به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، بیست و سوم اردیبهشت سال ۱۳۶۷ بهار قرآن و بهار طبیعت یکی شده بود. عزت الله اوضح پشت موتور همرزمش در حال بازگشت از منطقه عملیاتی بود که یک خمپاره به نزدیکی موتور اصابت کرد و او نقش بر زمین شد. پا و دست و گردن او در هاله غلیظی از خون فرو رفت. برای عزت الله شهادت همیشه آرزو بود، یک بار هم از شهادت حتمی جان سالم به در برده بود، در عملیات والفجر ۸ مسوولیت تیمهای اطلاعات عملیات را برعهده داشت که از ناحیه سر به شدت مجروح شد، با تصور اینکه شهید شده او را به معهراج شهدا بردند، اما در راه متوجه میشوند در قید حیات است. با این همه به دلیل شدت جراحات دست و پای چپ او از کار افتاد ولی این موضوع مانع حضورش در جبهه نشد و عزت الله بعد از ۲ سال دروان به جبهه بازگشت.
او با شروع جنگ تحمیلی به جبههها رفت و در شکل گیری واحد بسیج سپاه شهرری نقش بسزایی ایفا کرد. در عملیات رمضان که مسئول دسته گردان انتخاب شد و با لشکر حضرت رسول (ص) جهت شرکت در عملیات مسلم بن عقیل به جبهههای غرب رفت. سپس واحد اطلاعات عملیات سیدالشهداء را برای خدمت در جنگ برگزید. در عملیات های عاشورای ۱ و ۲ و ۳ بعنوان مسئول اطلاعات گردان شرکت کرد و توفیق شرکت در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر را داشت.
در شب عملیات والفجر ۸ قرار بود نیروهای اطلاعات و عملیات به گروهان غواصی لشکر ۱۰ سیدالشهدا کمک کنند تا خط دشمن در جزیره ام الرصاص را بشکنند. در همان شب عزت الله از حال و هوای نیروهای گردانی که در آن حضور داشت شرح حال زیبایی مینویسد.
«امروز روز بزرگ و پر رحمتی برای من هست، چون امروز یکروز قبل از عملیات است. امروز آنقدر شور و شوق وجود دارد و آن حالاتی که یک روز به عملیات مانده را دارد. امروز به ما آماده باش دادند و همه آماده شدیم و تمام وسایل خودمان را مثل لباس غواصی و ... تحویل گرفتیم.
بچهها ازخودشان بی خود شدهاند، چون شاید یکی دو روز دیگر بیشتر در این دنیای فانی نباشند. بچهها باهم عکس گرفتند و باهم صفا کردند. امروز بچهها اکثرا حنا به دست و پای خود بستند. امشب حنابندان است. امشب یکی از شبهایی است که بچهها خودشان را آماده میکنند که پیش معشوق بروند. اصلا من قلم شکسته نمیتوانم این حالات بچهها را بیان کنم و نمیتوانم روی کاغذ بیاورم. امروز غروب قتی میخواستیم نماز مغرب و عشا را بخوانیم همه گریه میکردیم. اصلا نمیوانستیم گریه نکنیم. حالا نمیدانم این چه حالاتی است که داریم. همه سر نماز گریه میکردیم و با گریه با خدا صحبت میکردیم، آخر شاید فردا شب پیش خودش برویم.
کی میدونه ما که لیاقت آن را نداریم، اما همنیکه هستیم که خدا ما را هم لایق دانست که ببرد، هرآنچه را بخواهد همان است.
بعد از نماز مغرب و عشا بچههای واحد خودمان همه در داخل اتاق جمع شدیم تا عزاداری و سینه زنی کنیم، عجب شور و حالی بود. همه گریه میکردند و اشک روی گونههای بچهها یک جوب واکرده بود و روی گونههای آنها روان بود. بخدا قسم من هیچ موقع به خدا نزدیک نبودم غیر از این شبها. آنقدر اخلاص در بچهها وجود دارد که خدا هم آنها را میبرد پیش خودش. اول بسم الله که شروع شد من دیدم بچهها سر به دیوار گذاشته و سر به روی زمین گذاشته و گریه و ناله میکنند. اصلا من نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم بیان کنم، خدا خودش شاهد بر این اعمال است.»
انتهای پیام/ ۱۴۱