روایت یک مادر از بمبی که جان 8 نفر از اعضای خانواده اش را گرفت

روز اول عید بود که خواهرم به همراه خانواده‌اش برای دید و بازدید نوروز به خانه‌مان آمدند. با اصابت بمب به خانه در ساعات اولیه سال نو، مسیر زندگی‌مان تغییر کرد. از فردای آن روز نه خانه‌ و نه آن جمع گرم خانوادگی را داشتیم.
کد خبر: ۶۶۹۳۵
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۹۴ - ۰۹:۵۹ - 20January 2016

روایت یک مادر از بمبی که جان 8 نفر از اعضای خانواده اش را گرفت

زمانی که واژههایی همچون شب نوروز، هدایای عید، دید و بازدید، شیرینی و آجیل و ... را میشنویم ناخواسته لبخندی از رضایت برلبانمان نقش میببندد و در ذهنمان خاطرات خوشی را به خاطر میآوریم. اما برای خانواده شهید نورمحمدی از سال 67 دیگر شب عید نوروز برایشان تداعی کننده خاطرات خوش نیست بلکه شبی بود که سرنوشت خانواده تغییر کرد.

مادر خانواده از آن شب میگوید: روز اول عید بود که خواهرم به همراه خانوادهاش برای دید و بازدید نوروز به خانهمان آمدند. در آن زمان از اوضاع مالی خوبی برخوردار بودیم. 4 منزل مسکونی، 6 مغازه و یک دامداری در ورامین داشتیم. با اصابت بمب در ساعات اولیه سال نو به خانه، مسیر زندگیمان تغییر کرد. از فردای آن روز نه خانه و نه آن جمع گرم خانوادگی را داشتیم. در آن حادثه 6 نفر از اعضای خانواده، خواهر و فرزند خواهرم را از دست دادم.

در ادامه گفت و گوی خبرنگار گروه حماسه و جهاد دفاع پرس با امینالهی مادر و میترا نورمحمدی دختر خانواده از بازماندگان آن حادثه را بخوانید.

** از روز حادثه برایمان بگویید؟

در سال 67، چند روز قبل از عید نوروز به دامداری ورامین رفتیم. منصور پسرم که آن زمان یک سال از ازدواجش میگذشت، بیتابی میکرد و میخواست تا به تهران برگردیم.

همسرم به اعضای خانواده وابستگی زیادی داشت و همیشه میگفت میترسم که یکی از فرزندانمان را از دست بدهیم. اگر قرار است شهید شویم دوست دارم کل اعضای خانواده شهید شوند. به همین دلیل هم به ورامین رفته بودیم اما با اصرار منصور به تهران برگشتیم.

منصور به همراه همسرش که دخترخواهرم بود، در طبقه بالای خانه ما زندگی میکردند. شب عید نوروز خواهرم به همراه خانوادهاش برای دید و بازدید عید به منزلمان آمدند. در طبقه دوم بودم که احساس کردم از یک سمت ساختمان، نور زیادی میآید و دیوارها هم در حال ریزش است. در ثانیهای خانه به مخروبهای تبدیل شد. کنتر برق در حال آتش گرفتن بود. روسریام را باز کردم و به دور دستم بستم تا سیمها را پاره کنم. همان موقع از بالا به پایین پرتاب شدم. موشک به فاصله زمانی که آژیر به صدا درآمد تا مهمانها به پناهگاه بروند، به خانه اصابت کرد. شوهرخواهرم و دخترش را که دیدم، هوشیار شدم که چه اتفاقی رخ داده است.

**در آن بمباران چند نفر شهید شدند؟

 6 دختر و دو پسر داشتم که در آن بمباران سه دختر، دو پسر، همسر، خواهر و دختر خواهرم را از دست دادم. علاوه بر این هشت نفر، دو نفر از همسایهها و یک سرباز که رهگذر بود هم شهید شدند.

شب قبل از عید نوروز به همسرم بارها اصرار کردم که به ورامین بازگردد ولی نپذیرفت. قسمت بود که او هم شهید شود.

در بمباران سرم شکسته بود ولی کاملا هوشیار بودم. پیکر اعضای خانواده و همسایهها را خودم شناسایی کردم. همسایهمان که در آن بمباران شهید شد خیاط بود، چهرهاش کاملا از بین رفته بود. حتی همسرش هم نتوانست او را شناسایی کند و من از سوزنی که همیشه بر لباسش وصل بود، او را شناختم. اما آن سرباز رهگذر را نتوانستم شناسایی کنم.

از سمت چپ : علی اکبر نورمحمدی (همسرم) – منصور نورمحمدی – مسعود نورمحمدی – جمال صفرزاده (پسرخواهرم) – ردیف پایین از سمت چپ: شفیقه امین الهی (خواهرم) – منیژه نورمحمدی – مهری نور محمدی – مینا نورمحمدی

** پیکر اعضای خانواده را هم خودتان شناسایی کردید؟

تنها یک مادر میتواند حال من را در آن شرایط درک کند. زمانی که فرزند تب میکند، مادر ساعتها بر بالینش مینشیند. تصور کنید که من در فاصله زمانی چند دقیقه، 8 نفر از اعضای خانوادهام را از دست دادم و در آن اوضاع باید آنها را شناسایی میکردم.

