این بار میخواهیم از یک نوجوان 15 سالهای که میتوان او را یک قهرمان دانست بگوییم. محمدرضا؛ نوجوانی که با وجود سن کمش سنگر جبهه را به سنگر مدرسه ترجیح داد. او نگذاشت اسلحه برادرش بر زمین بماند. از این روی بر لباس نوشت "مسافر کربلا" و راهی مناطق عملیاتی شد. او مفقود شد تا ما خودمان را پیدا کنیم.
در ادامه متن حاصل گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با بتول هندوانچی خواهر شهیدان غلامرضا و محمدرضا هندوانچی را میخوانید:
** سعی میکرد گرههای مالی خانواده را باز کند
خانواده مذهبی داشتیم. پدرم ما را از دوران کودکی با نماز و اصول دین آشنا کرد. برای خواندن نماز به همراه پدر به مسجد میرفتیم. این کار در خانواده ما یک فرهنگ شده بود. حالا که دیگر پیر شدیم باز هم برای خواندن نمازهای یومیه به مسجد محل میرویم. در تظاهرات دوران انقلاب، پدرم، برادر بزرگم را با خود میبرد تا او فردی انقلابی تربیت شود.
سه خواهر و سه برادر بودیم. پدر و مادرم کار میکردند و من هم به عنوان فرزند ارشد، وظیفه داشتم از خواهر و برادرانم مراقبت کنم. به همین دلیل رابطهای صمیمی میانمان به وجود آمد. از همان دوران کودکی اخلاق و منش غلامرضا، علاقه و توجه من را به خودش بیشتر کرد.
او تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند اما به خاطر وضع مالی خانواده مجبور به ترک تحصیل شد. غلامرضا با مزد کمی که میگرفت، سعی میکرد گرهای از مشکلات مالی خانواده باز کند. سرانجام در کارخانه بوتان مشغول به کار شد و با حقوق کارگری برای پدر و مادرم زندگی متوسطی را فراهم کرد. همچنین در روستای حسین آباد (توابع اسلامشهر) منزلی خریداری کرد. ابتدا ما معترض شدیم که چرا در مکانی که امکانات ناچیزی دارد منزل تهیه کردی؟ او پاسخ داد "اگر من به خدمت سربازی بروم مادر و پدر دیگر اینجا تنها نیستند و در کنار شما دیگر دلتنگی نمیکنند."
** خواهر دعا کن که به آرزویم برسم
مدتی بعد غلامرضا به سربازی رفت. سه ماه از خدمت سربازیاش باقی مانده بود که برایش دختری را انتخاب کردیم. در جواب گفتند که صبر کنید که خدمت غلامرضا تمام شود بعد به خواستگاری بیایید.
او همیشه درددلهایش را به من میگفت. از اینکه جواب رد شنیده بود کمی دلگیر بود، گفت "میدانی چرا راضی نشدند با دخترشان ازدواج کنم؟ آنها بر این تصورند که من شهید میشوم." ناگهان به سمتم برگشت و با لبخند ادامه داد "شاید هم روزی ترکشی مستقیما به پیشانیم اصابت کند و شهید شوم." انتظار شنیدن این حرفها را نداشتم و به همین جهت شروع به گریه کردم. گفت "چرا گریه میکنی شما باید قوی باشی تا بتوانی به پدر و مادر دلداری بدهی." گفتم این حرفها را نزن ما طاقت دوری از تو را نداریم. با آرامشی که در چهرهاش هویدا بود، به سمتم برگشت و آهسته گفت "شهادت افتخاریست که نصیب همه افراد در جبهه نمیشود. من در این مدت خط شکن بودم و هر شب برای رسیدن به شهادت دعا کردم ولی قسمتم نشد. برایم دعا کن که به آرزویم برسم." در همان حین، مادرم وارد اتاق شد و گفت و گوی ما به پایان رسید.
** غلامرضا عیدیش را از خدا گرفت
غلامرضا در آخرین مرخصی خود اوضاع ساختمان را سر و سامان داد. همه اعضای خانواده را بار دیگر دور هم جمع کرد. هنگام خداحافظی گفتم "غلامرضا باز هم به مرخصی میآیی؟" پاسخ داد "هیچ کس از فردای خود خبر ندارد. شاید آخرین مرخصیام باشد شاید هم نه."
