خاطراتی که دل تاریخ را می‌لرزاند

بر همه واضح و مبرهن است که هشت سال جنگ و دفاع مقدس بر مردمان جنوب، جنوب غرب و غرب تاثیرات بیشتری گذاشت و آنها خواه ناخواه به شکل ملموسی جنگ تحمیلی را درک کردند.
کد خبر: ۶۹۱۲۶۴
تاریخ انتشار: ۲۸ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۱ - 18September 2024

به گزارش استان‌های دفاع‌پرس- «مریم صابری نسب»؛ گاه حوادث پشت سرهم، اسنادی می‌شود که دل تاریخ را حتی بعد از هزاران سال می‌لرزاند. بر همه واضح و مبرهن است که هشت سال جنگ و دفاع مقدس بر مردمان جنوب، جنوب غرب و غرب تاثیرات بیشتری گذاشت و آنها خواه ناخواه به شکل ملموسی جنگ تحمیلی را درک کردند. از ساده‌ترین‌ نشان که از دست دادن خانه و زندگی و کار و کسب بود، تا از دست دادن عزیزان و جگر گوشه‌هایشان حتی جلوی چشمان خودشان.

خاطره‌ها واقعیتی غیر قابل انکار از هزاران واقعیتی دیگر است. خودش جنوبی است و برایش اتفاق افتاده است. جنگ که شروع شد، لاجرم به شهر ما دزفول هم رسید. بمباران‌ها هر روز ادامه داشت و تعداد شهدا، مجروحان و خانه از دست داده‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. یادآوری آن صحنه‌ها به خصوص رفتن همسایه‌ها و خالی شدن شهر از همه ناراحت کننده‌تر بود که پدر ما به سختی زیر بارش رفت.

خاطراتی که دل تاریخ را می‌لرزاند

هرکس وسیله‌ای گیر می‌آورد، اندک وسایلی داخلش می‌ریخت و با بازماندگانش شهر را ترک می‌کرد. بالاخره پدر راضی شد، خانواده ما پر جمعیت بود. من و ۲ خواهرم از همه کوچک‌تر بودیم و در حال و هوای کودکی. برادرهای بزرگتر به سختی کامیون قراضه‌ای پیدا کردند که خانواده‌ی ما و خانواده‌ی راننده را با هم همسفر می‌کرد. هنوز هم خاطرم هست که پدرم وقتی می‌خواست بخوابد منع می‌کرد که در وسط کامیون بدویم و سر و صدا کنیم؛ ولی من و خواهرانم و یکی از بچه‌های کوچک‌تر راننده که ۴ ساله به نظر می‌آمد و معلوم بود بعد چند تا دختر به دنیا آمده و عزیز کرده‌ی والدینش به خصوص مادرش بود - که البته این را از قربان صدقه رفتن‌های وقت و بی وقت مادرش فهمیده بودم - گوشمان بدهکار نبود فقط از بازی کردن لذت می‌بردیم و چیز دیگری نمی‌فهمیدیم و مشغول کار خودمان بودیم.

در راه چند باری هواپیماها از بالای سرمان گذشتند و با صدای صلوات‌های بزرگ‌ترها متوجه می‌شدیم که خطر رفع شده و بمب سرمان نریختند. از دل درد به خودمان می‌پیچیدیم و مادر غرغر می‌کرد که تقصیر خودتان است بسکه جان می‌کنید. ولی کامیون نمی‌ایستاد و با سرعت از شهر دور و دورتر می‌شد. دیگر بزرگ‌ترها هم اذیت می‌شدند. این را از ناراحتی پدرم تشخیص می‌دادم به مادرم می‌گفت: «زن بیکار بودی آواره‌مان کنی، می‌گذاشتی هم آنجا در وطنم می‌ماندم. دوست دارم هر کجای دنیا هم که باشم وقت مردن مرا بیاورید و در وطن خودم خاک کنید...» و می‌گفت و می‌نالید و مادرم دلجویی‌اش می‌کرد همیشه کارش این بود که همه را راضی نگه دارد. بیچاره مادر! 

گریه‌ی او پدرم را وا داشت که بلند بشود و سرش را از کامیون بیرون ببرد و راننده را وادار به ایستادن بکند. ماشین در گوشه‌ای از بیابان ایستاده بود و هر کس برای خودش در گوشه‌ای بود. ما بچه ها که فکر می‌کردیم آمده‌ایم تفریح، مشغول بازی بودیم و هر بچه‌ای جایی را برای پنهان شدن می‌جست. یک مرتبه فریاد برادر بزرگتر که ما را از نزدیک شدن هواپیمای بمب‌افکن مطلع می‌کرد ما را به خود آورد. این بار واقعا هر کس به دنبال پناهگاهی برای خودش می‌گشت. من یک چاله پیدا کردم و دو پایی پریدم داخلش و گوش‌هایم را محکم با دو دست گرفتم.

