افرادی که به اردوهای راهیان نور در شلمچه رفتهاند نام راوی "علی محمد شیرعلی" را شنیدهاند. مردی که با وجود دردهای که به قول خودش "یادگاریهای جنگ" است، خم به ابرو نمیآورد و از حماسه آفرینی های رزمندگان در کربلای 5، خیبر و بدر میگوید.
مناطق عملیاتی جنوب و غرب هر ساله میزبان میهمانهای از سراسر کشور هستند که برای شنیدن حماسهآفرینی مردان بزرگ چند روزی را در آنجا سپری میکنند. راویانی نیز عملیات و حماسههای هشت سال دوران دفاع مقدس را روایت میکنند.
این بار میخواهیم راوی زندگی یک روایتگر باشیم. او "علی محمد شیرعلی" جانباز 70 درصد و راوی دوران دفاع مقدس است. کسی که هرگز در روایتهایش از شهادت تنها برادر، از خودگذشتی مادر، نحوه قطع شدن انگشتها، موجگرفتگیها، قطع نخاع و حماسه آفرینیهایش در هشت سال دوران دفاع مقدس روایت نکرده است.
در ادامه متن گفت و گوی صمیمانه خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس با جانباز "علی محمد شیرعلی" را بخوانید.
***
** فعالیتهای فرهنگی را از چه زمانی آغاز کردید؟
اول خرداد 46 در روستایی در شوشتر متولد شدم. یک سال بیشتر نداشتم که پدرم فوت کرد. یک خواهر و دو برادر بودیم و مادرم ما را به سختی بزرگ کرد.
در سن یازده سالگی شاهد وقایعی همچون پخش اعلامیه، شعارهای "مرگ بر شاه"، تظاهرات بودم. با وجود سن کم جذب گروههای انقلابی شدم. با جمعی از دوستان، اعلامیههای که منافقین در خیابان پخش میکردند، شبها جمع میکردیم.
** در چه شرایط و چه سالی وارد جبهه شدید؟
جنگ که شروع شد برادرم راهی جبهه شد. مادر و خواهرم هم در گروه انصارالمجاهدین در پشت جبهه فعالیت میکردند. در آن زمان، من در کلاس دوم راهنمایی بودم. درس را رها کردم و به جبهه رفتم. هرگز مادرم مانع رفتن ما به جبهه نشد بلکه تشویقمان نیز میکرد. ولی در آن مقطع به دلیل سن کمی که داشتم میخواست که ابتدا فعالیتهایم را در پشت جبهه آغاز کنم اما من دوست داشتم در میدان نبرد و مبارزه کنم.
به دلیل جثه ریزم اجازه نمی دادند به خط مقدم بروم. از 13 سالی تا 16 سالگی در پشت جبهه ها فعالیت کردم. سرانجام در مهر سال 62 وارد مناطق عملیاتی شدم. ابتدا در تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) بودم پس از مدتی به قرارگاه نصرت، رسته ادوات نظامی لشکر 7 ولی عصر گردان مالک اشتر رفتم. فرمانده وقت قرارگاه، سردار شهید علی هاشمی بود. در عملیاتها تک تیرانداز، آرپیجی زن یا تیربارچی بودم.
** چه محورهای حضور داشتید؟
لشکر 7 ولی عصر در محورهای جنوبی شرکت میکرد. به همین جهت هرگز در محورهای غرب مبارزه نکردم. در عملیاتهای مختلفی همچون بدر، کربلای 5، والفجر 8 و ... حضور داشتم.
ما در سخت ترین شرایط هم شهرمان (آبادان) را ترک نکردیم. من و برادرم تنها در صورتی که مجروح میشدیم به خانه میآمدیم. سنگر را خالی نمیگذاشتیم. پیش میآمد که ماهها در منطقه بودیم و از خانواده خبری نداشتیم. تا روزی که قطع نامه امضا شد من در منطقه حضور داشتم. با امضای قطع نامه 598، تیربار را پشت خاکریز گذاشتم و به خانه برگشتم.
