آخرین ذکر شهید «عطار روشن» هنگام شهادت/ زمانی که خرمشهر «خونین‌شهر» نام گرفت

شهدای دزفول همه مظلومند و گمنام و ناشناخته و هرچه به شهدای سال‌ها و روز‌های اول دوران دفاع مقدس نزدیک‌تر می‌شویم، این مظلومیت بیشتر و بیشتر می‌شود. خصوصاً شهدای روز‌ها و ماه‌های اول جنگ و باز هم به‌طور ویژه شهدای سرباز.
کد خبر: ۶۶۸۱۰۵
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۹ - 19May 2024

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «فریدون عطار روشن» یکی از شهدای  مظلوم است که نام و نشانی از او جایی ندیده‌ام؛ سرباز شهیدی که حتی پیکرش در قطعه شهدا خاکسپاری نشده است. تقریبا اوایل جنگ اصلاً قطعه شهدایی در کار نبود و کسی نمی‌دانست روزی وسعتی از «معصوم‌آباد» دزفول تبدیل به قطعه شهدا خواهد شد، تا جایی که حتی اسمش هم از «معصوم‌آباد» تبدیل می‌شود به «شهیدآباد».

حاج فرامرز، برادر شهید فریدون، پس از اصرار‌های مکرر من، خاطراتش را از برادر شهیدش تکه‌تکه برایم فرستاد و من لابه‌لای آن خاطرات تکه‌تکه، آن‌چنان حس و عشق و برادرانه‌ها و بغض و اشک و لبخند‌هایی ادراک کردم که دلم نیامد آن واژه‌های منسجم از خاطرات تکه‌تکه برادرش را حتی کوچک‌ترین تغییری دهم. حس کردم بازنویسی من و ویرایش‌های من، اگرچه ممکن است انشای بهتری به روایت‌ها بدهد؛ اما یقیناً آن حس زیبای برادری و عاشقانه‌های پنهان در این واژه‌ها را خواهد گرفت. پس آن‌چه می‌خوانید، خاطرات تکه‌تکه برادری است که دلش را فرستاده است به ۴۴ سال پیش و هر آن‌چه به او الهام شده را ریخته است در قالب واژه و من بدون حتی یک تغییر، تقدیم می‌کنم.

روایتی شنیده‌نشده از سرباز شهید دزفولی در روزهای آغازین جنگ تحمیلی

من و داداش فریدون

داداش‌فریدون پسر خوب و مهربانی بود. ممکن است باورت نشود. هم دوستش داشتم و هم حسادت می‌ورزیدم؛ به‌طوری‌که در تخیّلاتم روزی که در کنارم نباشد را بررسی می‌کردم! هر روز دو ترکه با دوچرخه از محله احمدکور به طرف مدرسه ملی پرورش در خیابان جهاد فعلی می‌رفتیم که از ترس پاسبان جلوی بانک‌ ملی داخل مثلث مقداری از راه را من پیاده می‌رفتم! (۱۳۴۹ ه. ش)

زنگ بلبلی

داداش فریدون، به تبَع پدر، امور فنی را دوست داشت و من نیز مستثنی نبودم. دقیقاً یادم هست در دوران دبیرستانش با وسایل ابتدایی یک زنگ بلبلی ساخت و صدای بسیار خاص و زیبایی دارد! می‌دانی چرا فعل دارد استفاده کردم؟ چون از حدود سال ۱۳۵۴ تا کنون هنوز بدون هیچ خللی دارد کار می‌کند!

رفت سربازی

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، متولدین سال ۱۳۳۷ را از خدمت سربازی معاف کردند. مادرم حسرت می‌خورد که کاش فریدون یک سال زودتر به‌دنیا می‌آمد تا از خدمت سربازی معاف می‌شد! فاصله بین دیپلم و اعزام به سربازی‌اش را با هم شاگردی مکانیکی رفتیم. هنگام اعزام، کل خانواده با هم رفتیم اهواز و او را با کلی نگرانی مادر و دلداری‌های پدر تحویل لشکر دادیم! بعد از دوره آموزش سربازی هنگام تقسیم، پادگان نیروی‌دریایی خرمشهر قسمتش شد. برای اولین‌بار که مرخصی آمد، دو دست لباس نیروی دریایی جهت اندازه کردن بهش داده بودند که هیچ‌کس حتی پدرم که خودش نظامی بود، تا آن‌زمان ندیده بود!

