گروه حماسه و جهاد دفاع پرس - محمدحسن جعفری، خاطرات شیرینی دارد. باید ساعتها کنار او بنشینی و خاطراتش را بشنوی. با اشکها، لبخندها و حسرتهایش همدم شوی. سرهنگ "رضا گرشاسبی" از نیروهای سردار شهید حسین همدانی در لشکر و سپاه محمد رسول الله(ص) بود. وقتی از سردار همدانی سخن میگوید، انگار که از یک پدر مهربان حرف میزند. سرهنگ گرشاسبی در سال 62 و قبل از عملیات والفجر 4 برای اولین بار به جبههها اعزام شد و پس از آن در عملیاتهای بزرگی همچون خیبر و بدر شرکت کرد. او که در دوران جنگ از نیروهای لشکر 27 محمد رسول الله(ص) به فرماندهی سردار شهید محمدابراهیم همت و شهید عباس کریمی بود، پس از جنگ نیز در آن لشکر ماندگار شد.
گرشاسبی سالها نیروی سردار همدانی در لشکر 27 بود. او سردار همدانی را با مهربانیها، جدیت و شوخ طبعیهایش میشناسد. او میگوید: سردار همدانی خیلی وقتها ما را سر کار میگذاشت!(با خنده). دلش برای شوخیها و مهربانیهای حاجی تنگ شده است. در یک روز کاری که در گیر و دار انجام یک ماموریت بود، مزاحمش شدم تا از حاج حسین برایم بگوید. در ادامه خاطرات شیرین و خواندنی او از سردار همدانی را میخوانید:
** همدانی علاقه زیادی به شهید شهبازی داشت
سرهنگ گرشاسبی: آن وقتی که سردار شهید همدانی فرمانده میدان جنگ بود، من نوجوان بودم. قبل از اینکه او به لشکر 27 محمدرسول الله(ص) بیاید، آوازهی او را شنیده بودم. از او به عنوان فردی بزرگوار و بخشنده یاد میکردند. حاج حسین علاقهی زیادی به شهید شهبازی داشت. میگفت: «قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر(بیت المقدس) در قرارگاه فرماندهی نشسته بودیم. قرآن را آوردند تا جلسه را شروع کنیم. قرآن دست به دست میچرخید تا یک قاری خوش صدا قرائت کند. قرآن به دست محمود شهبازی رسید. شهید شروع به قرائت کرد. پنج دقیقه به قدری زیبا خواند که اسماعیل قهرمانی فرمانده گردان کمیل گفت: «چه خوش است صوت قرآن ز دلربا شنیدن. ما این صوت را از تو شنیدیم و قطره اشک در چشمانمان حلقه بست اگر از مولا و امام زمانمان بشنویم چه میشود.» او در آن جلسه همه را به وجد آورده بود.» حاج حسین همدانی بارها از این عشق و علاقهاش به شهید شهبازی برای ما گفت.
شهید شهبازی با دستمال سرخ معروف و عینکش در کنار شهید همدانی در سال 61
** دوست داشتم فرماندهام از من راضی باشد چرا که دوستش داشتم
شهید همدانی نسبت به نظم و به موقع آمدن سر کار و جلسات خیلی حساس بود. من مسئول تایید صلاحیت در لشکر 27 بودم. شنبه دوم مهر اولین روز آغاز مدارس بود. خانهمان حوالی اتوبان شهید باقری بود. من مسئولیت سرویس کارکنان را هم بر عهده داشتم و از اتوبان همت به پادگان ولیعصر(عج) میآمدیم. آن روز ترافیک شدیدی شد و در اتوبان همت گیر کردیم. از شانس بدمان صبحگاه هم داشتیم. با یک ربع ساعت تاخیر به درب پادگان رسیدیم. درب بسته بود. منتظر ماندیم تا صبحگاه تمام شود. شانس بدتر ما اینکه آن روز خود حاج حسین پس از صبحگاه آمد دم در؛ او هیچ وقت این کار را نمیکرد. با آن لهجه همدانیش به من گفت: «آقای گرشاسبی شما دیگه چرا؟» گفتم: «حاج آقا سرویس تاخیر داشت و اتوبان بسته بود.» گفت: «اصلا قابل قبول نیست. شما به عنوان یک افسر نظامی باید بدانید که امروز دوم مهر است و باید زودتر راه می افتادید.» من آنجا خیلی شرمنده سردار شدم و از آن به بعد تلاش کردم که همیشه سروقت و پیش قدم باشم.