** نخستین مجروحیت را چه زمانی تجربه کردید؟
در دوران دفاع مقدس متعدد مجروح شدم. نخستین مجروحیتم سه ماه بعد از زمانی بود که وارد واحد خمپاره شدم. در منطقه پاسگاه زید عراق بر اثر انفجار انگشتانم قطع شد. دو ماه استراحت کردم و مجددا به منطقه برگشتم.
** برادرتان فعالیت انقلابی داشتند؟
اسدالله برادر بزرگم بود که در سال 1342 به دنیا آمد. پیش از انقلاب با نوارها و اعلامیههای امام (ره) با خط مشی انقلاب آشنا و جذب نیروهای پیروی خط امام شد. با دوستانش در روستا گروهی تشکیل دادند و سعی کردند با منافقین مقابله کنند. همچنین با غلامرضا پسرعمویم و چند تن از بچههای روستا برای جذب نیرو به روستاهای اطراف رفت. در روستاها فعالیتهای همچون فرهنگی، مقاومتی، گشتهای شبانه و رزم شبانه انجام میدادند. برخورد و منش اسدالله باعث میشد افراد در برخورد اول جذب او شوند. اکثر عناصری که در هنرستان و راهپیماییها جذب کرد، بعدها شهید یا جانباز شدند.
اسدالله سعی میکرد نیروهای گروهکها را جذب انقلاب کند. در دوران جنگ تحمیلی نیز این نیروها در کنار اسدالله میجنگیدند.
سال گذشته در بیمارستان منتظر نوبت پزشک بودم که آقایی کنار نشست و گفت "شما اسدالله شیرعلی" را میشناسید؟" پاسخ دادم "برادرم است". گفت "او فردی پاک و صادق بود. در دوران انقلاب مردم لحظه شماری میکردند که اسدالله به امامزاده ما در روستای رامهرمز بیاید و صحبت کند." برایم جالب بود که بعد از بیش از 30 سال برادرم را به خاطر می آوردند.
** از چه زمانی وارد جبهه شدند؟ مجروحیتی داشتند؟
با شروع جنگ تحمیلی در پشت جبهه فعالیتهایش را آغاز کرد. در سال 61 نخستین بار به عنوان نیروی پیاده در عملیات والفجر مقدماتی به خط مقدم اعزام شد.
اسدالله در آن عملیات از ناحیه پا مجروح میشود. مدتی در بیمارستان شهر ساری بستری بود. پس از مدتی برای گذراندن دوره درمان به خانه آمد. به مادرم گفته بود "من طالب شهادتم. آیا شما راضی هستید؟" مادرم پاسخ داده بود "تو فرزند ارشدم هستی. اگر شهید شوی. چه کسی از ما مراقبت کند." برادرم با قدرتی که در بیانش داشت توانست مادرم را برای شهادت راضی کند. در پایان هم گفته بود که "علی شهید نمیشود و بعد از من، مراقب شما خواهد بود." تنها مادرم از او درخواست که یا شهید شود یا زنده برگردد.
مادرم همیشه توصیه میکرد تا آخرین لحظه ایستادگی کنیم و اسارت را نپذیریم.
** برادرتان در چه عملیاتی به شهادت رسیدند؟
اسدالله در عملیات بدر به شهادت رسید. قبل از شهادتش حدود شش ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم. در تنگه چزابه از ناحیه چشم مجروح شدم به همین جهت به عقب برگشتم. او برای خداحافظی قبل از آغاز عملیات به گردان ما آمده بود، ولی من نبودم. هر دو در عملیات بدر با دو گردان متفاوت شرکت کردیم. من در لشکر 7 ولیعصر و برادرم از تیپ گروهان ویژه ذوالفقار جزو نیروهای خط شکن بود.
قبل از آغاز عملیات اسدالله به یکی از دوستانش میگوید که من خواب دیدهام که در این عملیات شهید میشوم. به همین جهت شیرینی شهادت را در گردان پخش میکند. همچنین از دوستانش درخواست میکند که اگر شهید شد پیکرش را بازگردانند.
