گروه استانهای دفاعپرس- فاطمه یوسفی؛ شهید علی اکبر خداداد، فروردین ماه سال ۱۳۴۵ در روستای مومن آباد بخش مرکزی قم متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود، در کنار ۵ برادر و تنها خواهرش با روحیه و اخلاق بسیار جهادی و انقلابی زندگی میکرد.
این شهید والامقام، ۱۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۲ پس از مجروحیت و اسارت، در جزیره مجنون به شهادت رسید و بعد از گذشت ۷ سال از مفقودیت، تشییع و در گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) استان قم به خاک سپرده شد.
شهید خداداد، شهید غریب اسارت و افتخار مردم روستای مومن آباد قم است و جزء ۲۱ شهید غریب اسارت استان قم میباشد. به بهانه هفته دفاع مقدس، پای صحبت های زهرا تجرهای مادر شهید نشسته ایم تا از فعالیتهای جهادی در روستا تا روزهای بی قراری فرزندش برای رفتن به جبهه و انتظار و دلتنگی هایش روایت کند.
دفاعپرس: لطفا از کودکی و نوجوانی شهید بفرمایید:
علی اکبر از کودکی نماز و روزه را انجام میداد در کنار مردم روستا کار میکرد، از جمله ساختن آب انبار روستا پا به پای مردها با وجود سن کمی که داشت تلاش میکرد.
دفاعپرس: در زمان انقلاب در روستا فعالیتی داشتند؟
وقتی علی اکبر۱۲ ساله بود، برای نمازهای جماعت در مسجد صاحب الزمان (عج) روستا حاضر میشد و پس از نماز صدای شعار دادن هایش در کوچه پس کوچههای روستا میپیچید و واکنش برخی از مردم را نیز به دنبال داشت.
دفاعپرس: چطور شد که به جبهه اعزام شدند؟
علی اکبر بی قراری زیادی برای رفتن به جبهه داشت به موجب همین برای اعزام آماده شد، اما به دلیل سن پایین اجازه این کار را به او ندادند و ناامید به منزل برگشت، اما هیچ چیز اراده او را ضعیف نکرد و بالاخره با اصرار زیاد راهی جبهه شد.
مدتی از اعزام علی اکبر به جبهه گذشت که مجروح شد، مدتی بین او و جبهه فاصله افتاد ولی بعد از بهبودی دوباره به جبهه رفت و این بار شیمیایی شد. اما اراده قوی، ایمان، روحیه انقلابی، وطن دوستی، شجاعت و سلحشوری علی اکبر بود که دوباره او را راهی میدان جنگ کرد.
دفاعپرس: از شهادت فرزندتان بفرمایید:
این بار وقتی علی به جبهه رفت نامهای نوشت و گفت مادر اگر تا عید نوروز نیامدم منتظرم نمان و از اینجا به بعد بود که دیگر علی برنگشت و من منتظر خبری از او بودم به همه جا سر میزدم تا بتوانم خبری از علی پیدا کنم، اما این دلتنگی و بی خبری ۷ سال طول کشید.
بعد از سالها انتظار و چشم به راهی به ما خبر دادند که علی را پیدا کردند و در معراج شهدا به دیدار فرزندم رفتم، آنجا بود که در دل به امام حسین (ع) گفتم وقتی بدن علی اکبر (ع) را در آغوش گرفتی بدنش گرم بود؛ اما علی اکبر من فقط چند تکه استخوان است.
دفاعپرس: آیا خاطرهای از فرزند شهیدتان در جبهه شنیده اید؟
یکی از همرزمان فرزند شهیدم میگفت: روز عملیات علی اکبر چند متری را پشت سر من سینه خیز آمده بود و من وقتی شجاعت او را دیدم گفتم از این به بعد تو را «دلاور» مینامم. بعد از چند ساعت جنگ طاقت فرسا علی اکبر مجروح شد، بعدازظهر موقع تک دشمن، با تعدادی از همرزمانش اسیر شدند.
انتهای پیام/