روایتی شنیده‌نشده از سرباز شهید دزفولی در روزهای آغازین جنگ تحمیلی

نیروی دریایی خرمشهر

به واسطه اینکه فریدون، هم دیپلم داشت و هم گواهینامه رانندگی (آن‌موقع این دو مدرک کلّی کلاس و احترام داشت)، در قسمت ترابری پادگان نیروی دریایی خرمشهر به‌عنوان راننده خودرو فرماندهی مشغول به خدمت شد. حدود هشت ماه گذشت، شهریور ۱۳۵۹، فکر کنم بیست‌وپنج روز بهش مرخصی داده بودند. وقتی آمد طبق معمول به اهل فامیل سر زد و احوالپرسی می‌کرد.

آخرین سفر

از پدر تقاضای سفر کرد. پدر نپذیرفت و گفت کار دارم و نمی‌شود! اصرار کرد و به پیشنهاد مادرم بدون پدر ماشین را برداشتیم و رفتیم تهران پیش خاله‌ام. خیلی خوش گذشت و احساس می‌کردم که جای پدر را پر کرده، که ناگهان در لابه‌لای اخبار گفتند که درگیری بین نیرو‌های مسلح عراق و ایران رخ داده است. پدرم با ما تماس گرفت و اصرار داشت سریعاً به دزفول برگردیم و آمدیم.

باید بروی

شب رسیدیم خانه. صبح از خواب که بیدار شدم، دیدم بحثی هست بین بابا و مادرم که پدرم اصرار داشت فریدون باید برود پادگان و خود را معرفی کند و مادرم می‌گفت هنوز یک هفته از مرخصی‌اش مانده! به‌دلیل تجربه‌ای که بابا از نظام داشت، می‌گفت: چون سر مرز درگیری است، خودبه‌خود مرخصی‌ها لغو می‌شوند و داداشم باید خودش را به پادگان خرمشهر معرفی کند واِلّا به‌عنوان سربازفراری شناخته می‌شود!

داداش بسیار متین و سربه‌راه بود و به راحتی توصیه پدر را پذیرفت و هنگام سوار شدنش به مینی‌بوس، پدرم التماسش می‌کرد که حرکت خطرناکی نکند و هر روز با ما در تماس باشد! بابا خودش اجبار به رفتنش کرده بود و از همه بی‌قرارتر بود!

روایتی شنیده‌نشده از سرباز شهید دزفولی در روزهای آغازین جنگ تحمیلی

یک خبر تلخ

بعد از رفتن فریدون، تقریباً جنگ آغاز شده بود. یکی از آشنایان در آبادان سکونت داشت و بابا ازش خواسته بود از احوال داداش ما را با خبر کند. چند روزی با اضطراب حوادث جنگ و بی‌خبری از داداش به سختی گذشت که آقای لاری از آبادان به عمویم خبر داد که مثل اینکه فریدون زخمی شده است. همه‌ خانواده بی‌قرار و بی‌تاب شدند! آخر هنوز کسی تجربه جنگ نداشت. زخمی و شهید هنوز برای مردم ملموس نبود! نمی‌دانستیم چگونه باید از صحت خبر مطلع شویم! از هرکس هم می‌پرسیدیم فایده‌ای نداشت!

رویای صادقه مادر

این وضعیت سه‌چهار روز طول کشید! و چه ناله‌ها که مادرم در این روز‌ها داشت و چه بغض‌ها که پدرم به روی خودش نیاورد! مادرم می‌گفت: «خودم خواب دیدم که فریدون را چند نفرِ نورانی با آب رودخانه استحمامش کردند و در لابه‌لای برگ گل پیچیدند و به طرف آسمان بردنش»!

از این‌جا به بعد

از این‌جا به بعد جمع‌بندی اخبار و اطلاعات از دو نفر هم‌قطاران فریدون، حجت‌الاسلام الهی مسئول وقت عقیدتی‌سیاسی پادگان خرمشهر و فرماندار وقت دزفول، محمدجوادمحمدی‌زاده بیان شده است:

تنها داوطلب

به دلیل حمله‌های پی‌درپی نیرو‌های بعثی به خرمشهر و خطر سقوط شهر، به پادگان نیروی دریایی دستور عقب‌نشینی و استقرار در آبادان داده می‌شود! چند روزی که از استقرار نیروی دریایی در آبادان می‌گذرد، حجت‌الاسلام الهی رئیس عقیدتی‌سیاسی پادگان، جهت سرکشی به خرمشهر اعلام نیاز به راننده در آسایشگاه سربازان می‌کند. تنها کسی که اعلام آمادگی می‌کند فریدون است! دو سه دفعه تکرار می‌کند؛ ولی فقط فریدون داوطلب می‌شود! دلیل تکرار هم این بود که چون فریدون راننده فرمانده بود و حاج‌آقا مصلحت نمی‌دید که از ایشان در مأموریت خطرناک استفاده کند! ولی خواست خداوند چیز دیگری بود!

