زندگی نامه شهید حسن دشتی رحمت آبادی ویژه سالروز شهادت؛

روزی نبود که به همه سرنزند و مشکلات آنها را حل نکند/ شهیدی که نامه همسرش را پاره کرد

ای مردم بدانید که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد . چه خوب است که خود انتخاب کنی . نه زندگی آنقدر شیرین است و نه مرگ آنقدر ترسناک که آدمی شرافت و انسانیت خود را زیر پا گذارد و از ترس مرگ در بستر بمیرد . پس بدانید که دنیا ممر گذر است و مقر ماندن دیار دیگری است .
کد خبر: ۶۶۹۵۹
تاریخ انتشار: ۰۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۹ - 24January 2016

روزی نبود که به همه سرنزند و مشکلات آنها را حل نکند/ شهیدی که نامه همسرش را پاره کرد

به گزارش دفاع پرس از یزد؛ سردار شهید حسن دشتی رحمتآبادی، فرزند جواد و متولد روستای رحمتآباد یزد. وی در کودکی به فراگیری قرآن پرداخت. دوره ابتدایی را در دبستان زمردی گذراند. سپس در مدرسه راهنمایی کیخسروی یزد تحصیل ادامه داد. آنگاه ۱۳۵۸ مدرک دیپلم علوم طبیعی را از دبیرستان کیخسروی گرفت.

در دوران انقلاب جزو نخستین گروههای انقلابی بود که در راهپیماییها شرکت داشت و در تشکیل جلسههای مخفیانه سیاسی، مذهبی پیشگام بود. همچنین در جلسههای شبانه مسجد حظیره حضوری فعّال داشت و کتابخانه کوچکی را در مسجد محل احداث کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی گشتهای شبانه همکاری کرد. در 1 مرداد ۱۳۵۹ شبه عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و به مدت شش ماه به حفاظت از بیت امام (ره) پرداخت.. آنگاه به یزد بازگشت و معاونت تدارکات سپاه را بر عهده گرفت. سپس در سمت جانشین فرمانده سپاه پاسداران فعّالیّت کرد.. وی در ۱۳۶۱ شبه جبهههای آبادان و سوسنگرد اعزام شد و پس از شکست حصر آبادان به فرماندهی سپاه و بسیج بافق منصوب شد و دوره عالی سپاه و جنگ را در دانشگاه امام حسین (ع) گذراند. پس از عملیات بدر، ریاست ستاد تیپ ۱۸ الغدیر را به عهده گرفت و در عملیاتهای: خیبر، والفجر ۸، قدس ۵ و کربلای ۴ حضور یافت و چند مرتبه مجروح شد. طراحی عملیات قدس ۵ از فعّالیّت های اوست.

دشتی در عملیات کربلای ۵ براثر اصابت ترکش توپ فرانسوی به شهادت رسید و در گلزار شهدای رحمتآباد به خاک سپرده شد. از وی فرزندانی بهنامهای وحی ده و فهیمه  و ششصد جلد کتاب به یادگار مانده است.

گزیدهای از وصیتنامه:

مردم شریف و قهرمان، جوانان شما حسین وار بر یزید مسلکان تاریخ میتازند و در پی کسب رضایت خداوندی میکوشند و استوار و مردانه سینه را سپر دشمن نمودند و با خون خویش نهال اسلام را بارورتر مینمایند. مردانی که دنیا را مزرعه آخرت میدانند و بذر ایمان و صداقت را با خون میپاشند تا حاصلش را در پیشگاه باریتعالی و در بهشت برین درو کنند. ای مردم! بدانید که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد

چه خوب است که خود انتخاب کنی؛ نه زندگی آنقدر شیرین و نه مرگ آنقدر ترسناک است که آدمی شرافت و انسانیت خویش را زیر پا نهد و از ترس در بستر بمیرد. پس بدانید که دنیا ممر گذر است و مقر ماندن، دیار دیگری است. این قرن، قرن مستضعفین و قرن خفّت و زبونی مستکبرین است.

خاطرات شهید:

کنار ما نبود اما خیلی به فکرمان بود. دریکی از مرخصیها سؤال کرد اینجا چه کپسولی (سیلندر گاز) بهتر گیر میآید رفت آن کپسول را برایمان تهیه کرد برای اینکه در نبود او ما راحت باشیم.(همسر شهید)

******

اوقات فراغتش را نقاشی میکشید نوشتههای پراکندهای داشت، داستان هم مینوشت، خاطرهای تعریف میکرد که دریکی از دیدارهای مردم با حضرت امام، یک نفر برای تبرک چیزی را جز یک دستمالکاغذی پیدا نکرده، دستمال تبرک شده را میخواسته بگیرد اما آن افتاده  زیر پای مردم و له شده با این حال آن شخص ماند تا جمعیت کم شود و دستمال لهشده را برداشت و رفت. میگفت: دوست دارم این خاطره را بهصورت داستان بنویسم.(همسر شهید)

******

میگفت: وقتی در حفاظت جماران بودم، زیر پنجره یکی از اتاقها ایستاده بودم که یکدفعه متوجه شدم که آب ریخت روی لباسم. نگاه کردم ببینم کیست؟ دیدم حضرت امام در حال آب دادن به گلدانها هستند. به ایشان نگاه کردم خندیدند من هم خندیدم... تأسف میخورد که چرا بیشتر زیر آن پنجره نایستاده است. (سردار فرهنگ دوست)

******

گفتند در ایام حج یکی از اقوام رفته بود با حاجی صحبت کنه گفته بود ببخشید اینجا فقط عبادت میکنیم صحبت در ایران هم ممکن است. در آن ایام حتی از صحبتهای عادی هم امتناع میکرده است. (همسر شهید)