آن شب از من خواست تا در نبودش بدهیهایش را پرداخت کنم تا بدهکار شخصی نباشد. هنگام خداحافظی هم پدر و مادر را به من سپرد تا مراقبشان باشم. برای اینکه مادرم نگرانش نشود، رو به مادرم کرد و گفت: "من که پشت جبههام. اتفاقی نمیافتد".
چند روز بعد با تیپ زرهی قزوین در عملیات فتح المبین شرکت کرد. در آن عملیات از ناحیه سر مجروح و به بیمارستان نمازی شیراز منتقل شد. دوستش خبر مجروحیتش را به ما داد. وقتی به بیمارستان رسیدیم او بی حال روی تخت خوابیده بود و ما را به سختی میشناخت. پس از تحمل 40 روز درد و رنج ناشی از مجروحیت به آرزویش شهادت رسید.
پس از شهادت غلامرضا، من بیش از همه بیقراری میکردم. اما پدرم روحیه مقاومتری داشت و میگفت "غلامرضا عیدیش را از خدا گرفت. او به آرزویش رسیده و ما باید از این موضوع خوشحال باشیم."
** برادر دیگرم راه غلامرضا را ادامه داد
غلامرضا برایم از جبهه نامه مینوشت و برای فرزندانم هم نقاشیهایی را به عنوان هدیه میفرستاد. در آخرین نامهاش خواسته بود که اگر شهید شد او را در امامزاده سید رضا دفن کنیم. بعد از شهادتش هر روز نامههایش را میخوانم. نقاشیهایش را هم قاب کردم.
پس از شهادت غلامرضا، برادر کوچکم محمدرضا راهش را ادامه داد. بعد از او، مخارج زندگی بر عهده محمدرضا بود.
سالگرد غلامرضا نزدیک بود که او هم تصمیم گرفت به همراه پسردایی (بعدها دامادمان شد) و دوستان مسجدش راهی جبهه شود. هر چه به او گفتیم که تو 14 ساله هستی و هنوز برای رفتن زود است. قبول نمیکرد و میگفت "نباید بگذارم اسلحه برادرم در جبهه زمین بماند."
با پسرداییام صحبت کردیم که راضیش کند بعد از برگزاری مراسم سالگرد غلامرضا به جبهه برود. اما اصرارهای ما بیفایده بود. پدرم که از حضور فرزندانش در میدانهای نبرد افتخار میکرد، با کمال میل برگه اعزام محمدرضا را امضا کرد. برادر 14 سالهام، بر روی لباس نوشت "مسافر کربلا" و راهی مناطق عملیاتی شد.
محمدرضا در نخستین اعزامش در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. او در مدتی که در جبهه بود، یک نامه برای من و یک نامه هم برای خانوادهام نوشت. در آن نامه برای من نوشته بود که اگر شهید شدم نخستین شخصی که شفاعت میکنم، تو هستی. میخواستیم نامهاش را پاسخ دهیم که خبر مفقودالاثر شدنش را برایمان آوردند. در میان 15 نفری که از مسجد محل به مناطق عملیاتی رفتند، 7 نفر آنها مفقود شدند. پسر داییام که بعدها دامادمان شد نیز در آن عملیات موج زده شد.
پدرم وقتی خبر مفقودی محمدرضا را شنید، خدا را شکر کرد و گفت "او سرباز امام زمان(عج) است. اگر خدا بخواهد پیکرش برمیگردد". سرانجام محمدرضا پس از 14 سال به آغوش خانواده بازگشت.
** وصیت نامه مشترک 2 برادر
در وصیتنامه اش نوشته بود که هر چه برادر شهیدم وصیت کرده است برای من هم انجام دهید و امام را هم تنها نگذارید.
** از هیچ سازمان و ارگانی برای شهادت برادرانم درخواستی نداریم
پس از شهادت دو برادرم با وجود مشکلات مالی که داشتیم هرگز به بنیاد شهید مراجعه نکردیم. پدرم معتقد بود که فرزندانم را در راه خدا دادم و هیچ توقعی از سازمان و ارگانی ندارم.
پدرم بعدها خانه غلامرضا را فروخت تا بدهیهای او را بدهد. میگفت "نمیخواهم غلامرضا نگران مشکلات مادی در این دنیا باشد."
دامادم هم حالا پس از حدود 30 سال از گذشت موج زدگی حال جسمی و روحی بدی دارد ولی برای دریافت درصد جانبازی به بنیاد مراجعه نمیکند.
انتهای پیام/