به گزارش دفاع پرس از خراسان رضوی، تقی مشکانی از شهدای انقلاب در سبزوار است که در ۱۴سالگی به ندای بنیانگذار انقلاب لبیک گفت و خون خود را نثار نهال انقلاب کرد. ایامالله دهه فجر را بهانهای برای مصاحبه با برادر شهید قراردادیم تا رشادتهای این شهید دانشآموز را برایمان روایت کند.
علیاکبر برادر بزرگتر شهید از برادر اینگونه روایت میکند: برایم سخت است از خاطرات تقی صحبت کردن حال و هوای آن روزها دلم را هوایی میکند. بعد از فوت پدر، حسین اصغر که برادر بزرگتر ما بود همراه مادر نگذاشت کمبودی را حس کنیم. ما چهار برادر بودیم یک خواهر، تقی مدرسه ابتدایی جعفری و بعد در مدرسه بزرگمهر در س خواند.
منزل ما نزدیک منزل حاجآقای علوی بود که در تقوا زبانزد بود و تقی هم به همین واسطه انس و الفتی با ایشان گرفته بود و همین عامل سبب شده بود تا علیرغم سن کمی که داشت به لحاظ فکری بسیار جلوتر از همدورهایهای خودش باشد. اولین اقدامات مبارزاتی تقی پخش اطلاعیههایی بود که با زحمت به دستمان میرسید و همراه باهم و برخی از دوستان همفکر بهصورت شبنامه پخش میکردیم.
تقی عاشق امام شده بود؛ شخصیت امام بهگونهای بود که حتی نوجوانانی که امام را ندیده بودند و تنها با افکار ایشان آشنایی پیداکرده بودند عاشق امام شده بودند و به ایشان ارادت داشتند که تقی هم از جمله مبارزانی بود که سرا پا گوش به فرمان امام بود.
عاشقانه برای انقلاب زندگی میکرد و جنبوجوش خاصی و سر نترسی داشت؛ گاهی اوقات عکسهای انقلابی را در بحبوحه تظاهرات به شیشه مغازه میچسباند و دردسرهایی درست میکرد.
روزهای محرم بود قبل از شهادت تقی؛ در میان تظاهرات با شهید برغمدی و شهید صانع زرنگ روبروی مسجد جامع بودیم. مأموران شهربانی از سمت شرق بهطرف ما میآمدند و گاهی هم تیراندازی میکردند کمی جلوتر رفتم به پشت سر برگشتم دیدم یک نفر وسط خیابان دراز کشیده چند نفر بالای سرش بودند من هم بالای سرش آمدم شناختمش شهید برغمدی بود که گلوله درست بین دو ابرویش نشسته بود.
آخرهای تظاهرات بود. به سمت منزل درحرکت بودم که صدای تقی را در کوچه شنیدم از پشت سر میآمد و با صدای بلند گریه میکرد و فریاد میزد برادرانمان را کشتند چرا به خانههایتان میروید چرا به خیابانها نمیریزید اشک همچنان سیاهی دودههای آتشی را که برای جلوگیری از گلولههای اشکآور روشن کرده بودیم را روی صورتش مینشست و به پایین سر میخورد.
شب در منزل مادرم با شناختی که از تقی داشت گفت: فردا قرار است بعضی برای حمایت از حکومت بیرون بیایند ….. کارهایش همیشه غافلگیرکننده بود، صبح ۲۲آذر بود مصادف با ۱۲ محرم، مادر دیده بود در حوض وسط حیاط غسل شهادت کرد بود و لباس پوشیده برای تظاهرات به خیابان رفته بود. نزدیک چهارراه دیدمش که چوب سنگینی را به دست گرفته بود، آماده ایستاده بود، شرط کردم که اگر توانست چوب را بالای سرش ببرد در خیابان بماند و در غیر این صورت به خانه برود.
هر جور بود چوب را بالای سرش برد شرط را باختم تقی در خیابان ماند.صدای تیراندازی بلند شد مردم به مغازههای اطراف رفتند و برخی در خیابان ماندند. من و رضا (برادر دیگر شهید) هم داخل نانوایی برای دور ماندن از تیراندازیها پنهانشده بودیم. صدای تیراندازی مأموران از بیرون مغازه به گوش میرسید ناگهان بااینکه داخل مغازه تیراندازی نشده بود اما احساس کردم تیری به من اصابت کرده؛ میدانستم تقی آدمی نیست که در مغازههای اطراف پنهانشده باشد با هر زحمتی بود خودم را بیرون از مغازه رساندم و از کسانی که تقی را میشناختند سراغش را گرفتم.
با حرفهای دوپهلو دوستان مطمئن شدم که تقی تیرخورده است. به سمت بیمارستان امدادی رفتم به بیمارستان رسیدم اما داخل راهمان ندادند. روز چهارشنبه اول ماه بود و نذر روضه مادر در کوچه به سمت منزل با خود کلنجار میرفتم که خبر را به چه صورت به مادر بگویم.
ناگهان مادر را مضطرب دیدم فریاد زد: تقی شهید شد؟ گفتم: تیراندازی شد یک تیر هم به من خورد…مادر گفت: تقی شهید شده؟ گفتم:نه! گفت:الآن انگاری به من تیرخورده. گفتم: تیرخورده ولی شهید نشده…گفت: نه پسرم شهید شده…جنازه رو تحویل نمیدادند و اذیت کردند بعد از دردسرهای فراوان بود که جنازه برادر شهیدم را تحویل گرفتیم شب را تا صبح در مسجد کنار جنازه تقی قرآن خواندیم و صبح مراسم تشییع و تدفین برگزار شد.