اسدالله هشت صبح 20 بهمن توسط تیربارچی عراقی از ناحیه گردن گلوله خورد و پیکرش در آب میافتد. اسدالله غسل شهادتش را در آب دجله کرد.
** در آن زمان شما کجا بودید؟ چه زمانی خبر شهادت برادرتان را شنیدید؟
21 بهمن در کنار خاکریز در حال ذکر گفتن بودم. تا آن زمان خبر نداشتم که اسدالله شهید شده است. از زمانی که به جبهه آمده بودم بارها مجروح شدم ولی توفیق شهادت نسیبم نشده بود. به همین جهت با دلی شکسته با خدا مناجات کردم و در دل گفتم خدایا در میان من و برادرم یکی از ما شهید و دیگری جانباز از این عملیات بازگردد.
شرایط سختی را میگذراندیم. در محاصره بودیم و شاهد شهادت رزمندگان بودم. برخاستم تا قبل از شهادتش برای مجروحین آب بیاورم. چند قدم که برداشتم داخل میدان مین افتادم و از ناحیه دو پا فلج شدم.
به عقب آوردنم. یک هفته در بیمارستان اصفهان بستری شدم. در آنجا خواب اسدالله را دیدم. به او گفتم "من گمشدهام. چادر گردان را پیدا نمیکنم." گفت "دنبال من بیا". کمی که جلوتر رفتیم چادر گردان را از دور دیدم. اسدالله گفت "علی من باید بروم." گفتم صبر کن بچههای گردان را صدا کنم. گفت "مسیری که آمدیم را ادامه بده" بعد هم از من دور شد.
از خواب که بیدار شدم نگرانش شدم. هیچ خبری از او نداشتم. آن زمان در بیمارستانها برای مجروحین روزنامه میآوردند. روزنامه را از روی میز برداشتم و اخبار عملیاتها و شهدا را میخواندم که در یکی از اخبار نوشته بود "در شهرستان شوشتر تعدادی از رزمنده ها شهید تشییع شدند". در متن خبر نام شهید "اسدالله شیرعلی" را هم نوشته بودند. یک صلوات فرستادم و روزنامه را کنار گذاشتم.
زمانی که من در بیمارستان بستری بودم. به روستا خبر رسیده بود که من هم شهید شدم. خیلی دنبال جنازه من در سردخانهها گشتند و خبری نیافتند. البته مادرم خواب اسدالله را دیده بود که به او گفته بود من زنده هستم. در آخر یکی از دوستان خبر مجروحیت من را به مادرم داده بود.
بعدها خبردار شدم که اسدالله را در گلزار شهدای شوشتر به خاک سپردهاند.
** در وصیت نامه به چه مواردی توصیه کرده بودند؟
اسدالله چه در زمان حیات و چه در وصیت نامه به سه موضوع بسیار توصیه میکردند. حفظ انقلاب اسلامی، پیروی از امام (ره)، ادامه راه شهدای انقلاب و دفاع مقدس.
** پس از مجروحیتی که در عملیات بدر داشتید باز هم عملیات دیگری شرکت کردید؟
بعد از عملیات بدر خانه نشین شدم. یک روز پزشکم گفت اگر میخواهی خوب شوی خودت باید تلاش کنی. از فردای آن روز شروع به ورزش کردم. از وسایلی که نزدیکم بود میگرفتم و قدم به قدم راه میرفتم. من که تا مدتی پیش از انجام کارهای شخصی عاجز بودم حالا میتوانستم راه بروم. به نزد پزشک رفتم و او راه رفتنم را یک معجزه دانست.
کمی که حالم بهتر شد دوباره هوای جبهه به سرم زد. مثل ماهی بودم که از آب بیرون افتاده و دست و پا میزند. میدانستم که مادر و خواهرم به جز من کسی را ندارند که آنها مراقبت کند ولی نمیتوانستم بمانم. شبی خواب دیدم که از آسمان نوری به زمین میتابد و صدای تلاوت قرآن میآید ولی من دست و پایم بسته بود و نمیتوانستم حرکت کنم. با تلاشی که برای حرکت کردن داشتم از خواب بیدار شدم. دلم را به دریا زدم و به مادرم گفتم که میخواهم به جبهه برگردم. خوابم را هم برایش تعریف کردم. کمی سکوت کرد، سپس گفت: تو را به خدا سپردم.