ولی صدایی که آمد بسیار بلندتر و وحشتناک‌تر بود. دود و گرد و غبار همه جا را فراگرفته. بعد از دقایقی هرکس به دنبال عزیزهایش می‌گشت و او را صدا می‌زد. بوی خاک و دود با فریادهای دلخراش زن‌ها و گریه‌ی بچه‌ها در هم آمیخته شده بود. نمی‌دانم چقدر طول کشید که دستانی مرا از چاله بالا کشید و به طرف کامیون برد و در قسمت بارش، پیش بقیه‌ی همسفران نشاند. حالات غیرطبیعی خانواده‌ی خودم و خانواده‌ی راننده مرا به حیرت و بُهت و سکوت واداشته بود. حالا خیالم راحت‌تر شده بود و دوست داشتم با بقیه‌ی بچه‌ها بازی را ادامه بدهم.

خاطراتی که دل تاریخ را می‌لرزاند

راننده و دو تا از برادرهایم پدرم را بغل کردند و بالای کامیون گذاشتند و او را خواباندند. او ناله‌ی ضعیفی می‌کرد و من دیدم از همه جای بدنش خون می‌آید. مادرم چادرش را از کمرش باز کرد و دور بدن پدر بست. کنار پدرم نشست، زانو زده بود، چیزهای زیر لب می‌گفت و مدام سرش را تکان می‌داد. راننده دوباره آمد اما اینبار بچه‌ی هم بازی ما توی بغلش بود، زیر بغل زنش را گرفته بود و با صدای بلند مردانه اش بلند گریه می‌کرد.

زنش را نشاند و دوست ۴ساله‌ی ما- آن پسرک عزیز دردانه اش- را در بغل مادرش گذاشت و رفت تا به رانندگیش ادامه دهد. زن راننده مثل دیوانه‌ها شده بود. نگاهش به کودک روی پایش خیره بود انگار لال شده بود. کامیون راه افتاد و با سرعت دور می‌شد. مادرم چمباتمه زده بود. پدرم را نگاه می‌کرد و آرام آرام با او حرف می‌زد. نمی‌دانستم چرا پدرم هم خیره خیره نگاه می‌کند و چرا اصلا برای یک لحظه هم که شده پلک هایش را نمی‌بندد.

دیگر حوصله ام سر رفته بود به کارهای حیرت‌آور این دو زن و پدرم نگاه کنم، دست خواهران کوچکترم را گرفتم و مشغول بازی شدیم حتی بدون کودکی که تا چند دقیقه قبل هم بازی‌یمان بود هم می‌توانستیم بازی را ادامه بدهیم. بگذار آن بچه‌ی لوس تو بغل مادرش بخوابد ما بازی می‌کنیم. ذوق زده بودم که پدر و مادر از سرو صدای ما عصبانی نمی شوند. با خودم می‌گفتم بالاخره پدرم از بازی ما خوشش آمده و فهمیده مزاحم خوابش نیستیم.

آن طرف‌تر زن راننده هم هیچ صدایی نمی‌داد، حتی حرکتی هم نمی کرد، گریه هم نمی‌کرد فقط سرش را از روی صورت پسرش برنمی‌داشت. نمی‌دانم کی خوابم برده بود. هوا تاریک بود که با خاموش شدن کامیون و پیاده شدن بقیه از خواب پریدم. وقتی خواستم پیاده بشوم برادرم نگذاشت. از همان بالانگاه کردم صدای آب می‌آمد، انگار نهر یا جوی آبی آن نزدیکی‌ها بود. آن جا پر از چاله‌های مستطیلی بود و آن طرف‌تر چند تا خانه‌ی کاهگلی، چیز زیادی نمی‌توانستم ببینم.

 پس به ناچار رفتم و پیش خواهرانم دراز کشیدم، دوباره خوابم برد. وقتی بیدار شدم کامیون داشت به راهش ادامه می‌داد؛ ولی هرچه به اطراف نگاه کردم نه پدرم، نه آن کودک هم بازیمان و نه حتی مادر آن کودک هیچ کدام دیگر همراه و همسفر ما نبودند!

 انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار