قطع شد؛ بهطوری که از پوست آویزان بود؛ بنابراین او را به اهواز و سپس به بیمارستان نمازی شیراز فرستادند و دستش را پیوند زدند. تا اینکه یک هفته بعد وی را به تهران آوردیم. از طرفی دیگر نیز بهدلیل مجروحیت کمرش، پزشکان نزدیک به ششماه از قسمتهای دیگر بدنش گوشت برمیداشتند و در کمر او قرار میداند؛ اما جواب نمیگرفتند، تا اینکه بعد از شش ماه بالاخره جواب گرفتند.
روزگار برای سید ناصر گذشت؛ جانبازی که سالها در فراق همرزمان و ۲ برادر شهید خویش، در این دنیای خاکی زندگی کرد؛ اما شاید به فکرش هم خطور نمیکرد که روزی او هم سوی شهیدان پر بگشاید؛ پدرش در ادامه صحبتهای خود، ماجرای شهادت سید ناصر را روایت میکند؛ شهادتی که اگرچه در کاغذبازیهای سازمانها و نهادها هیچگاه ثابت نشد؛ اما پدر بهخوبی میداند که این عوارض جانبازی بود که موجب پرکشیدن فرزند جانبازش شد.
سید هاشم میرشفیعی میگوید: سال ۱۳۸۷ کمر سید ناصر، از همان ناحیهای که جانباز شده بود، بهشدت درد گرفت؛ لذا او را به بیمارستان بردیم و گفتند که باید وی را عمل کنند. وقتی او را از اتاق عمل بیرون آوردند، بیهوش بود لذا به ما گفتند بروید و فردا بیایید. فردای آنروز که به عیادتش رفتیم، دیدیم که سرحال است و به او سرم وصل کردهاند؛ بنابراین گفتند که یک هفته او را بهخانه ببرید تا استراحت کند و یکهفته دیگر او را بیاورید تا دوباره عملش کنیم؛ اما در منزل چندبار حال او بد شد و وقتی او را برای عمل دوم بردیم و او را عمل کردند، گفتند که بعد از عمل در آی. سی. یو ایست قلبی کرده است؛ با این وجود در پرونده او قید نکردند که فوت وی در اثر جانبازی بوده و شهادت او را قبول نکردند.
«سید حمید» آخرین فرزندِ شهید سید هاشم میرشفیعی است؛ زمانی که بروشور زندگینامه او را از پدرش میگیرم و نگاهی به آن میاندازم، درمییابم که سید حمید یک بچهمسجدی بوده و در مسجد روحانی فعالیتهای زیادی داشته است؛ جوانی دارای ویژگیهای اخلاقی منحصر بهفرد که معمولاً اوقات فراغت خود را با نوارهای مذهبی و مداحی سپری میکرد. گویا زنده نگه داشتن یاد و مصیبت اهلبیت (ع) هالهای از وجود وی شده بود که، چون پروانهای او را دیوانهوار بر گرد محافل و مجالس مذهبی میگرداند؛ پس برای همین است که سید حمید سرانجام از مجلس روضه حضرت اباعبدالله الحسین (ع) با پر و بالی سوخته، سوی ارباب بیکفن خویش پرکشید.
پدرِ سید حمید، درباره او میگوید: سید حمید دیپلم خود را که گرفت، در چهار یا پنج دانشگاه قبول شد؛ اما به دانشگاه امام حسین (ع) رفت و میگفت در دانشگاههای دیگر دختر و پسر قاطی هستند و من به آنجا نمیروم.
پدر، شب شهادت سید حمید را اینچنین روایت میکند: سید حمید شب پنجم محرم سال ۱۳۸۳ در آتشسوزی مسجد ارک به شهادت رسید. او زمانی که میخواست به مسجد ارک برود، به حمام رفت و غسل کرد و گفت که میخواهم بروم زودتر جا بگیرم. وقتی شنیدیم که مسجد آتش گرفته است، تا ساعت ۳ صبح حدود ۱۰ تا ۱۵ بیمارستان بهدنبال او گشتیم و بین شهدا هم نبود. تا اینکه وقتی میخواستم نماز بخوانم، با من تماس گرفتند و گفتند که سه نفر از مجروحان مسجد ارک در بیمارستان چمران هستند و شناسایی نمیشوند. سید ناصر ۹۰ درصد سوختگی داشت و بعدازظهر همانروز هم خبر دادند که شهید شده است.
بدونشک روایت از فرزندان سیدهاشم، بسیار طولانیتر از آن است که بخواهم در وقت کوتاهی که در محضر او حضور دارم، آن را بشنوم؛ اما آنچه که در این میان مهم است، این است که ما این پدران شهدا، این اسوههای صبر و استقامت را فراموش نکنیم و حتی ساعتی هم که شده، سری به آنها بزنیم و روایتهای آنها از شهیدانشان را بشنویم و به نسلهای جدید منعکس کنیم.
انتهای پیام/ 113