حاج حسین نسبت به من لطف داشت و میگفت: «گرشاسبی پاسدار خوبی است. یک بار من به او تذکر دادم دیگر همیشه سروقت میآید.» او نمازهایش سروقت بود. وقت اذان به حسینیه لشکر میآمد، بچهها دورش جمع میشدند و شروع به خواندن نماز میکردیم. سعی کردم این شیوه را از او به ارث ببرم. من دوست داشتم فرماندهام از من راضی باشد چرا که در قلب ما جا باز کرده بود.
** نمیشود، نداریم!
یک روز حاج آقا دستوری به من داد و من گفتم: «حاج آقا نمیشود.» او از این حرف من ناراحت شد و به من نهیب زد که این حرف از تو بعید است. تو یک فرمانده جوان هستی و باید بتوانی. آیا درست است من هم مانند شما بروم به آقاعزیز و آقامحسن بگویم نمیشود؟ و بعد آنها به حضرت آقا بگویند نمیشود! تو باید بروی دنبال انجام کار تا بشود. باید سختی بکشی تا بشود.
** شوخی انفجاری 2 سر بُرد سردار همدانی با طلبههای لشکر!
من زمان جنگ مدتی تخریبچی بودم و در واحد تخریب سپاه چهارم فعالیت داشتم. یک روز حاج حسین در اردوی شعبانیه 2 در منطقه آبسرد من را صدا کرد و گفت: آقای گرشاسبی بیا اینجا. گلعلی بابایی هم آنجا بود. یک پسر جوان را به من نشان داد و گفت ایشان را میشناسی؟ گفتم: بله. ایشان آقای سپهر و شاعر هستند. دست سپهر را در دست من گذاشت و گفت: این آقای سپهر میخواهد برود شهید بشود و میخواهد تخریب بیاموزد! تو مامور به آموزش ایشان هستی. مرحوم سپهر را گام به گام آموزش دادم و گفتم اولین اشتباه آخرین اشتباه است. انواع مواد انفجاری، فیتیله و چاشنیها، نارنجکها و مینها را در چند جلسه به او آموختم و در آموزش هیچ چیزی کم نگذاشتم.
پس از چند جلسه آموزش گفتم آمادگی داری که فیتیله را روشن کنیم و یک انفجاری انجام بدهیم؟ گفت: بله. من 20 سانتی متر فیتیله باروتی بریدم و گفتم این فیتیله را به این گونه لای انگشتهایت میگذاری، بعد کبریت را میکشی، آتش میزنی و پس از 17، 18 ثانیه منفجر میشود. هیچ ترسی هم ندارد. چند بار که بدون چاشنی این آزمایش را انجام دادیم گفتم این بار چاشنی هم میزاریم که ترست از بین برود و قدرت آن را ببینی. یک کلاه آهنی هم گذاشتم و گفتم این را که روشن کردی کلاه آهنی را بگذار روش و برویم چند متر آن طرفتر بایستیم. چاشنی را دادم و با ترس و لرز روشن کرد. چند متر که آن طرفتر رفتیم دیدم نفس نفس میزند، گفتم: سپهر ترسیدیا!. چاشنی عمل کرد و کلاه آهنی 30 متر به هوا رفت. سپهر با تعجب نگاه میکرد. وقتی این آزمایش را انجام دادیم، رفت پیش سردار همدانی و گفت حاجی این گرشاسبی کلاه آهنی را به هوا فرستاد!(خنده)
جلسه بعد یک TNT نیم پوندی آوردم و گفتم این بار واقعی است. آن را بین تایر پیکان گذاشتم و گفتم وقتی روشن کردیم باید فرار کنیم و برویم روی تپه. گفتم: مشکلی نداری؟ گفت: نه. کبریت و فیتیله را به دست گرفت. این بار واقعا دستش میلرزید. گفتم: سپهر اگر میترسی بی خیال شو. گفت: نه. گفتم: پس بگذار من روشن کنم، با هم فرار کنیم. گفت: باشه. فیتیله 10 سانتی متری را روشن کردم. دست سپهر را گرفتم و گفتم حالا بدو. سپهر نفس نفس میزد. یکباره ماده منفجر شد و لاستیک به آسمان رفت. او را روی زمین خواباندم و گفتم حالا نگاه کن اما مراقب باش روی سرت نیافتد. در همین حین دیدم سپهر از حال رفت. غافل از اینکه او قند خون داشت.