از آن سال به بعد شبهای عید نوروز در خانه نمیمانم. در ساعات تحویل سال، طاقت خانه ماندن را ندارم. مشهد، قم، جمکران، بهشت زهرا و ... میروم. امسال لحظه سال تحویل، کربلا بودم.

دختر بزرگم چند ماه قبل از عید نوروز برای زندگی به سوئد رفت. او تنها فرزندم بود که در این حادثه جان سالم به در برد. دو دختر و عروسم جانباز شدند.

به خاطر دارم که در آمبولانس دخترم معصومه که تازه عقد کرده بود را در کنارم خواباندند. سراغ دیگر فرزندانم را میگرفتم که مینا را در آغوشم گذاشتند. قبل از رسیدن به بیمارستان مینا شهید شد. همسرم به مینا (3 ساله) علاقه ویژهای داشت و در نهایت به آرزویش که با فرزندانش به شهادت برسد، رسید.

تلخ ترین شب زندگیم را آن شب گذراندم. نمیتوانستم در بیمارستان آرام بخوابم در حالی که از سرنوشت عزیزترین افراد زندگیام بیاطلاع بودم.به همین دلیل از بیمارستان فرار کردم و به خانه برگشتم. حدود 95 درصد خانه تخریب شده بود.

** فرزندانتان هم آرزوی شهادت داشتند؟

دخترم مهری محصل بود که رفتن به جبهه قرار را از او گرفت. یک روز معلم مهری خواست تا به مدرسه بروم. گفت "چرا اجازه نمیدهید مهری برای کمک به جبهه برود؟" گفتم پسرم بخواهد برود اشکالی ندارد ولی پدرشان اجازه نمیدهد که دخترها به جبهه بروند. از آن زمان به بعد در خانه بافتنی میبافت و در پشت جبهه فعالیت میکرد.

مهری میگفت چرا همه کوچهها شهید دارند ولی کوچه ما هیچ شهیدی ندارد. او به خواستهاش رسید، مدتی بعد عکس فرزندان شهیدم سر کوچهمان نصب شد.

در خصوص شهادت صحبتهای زیادی میکرد، به عنوان مثال میگفت: "مادر اگر یک موشک به خانه ما اصابت کند چه کار میکنی؟"، "اگر مادر شهید شوی چه عکس العملی نشان میدهی؟"، "در تشییع با مقنعه و حجاب کامل بیا و بگو که فرزندانم را در راه خدا دادم"، "در مراسم تشییع اجازه نده تا صدایت را مرد نامحرم بشنود" و ... من که تحمل دوری از فرزندانم را نداشتم و حتی تصورش را هم نمیکردم روزی حرفهایش به حقیقت بپیوندد، با او دعوا کردم و گفتم دیگر نباید در این خصوص صحبت کنی.

** چه زمانی شهدا را تشییع کردید؟

آن روز همه اعضای خانواده به جز مهری و عروسم را شناسایی کردم. تا پیدا نشدن مهری اجازه تشییع ندادم.

یک هفته پیکر شهدا در پزشکی قانونی ماند. یک روز پسر برادرشوهرم مرا به آنجا برد تا آرام آرام خبر شهادت مهری را بدهند.

تا آن زمان از حال مهری بیخبر بودم. مجدداً شهدا را یک به یک نگاه کردم. نیمی از سر منصور نبود و از ابروهایش او را شناختم. امیدوارم هیچ مادری، لحظات تلخی را که گذراندم تجربه نکند.

پیکر یک شهید توجهام را جلب کرد ولی اجازه ندادند به سمتش بروم و گفتند که آن یک شهید مرد است. سرباز و یکی از مسئولین پزشکی قانونی به زبان ترکی در حال صحبت بودند. اصالتاً ترک زبان هستم و در میان حرفهایشان متوجه شدم که چیزی را از من پنهان میکنند. سرباز میگفت "او یک مادر است بهتر است حقیقت را به او بگوییم." و آن یکی جواب داد "میترسیم طاقت نیاورد."

به سمتشان رفتم و گفتم "بگویید چه اتفاقی برای مهری افتاده؟" بازم هم نگاهم به آن پیکر افتاد. به سمتش رفتم و تا آخرین لحظهای که پارچه را از روی شهید بردارم، مسئول پزشکی قانونی میگفت که آن شهید متعلق به شما نیست. پارچه را که برداشتم تن بیسری دختری را دیدم. از روی جوراب و لباسش مهری را شناختم. نمیدانم چرا آن لحظه از چشمانم اشکی نیامد. پیکرش را بوسیدم و گفتم فردا شهدا را تشییع کنید.