روایتی شنیده‌نشده از سرباز شهید دزفولی در روزهای آغازین جنگ تحمیلی

ناوی فریدون عطارروشن

دو نفری با پیکان سواری وارد خرمشهرِ زیر آتش بعثی‌ها می‌شوند و بعداز دو سه جا که می‌روند، جلوی مسجد جامع خرمشهر پیاده می‌شوند و بعد از کمی فاصله گرفتن از خودرو، به‌طرف درب مسجد، خمپاره‌ای بین‌شان به زمین می‌خورد و چندین ترکش به بدن حاج‌آقا و یک ترکش به حنجره فریدون می‌نشیند. به نقل از حجت‌الاسلام الهی که آن زمان گزارش مفصلش در روزنامه‌های کیهان و اطلاعات منتشر شد:

ناوی فریدون عطارروشن به زمین افتاد و فقط گفت: آخ…! یا حسین! یا حسین! اشهد ان‌لااله‌الا الله..؛ و تمام!

زائر امام رضا شد

حاج‌آقا الهی جهت درمان منتقل می‌شود به تهران که بعد از کمی بهبودی، مصاحبه‌ای با ایشان انجام می‌شود. آن‌وقت‌ها این‌جور حوادث جزو اولین‌ها بود و برای همه تازگی داشت! فکر کنم فردای بعد از این حادثه بود که نام خرمشهر به خونین‌شهر تبدیل شد! طبق پرونده سربازی، ناوی فریدون عطارروشن متولد تهران بود و همین امر موجب می‌شود که شهید را با هواپیما به تهران منتقل کنند و از آن‌جا همراه تعدادی شهید که اشتباهی جابه‌جا شده بودند به زیارت آستان قدس رضوی امام رئوف علی‌بن‌موسی الرضا (علیه‌السلام) فرستاده می‌شود!

روایتی شنیده‌نشده از سرباز شهید دزفولی در روزهای آغازین جنگ تحمیلی

فریدون برگشت

حالا کل خانواده و آشنایان ما متوجه حادثه‌ داداشم شده بودند و مضطرب! دو سه روز بود هیچ خبر قطعی از چگونگی حال و مکان فریدون نبود! با پیگیری‌های فراوان فرمانداری، جهاد سازندگی و پادگان دزفول، شهید فریدون عطارروشن را در مشهد پیدا و تقاضای ارسالش به دزفول را می‌کنند. اگر اشتباه نکنم، ۲۳ شهریور ۱۳۵۹ فریدون شهید می‌شود و ما ۲۶ یا ۲۷شهریور در قبرستان معصوم‌آباد (شهیدآباد) به خاک سپردیمش! دقیقش را باید از تقویم ببینم.

آن جمعیت انبوه

پس از دو سه روز، مجلس ترحیمش در مسجد‌ نجفیه برگزار شد، (از قبل از انقلاب اسلامی هر دوتامون، هم اهل جلسه قرآن و هم نمازگزار مسجد بودیم). جمعیت فراوانی به مسجد آمده بودند، به‌طوری‌که تعداد زیادی از مردم در پیاده‌رو و خیابان ایستاده بودند و داخل مسجد جا نبود! سخنران مجلس هم فرماندار وقت دزفول آقای محمدجوادمحمدی‌زاده بود.

روایتی شنیده‌نشده از سرباز شهید دزفولی در روزهای آغازین جنگ تحمیلی

سرباز شهید فریدون عطارروشن متولد سال ۱۳۳۸، در مورخ ۲۵ مهر سال ۱۳۵۹ در پدافندی آبادان (خرمشهر) به شهادت رسید و مزار مطهرش در قطعه ۹ گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است.

منبع: الف دزفول

انتهای پیام/ 113

نظر شما
پربیننده ها