حاج حسین مرا خواست. گفت: تو چکار کردی؟ گفتم: نمیدونستم بنده خدا قند خون داره. گلعلی بابایی هم آنجا بود و گفت: آقا رضا هوای دوست ما رو داشته باش اذیتش نکن. گفتم: حاجی گفت خوب آموزشش بده، اصلا حالا که اینجور است من دیگه آموزشش نمیدم. بالاخره راضیم کردند که آموزش را ادامه بدهم.
گلعلی بابایی و مرحوم ابوالفضل سپهر
چند روز بعد دوباره حاجی مرا خواست و گفتم: بله حاجی، باز چه شده؟ گفت: امروز راهپیمایی همگانی داشتیم، چند تا از روحانیون حوزه نمایندگی نیومدن. برو یه خورده اذیتشون کن. این روحانیها داخل چادر نشسته بودند. سپهر را گرفتم و گفتم بیا این ربع پوند TNT را آزمایشش کنیم. این را بگیر و بنداز پشت آن چادر. گفت: کسی تو چادر نیست؟ گفتم: خیالت راحت باشه، هیچکی نیست. فقط بنداز و مواظب باش روی چادر نندازی. آن ماده، 2 متری چادر افتاد. چادر باد کرد و به هوا رفت. من که در رفتم اما روحانیها که از دوستانم بودند، فهمیدند کار من بوده است.
رفتم پیش سردار همدانی و گفتم من دستور شما را انجام دادم اما این طلبهها با من کار دارند و فکر کنم یک کتک حسابی باید ازشان بخورم. از آن روز به بعد اینها میآمدند و من را به بهانههای مختلف همچون چای خوردن و... دعوت میکردند که به چادرشان بروم. بالاخره مجبور شدم با پای خودم بروم. ابتدا چای آوردند و به خوبی از من پذیرایی کردند بعد یکی از عزیزان یک پتو آورد و انداخت سر من، حالا بزن کی نزن. تا میتوانستند من را زدند.
وقتی حاج حسین از این دسته گلی که برای ما به آب داده بود، باخبر شد، کلی خندید، گفت: مردم را اذیت میکنی. بچش! گفتم: حاجی خودت گفتی. نگو حاجی از هر دو طرف قضیه خوشحال بود. هم آنها اذیت شدند، هم من یک کتک خوردم. شوخیهایش دوست داشتنی بود.(خنده)
** سردار همدانی گفت مراقب باشید فتنهگران به مردم آسیب نرسانند
در ایام فتنه 88 من از فرماندهان سپاه محمدرسول الله(ص) بودم. صبح روز عاشورا، سردار همدانی همهی فرماندهان را در قرارگاه جمع کرد. ابتدا زیارت عاشورا خواندیم. سپس سردار همدانی شروع به سخنرانی کرد و گفت: خبرهایی رسیده که امروز فتنهگران قصد دارند در سطح شهر تهران شلوغ کاری کنند. توصیه من به همهی شما فرماندهان این است که مراقب باشید اینها به مردم آزار نرسانند، بیگناهی دستگیر نشود. ناآگاهان را آگاه کنید و بین معترضان و آشوب گران فاصله بیندازید. با بازداشتیها نیز نفر به نفر صحبت کنید و سپس آزادشان کنید.
** تلاش شهید همدانی برای احیای حق
برای گذراندن مقطع ارشد دافوس آزمون دادیم. سرگرد بودم و سرهنگ دوییام به تازگی آمده بود. 10 نفر هم برای دافوس از مجموعه ما بیشتر جذب نمیکردند. 11 نفر قبول شدیم و یک نفر باید از این جمع حذف میشد. با وجود اینکه نمرهام خوب بود اما به دلایلی اسم من خط خورد و گفتند دستور سردار همدانی بوده است. من از این بابت ناراحت شدم.
آن ایام قرار بود مراسم قرائت دعای ندبه توسط هیات رزمندگان اسلام با حضور محمدرضا طاهری از قدیمیهای لشکر محمدرسول الله(ص) برگزار شود. حاج حسین همدانی و گلعلی بابایی مسئول فرهنگی لشکر در محوطه پادگان مشغول فراهم سازی مقدمات برگزاری این مراسم بودند. حاج حسین مرا صدا زد و گفت: گرشاسبی ثبت نام کردی؟ گفتم: حاج آقا خودتون دستور دادید که اسم بنده خط بخورد. سردار همدانی با تعجب پرسید: من گفتم؟ کی گفته من گفتم؟. دست مرا گرفت و به اتاقش برد. جانشین و معاونش را صدا زد و قضیه را پیگیر شد. سردار همدانی از بابت اینکه اسم من خط خورده و به اسم او حقم را پایمال کرده بودند، بسیار ناراحت شد.