اهل محل در تشییع سنگ تمام گذاشتند. به قدری در بدن شهدا به ویژه منیژه ترکش بود که هنگام غسل دادن دستکشها پاره میشد. آنها را در قطعه 40 بهشت زهرا به خاک سپردیم.

** سر مهری را پیدا کردید؟

پس از تخریب خانه، جایی برای سکونت نداشتیم به همین دلیل به منزل برادرهمسرم رفتیم. یک هفته بعد از خاکسپاری، شبی مهری به خوابم آمد و گفت "مادر امانتی در مغازه دایی دارم خودت به آنجا برو و آن را بردار."

بعد از 15 روز پسر برادرشوهرم خواست تا به خانهمان برویم و اجناس قیمتی را برداریم. هر روز به آنجا میرفتم اما آن روز ناخواسته پای رفتن نداشتم. او هم حالش خوب نبود و حالت تهوع داشت. بعدها متوجه شدم که سر مهری را دیده است و میخواست مرا به بهانهای به آنجا ببرد.

به همراه برادرشوهرم به خانهمان رفتم. با ماشین آمبولانس و ازدحام جمعیت مواجه شدم. گفتند راننده بلدوزر در حال کار متوجه موهای بلندی میشود و در میان دو دیوار سر یک دختر را با موهای بلند پیدا میکند.

با عجله به سمتش دویدم. صورتش متلاشی شده و قابل شناسایی نبود اما موها سالم مانده بود. خودم سرش را داخل جعبه ای گذاشتم و با آمبولانس به سمت بهشت زهرا رفتیم. آخر وقت اداری بود. شرایط را برای روحانی که مسئول آنجا بود توضیح دادم و با التماس خواستم تا سر مهری را غسل دهند. با دیدن شرایط روحیم قبول کرد. دستکش و پیشبند بستم. از پشت پرده نحوه غسل دادن را گفت و من سر مهری را غسل و کفن کردم. سپس بر مزارش رفتیم، قبر را شکافتند و سر را داخل قبرش قرار دادند. فردای آن روز، مراسم دیگری را برگزار کردیم.

** عروستان در آن مدت کجا بود؟

در آن حادثه، حال جسمیاش بد بود. به همین جهت آن را جزو فوت شدهها، به پزشکی قانونی برده بودند. حدود 20 روز بعد از پزشکی قانونی به درب منزل آمدند و گفتند شخصی آدرس شما را داده است تا به سراغش بروید.

به پزشکی قانونی که رفتم، دختری را دیدم که صورتش آسیب جدی دیده و کاملا باندپیچی شده بود. از پرستار پرسیدم "این شخص کیست؟" پاسخ داد: "عروس شماست". برایم توضیح داد که او را به عنوان شهید به پزشکی قانونی آوردهاند و چشم راستش تخلیه شده است. اجازه خانوادهاش را میخواستند که چشمش را عمل کنند. گفتم "مادر و همسرش شهید شدند. پدرش هم حال خوبی ندارد و در بیمارستان بستری است. من اجازه میدهم که عملش کنید." قرار شد که فردای آن روز عمل جراحی بر صورت و چشمانش انجام شود.

فردای آن روز عملش نکردند. از پزشکش جویای علت لغو عمل شدم که گفت "باید تست بارداری بدهد". در آن شرایط که عزیزانمان را از دست داده بودیم. شنیدن خبر بارداری عروسم جان تازهای به ما داد. در 6 ماهگی اعلام کردند که نوهام سالم به دنیا نمیآید. اما چند ماه بعد به لطف خداوند سالم به دنیا آمد و نام پسرم "امیر" را برایش انتخاب کردیم.

** خوابشان را هم دیدهاید؟

بله. برای فوت برادرهمسرم مراسم ختمی برگزار کردم. فردای آن روز دختر بزرگم که در سوئد زندگی میکند با من تماس گرفت و گفت خواب پدر را دیدم و از شما راضی است. ادامه داد: دیشب خواب دیدم که بابا در ختم عمو شرکت کرده است. شما را نشان میداد و میگفت از غذای مادرت یک سینی هم برای ما آوردند. خیلی خوشحالم که مادرت این مراسم را برگزار کرد".

** رسیدگی بنیاد شهید پس از آن بمباران چگونه است؟

پس از 4 سال خانه را در مرحله سفت کاری برایمان ساختند. ابتدا مشکل در و پنجره و ... داشتیم ولی به مرور زمان آن را کامل کردیم.

دلخوری که امروز از بنیاد شهید دارم برای ثبت نام نوهام در مدرسه است. سال گذشته برای ثبت نام نوه دخترهام در مدرسه شاهد، از طرف بنیاد شهید برگه معرفی نامهای دریافت کردیم. پس از مراجعه به مدرسه اعلام کردند که هر شهید 50 امتیاز دارد و بر حسب امتیاز ثبت نام میکنند. اما به ما تنها 50 امتیاز تعلق گرفت. برای فرزندان شهیدم سهمی در نظر نگرفتند که این باعث دلخوریم شد.

نظر شما
پربیننده ها