مادرم روحیه قوی داشت. هرگز مانع رفتنمان نشد و تا روزی که فوت کرد، از او نشنیدم که برای شهادت برادرم گلایهای داشته باشد.
روزی که میخواستم اعزام شوم خودش کوله پشتی را بر دوشم گذاشت و گفت "مراقب خودت باش."
در عملیات والفجر 8 و یا مهدی (ع) موج زده شدم ولی دلیلی نشد که از رفتن به جبهه منصرف شوم. با وجود این که درد زیادی میکشیدم ولی وقتی پسرعمویم غلامرضا با من تماس گرفت و گفت گردان برای عملیات کربلای 5 به تیربارچی نیاز دارد، نامه گرفتم و خودم را برای عملیات رساندم. در آن عملیات پسرعمویم پشت کانال پرورش ماهی در آغوشم به شهادت رسید.
** پس از اتمام جنگ چه فعالیتهای داشتید؟
از 27 مهر 66 به عضویت سپاه درآمدم. تا پایان جنگ در شوشتر زندگی میکردیم. زمانی که امام (ره) فرمان دادند که سپاه را تقویت کنید. برای فعالیت های فنی – مهندسی و تعمیرات سلاح راهی اهواز شدم.
از سال 79 به دلیل موجگرفتگی نتوانستم ادامه بدهم و از آن پس مسئولیت روابط عمومی سپاه در اهواز را پذیرفتم. در سال 86 نیز بازنشسته شدم.
** روایتگری را از چه زمانی آغاز کردید؟
پس از اتمام جنگ تحمیلی روایت گری را آغاز کردم. با جمعی از دوستان زمانی روایتگری را آغاز کردیم که ستاد راهیان نور و سازمانهای منظمی شکل نگرفته بود. پس از مدتی روایتگری سازمان یافته شد و برای راویان دورههای آموزشی گذاشتند.
مناطق فاو، شلمچه وعملیاتهای بدر، خیبر و کربلای 5 را روایتگری میکنم.
** روایتگری و اردوهای راهیان نور را امروز چگونه میبینید؟
مناطق عملیاتی دستخوش تغیراتی شده و شکل اولیه سنگرها، آرایش نظامی و خاکریزها تغییر کرده است. از طرف دیگر ما باید در 20 دقیقه حماسه آفرینی رزمندگان و عملیات را شرح دهیم. زمانی که به اروند رود و طلاییه میرسیم، وقت کم میآوریم. این عوامل باعث کاهش کیفیت اردوها و کم شدن تاثیرات معنوی بر روی بازدیدکنندگان میشود.
احمد کاظمی قبل از شهادت برای بازدید به شلمچه آمد و گفت "باید مردم بدانند که اشکال سنگرهای "نونی" چگونه بوده است". از آن پس سیم خاردار و خاکریز تهیه کردند و به صورت نمادی آن سنگرها را طراحی کردند.
ای کاش صدا و سیما هم همچون شهید احمد کاظمی به موضوع دفاع مقدس و راهیان نور توجه ویژه داشت. سه هزار ساعت فیلم در آرشیوها موجود است ولی متاسفانه هیچ یک از آنها پخش نمیشود. تنها در جواب سوالهایمان میگویند به وقتش پخش میکنیم. هم نسلهای من یکی یکی شهید یا فوت میشوند. پس چه زمانی قرار است این فیلمها پخش شود؟ زمانی افراد حاضر در فیلم از دنیا بروند چه کسی آن حماسه و عملیات را شرح خواهد داد؟
بارها تقاضا کردیم که برای راویان فیلمها را پخش کنند زیرا گذر زمان خیلی موارد را از ذهن ما پاک کرده است و نیاز به مرور داریم. ولی پاسخی تا به امروز به درخواست ما ندادهاند.
گفت و گو از: مونا معصومی