با مسئول آموزش دافوس تماس گرفت و گفت: ما 10 سهمیه داشتیم اما میخواهم یک جوان دیگری را برای تحصیل خدمت شما بفرستم که حتما باید در دورهها حضور داشته باشد. حاج حسین با سایر مسئولین دافوس هم تماس گرفت و یک نامه دستی برای سردار غلامپور نوشت و به دست من داد و گفت: این نامه را پیش سردار غلامپور ببر و مراحل ثبتنامت را طی کن. دو روز بعد از آن نامه من سر کلاس دافوس بودم.
شهید همدانی به من گفت: من همهی این کار را انجام دادم و تو هم باید قول بدهی جزو نفرات برتر دافوس باشی و الحمدلله پس از سردار حسنزاده من شاگرد دوم دوره ورودیهای خودمان در دافوس شدم تا شرمنده شهید همدانی نباشم. او برای همهی نیروهایش اینگونه پدری میکرد. خیلی از بچهها با او تماس میگرفتند و درددل میکردند. شهید همدانی نیز همچون پدری مهربان صحبتها را صبورانه گوش میداد و برای حل مشکلات اقدام میکرد.
** یک ربع سکه هدیه تلاش در آب سرد
راهپیمایی بُرد بلند 40 کیلومتری لشکر داشتیم و باید به دریاچه تار در منطقه آبسرد میرفتیم و در بالای دریاچه چادر میزدیم. آب این دریاچه در تابستان هم سرد است. وقتی به آنجا رسیدیم و استراحت کردیم، شهید همدانی گفت: هرکس بتواند با شنا از عرض این دریاچه عبور کند من یک ربع سکه بهار آزادی به او میدهم. گفتیم: حاجی شما که سکه بده نیستید اما ما میریم. حدود 7-6 نفر که دوره غواصی دیده بودیم اعلام آمادگی کردیم. 50 متر که در آب شنا کردیم، به دلیلی سردی آب بدن بچهها گرفت. قایقی که در کنار بچهها حرکت میکرد، آنها را از آب بیرون آورد اما من با آن حس لجاجتم گفتم ادامه میدهم. بخشی دیگر از مسیر را که طی کردم، شهید همدانی از بلندگوی دستی که به همراه داشت به شوخی گفت: بیا بابا انگار دست بردار نیستی، ربع سکه رو بهت میدیم. شهید همدانی بمب روحیه در بین نیروهای لشکر بود و به همهی نیروها انگیزه برای کار و تلاش میداد.
من هم آن ربع سکهای که از شهید همدانی هدیه گرفتم را به همسرم دادم و گفتم به پاس رشادتهایی که داشتم این هدیه را گرفتم.(خنده)
** لباس پاسداری بازنشستگی ندارد
در ایام فتنه سال 88، سردار همدانی مدتی فرمانده سپاه تهران بود. طرح شهید همدانی برای ارتقای امنیت و رفاه مردم، افزایش ناحیههای بسیج بود. لذا بنده به عنوان فرمانده ناحیه حمزه سیدالشهدا(ع) انتخاب شدم. به شهید همدانی گفتم: سردار من 27 سال از خدمتم گذشته است و به دوره بازنشستگی نزدیک شدهام. شهید همدانی در پاسخ گفت: من تازه 24 سال از سی سال دوم عمرم گذشته است و احساس بازنشستگی نمیکنم. برادر لباس پاسداری بازنشستگی ندارد. باید در این لباس موهای سر و ریشت سپید شود.
** دوستش داشتیم
یک ماه قبل از شهادتش، ساعت 11 شب به موبایلم زنگ زد. تازه به خانه رسیده و خسته بودم. شهید همدانی گفت: نیروهای یکی از گردانهایی که در جماران مستقر هستند، دعوتم کردند و آمدهام اینجا بهشان سر بزنم. من شرمنده شدم که حاج حسین با آن سن و سالی که داشت در آن ساعت شب در کنار نیروهای من بود و من در خانه. شهید همدانی به من گفت: آقای گرشاسبی هوای نیروهایت را داشته باش و بهشان رسیدگی کن. من دفعه دیگه هم میآیم به اینها سر میزنم. هم ما و هم بسیجیها او را دوست داشتیم و من بارها در رزمایشها شاهد نمازشب خواندنهای او بودم.
انتهای پیام/