******

حاج حسن همیشه خودش توی خط حضور داشت. بررسی میکرد که آنچه فرستاده درست تقسیم شده یا نه از قند و شکر گرفته تا ماشینها و مهمات. همهچیز را سؤال میکرد.(سردار فرهنگ دوست)

 

بارندگی شدیدی شده بود و ما برای بردن اقلام پزشکی مشکل داشتیم اکثر ماشینها در گل مانده بودند. جاده مناسبی نبود و شدیداً به دارو احتیاج داشتیم از طرفی از خط هم به یسیم زده بودند که یک مجروح داریم و باید میآوردیم پشت خط،. او را که دیدم مشکل مطرح کردم حاج حسن آمد وضع را دید زنگ زد که یک لودر بفرستند.. لودر که آمد حاج حسن گفت: وسایل موردنیازتان را بگذارید توی بیل لودر و ببرید جلو، وسایل را با لودر فرستادیم. وقتی لودر برگشت دیدیم مجروح را هم به همان شکل آورده بودند.(سرهنگ اسلامی)

******

فتح فا و بود،. ما نزدیک منطقهام الرصاص بودیم. باید حمله میکردیم به منطقهام الرصاص دشمن را فریب میدادیم تا نیروهای دیگر فا و را فتح کنند. حاجی وقتی میدید که نیروهای غواص چگونه میزدند به اروند و پیش روی میکنند بلندبلند گریه میکرد. همان روز من شاهد بودم که نیروها ۷ هواپیما را زدند. حاج حسن فقط میگفت: «قدرت خدا ببین، بنازم قدرت خدا را» نمیگفت : نیروها یا ادوات را فقط میگفت: خدا، خدا، خدا (حسن دهقان)

******

کربلای ۴ بود. یک سری تویوتای جدید آورده بودند حاج حسن تقسیم کرده بود میان گردانها، رفتم اتاقش، نگاهم کرد و گفت: صادقیان مشکلت چیست؟ گفتم: مشکلی نیست ولی همه ماشین نو دارند الا گردان ما گفت: فرقی نمیکند ولی حالا که دوست دارید داشته باشید بیا، از کنار دستش سوئیچ ماشین را به من داد و خندید و گفت: دوست دارم که محکم پایکار بایستید. روزی نبود که به همه سر نزند و مشکلات آنها را حل نکند.(محمد حسین صادقیان)

******

یکبار یک کامیون جنس رسیده بود، شهید رفعیان و شهید دشتی خودشان اجناس را تقسیم میکردند، یک بسیجی ناراحت آمد و گفت: اول از همه آمدهام اما هنوز سهمم نگرفتهام. حاجی گفت: کمی صبر کن، بسیجی خیلی داغ کرده بود دستش را بالا برد که حاجی را بزن. حاج حسن صورتش را جلو آورد و گفت: «اگر میخواهی بزنی بزن ولی اگر صبر کنی سهمت را میدهم» بعداً به من که خیلی ناراحت شده بودم گفت: «سید امین، ما مسئولین مثل پدر این بچهها هستیم. باید هوایشان را داشته باشیم حتی اگر بخواهند با سیلی توی گوشمان بزنند. پدر دلسوز که از دست بچهاش ناراحت نمیشود». (سید امین امامی)

******

روی پل معلقی که بر او رند ساخته شده بود در حال رفتن بود که ناگهان هواپیماهای دشمن او را دیده و هدف قرار میدهند و حاجی به سرعت پل را پشت سر گذاشته و به دشت میرسد در این هنگام موتور هدف یک راکت دشمن قرار گرفت و متلاشی شد . ما که از دور شاهد آتش گرفتن موتور بودیم تصور کردیم که حاجی به شهادت رسیده است اما وقتی بعد از دور شدن هواپیما حاج حسن از سنگری در آن حوالی بیرون میآید در کمال ناباوری و تعجب او را در آغوش گرفتیم و برایش قربانی کردیم و حاجی همیشه از این موضوع به عنوان معجزه یاد میکرد و میگفت: « خداوند شیشه را کنار سنگ نگه میدارد.» (همسر شهید)

******

کم کم داشت ما را آماده میکرد یک کاپشن آبی نفتی خوشرنگ خریده بود. میگفت: مادر ببین چقدر با این لباس قشنگ شدم هیچ وقت از این ظواهر صحبت نمیکرد. بعداً گفت: با همین لباس مرا دفن کنید. در دیدار آخر گفت: مادر بیا مرا ببوس. فهمیدم منظورش چیست؟ دوباره گفت مادر پشیمان میشوی بیا مرا ببوس. او را نبوسیدم و رفت. نخواستم داغ حاج حسین را بپذیرم. گاهی به مزاح میگفت: مادر جلو مردم گریه نکنی آبروی مرا ببری.(مادر شهید)

******

خیلی دلبسته نظام بود برای جنگ زحمت زیادی کشید و خودش را وقف جنگ کرده بود. میگفت: «در شب عملیات قدس ۵ نامهای از همسرم بهدستم رسید که نخوانده پارهاش کردم ترسیدم احساساتی شوم و نتوانم پای کار بایستم».(سردار فرهنگ دوست)

******

نیروهایی که در کنار حاج حسن کار میکردند امروز جزو بهترین مدیران سپاه هستند. ایشان یک نقش تربیتی داشت. برخورد خوب، تدبر رأی، ابتکار و خلاقیت، سعهصدر و عشق و علاقه به اهلبیت و ولایت همه و همه در حاج حسن جمع بود و همین باعث تربیت یک عده سرباز کارآمد برای آینده سپاه شد (سردار فرهنگ دوست)

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار