دلنوشته/

حجله من جبهه شلمچه است

حاجیه فاطمه در جوار عباس جوانش جاخوش کرده و مطمعنا دلتنگی سالها دوری عباس اش را با جسم بهشتی عباس جبران نموده و البته التماس دعای ما را رسانده است.
کد خبر: ۶۹۹۱۷۰
تاریخ انتشار: ۲۷ مهر ۱۴۰۳ - ۰۹:۱۵ - 18October 2024

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از هرمزگان، «اسماعیل زارعی» خبرنگار و فعال رسانه در هرمزگان، خادم الشهدا به بهانه درگذشت مادر شهید نوجوان بسیجی عباس احمدی، یکی از سفرهای ثبت زندگی شهدای بخش سندرک را اینگونه روایت کرده است:

آذرماه بود، خورشید نیمه جان در دل آسمان صاف و خالی از ابهت زمستان دامن طلایی اش را روی سر همه پهن کرده بود.

آخرین هماهنگی ها برای سفر به زادگاه شهید عباس احمدی صورت گرفت. آخر دلمان میخواست اهل بیت شهید، مادر، خواهر پسرخاله ها و.... باشند.

پسرخاله بزرگتر که اسم و رسمی در منطقه دارد و یکی از فرهنگیان قدیمی منطقه سندرک است داماد شهید احمدی است. وقتی عباس در منطقه عملیاتی شلمچه شهید می شود، حاج مصطفی مامور می شود تا صحنه را مدیریت کند. مصطفی احمدی همسر خواهر بزرگ عباس است.

او در فامیل حکم بزرگتر را دارد و آن سالها چشم چراغ مادر عباس بوده و می رود تا بی تابی مادر را کمتر کند. 

آقا مصطفی میگفت وقتی به اهواز رسیدیم، معراج شهدا غوغا بود. 
کربلای پنج قطار تشیع شهدا در کل ایران بود.
میگفت در لابه لای اجساد مطهر شهدا دنبال بدن غرق به خون پسر نوجوانی بودیم که سخت بود پیدا کردنش. از استانهای سیستان وبلوچستان، هرمزگان، کرمان، اصفهان، تهران آمده بودند ابدان صدپاره عزیزانشان را شناسایی کنند و ببرند زادگاهشان...

ساعت ۱۰صبح رسیدیم به روستایی کوچک داوری. 

روستا در سکوت و آرامش تپه ماهورهای رملی فرو رفته و سادگی و صفای خودش را با المان های طبیعی، واقعی حفظ کرده است. 

از خودرو بسیج که پیاده شدیم نگاهی ژرف به کوه های نیمه مرتفع اطراف روستا انداختم. گویی دنبال جای پای عباس میگشتم. 
کودکی اش را در تصوراتم شخم میزدم

مادرش میگفت عباس دست و بازوی من بود. غیرت و تعصب از این پسر می بارید. 
هیزم می آورد برای پخت نان 
نفت چراغ فانوس را هم فراموش نمیکرد
حق الناس خط قزمز عباس بود. 

وارد منزل ساده و بی آلایش و قدیمی مادر شهید شدیم. 
چه بوی نابی
چه عطر دل انگیزی... 
بوی ناب انسانیت، معرفت، معنویت
اگر ادامه کلمات و جملاتم حمل بر اغراق نمیشد دوست داشتم تا بی نهایت واژه زیبا و واقعی بنویسم. 

بوی چادر مادر پیچید. 
خانه فقط دو اتاق و یک راهرو داشت. 
همسر آقا مصطفی که خواهر بزرگ شهید است مادر را همراهی میکند تا به مهمانخانه بیاید. پیش ما جوانهایی که تازه از خواب غفلت بیدار شدیم و به جستجوی عظمت پیدا و پنهان شهیدانمان میگشتیم. سندرک مهد پرورش پهلوانان گمنام و باعظمتی چون عباس دلاور است. 
جبهه شلمچه دلاور می طلبید و عباس سرسختانه ایستاد و مزدش را از ارباب حماسه و خون گرفت.

ابهت اش طعنه به کوه محراب میزند.
سلامم را رسا و با لبخندی زیبا و صمیمی میدهدـ
بقول ریحانه خانم تیم خادم الشهدا، ما رو  گرفت.  اسیرم کرد. سوالات مرسومم از یادم برد. 

سترگ چون سینه پر درد تاریخ، ظریف مثل مادر عباس. خندان چون آینه مرضی الله و صبور چون سالهای دوری از آغوش عباس...

آمدم جلو، آنقدر که بتوانم جسارت کنم بهش بگویم مادر سلام. 

قبل از ضبط، گفتم برای عباس خواستگاری رفتی؟ 
کم شنوایی اش که به واسطه کهولت سن بود باعث نشد این جمله پر طنین مرا که از قعر دل هر مادری میتوان آن را جست نشنود. هرچند سکینه خانم با صدای بلند کنار گوشش تکرار میکرد اما به آرامی جواب داد:  کسی را برایش در نظر داشتیم و در نامه هایی که برایش میفرستادیم این موضوع را یادآور شدیم اما عباس دل دریایی اش حاضر به ترک خط مقدم نبود و در جواب گفته بود " حجله دامادی من شلمچه است مادر"

دیگر رمقی برایم نماند. 
تمامم ته کشید. 
چه دل دریایی!!!! 
چه عظمت روح و روانی داشته عباس ۱۷ساله قصه ما!!!

رسوایی ام را با جمله دیگری پوشاندم. 
گفتم مادر قولی به من بده: وقتی رفتی پیش عباس اسمم رو جزء شفاعت شوندگان بنویس و برایم دعا کن. 

گفت عباس خودش شما رو دیده
 افشین زارعی، ریحانه رنجبر، حاج آقا محمدی، و پسرخاله های عباس و من... 
راهی منزلگاه ابدی و حجله دامادی عباس شدیم. نگران مادر بودم. 
رفتم کنارش گفتم ببخشید حاج خانم باعث آزار شما شدیم. 
گفتند خیر، من هر روز به دیدار عباس م می آیم. اینجا زیارتگاه من، منزل من، خانه من است و من با عباس زندگی میکنم.

ریحانه  خانم(عکاس گروه) به بهانه نصب میکروفون به حاجیه فاطمه نزدیک شد. دستانش را در دست مادر شهید دید.  خودش میگفت انگار به یک منبع انرژی بی پایانی متصل شدم
به آن دو نزدیک شدم و گفتم مادر دعاش کن. 
نمیدانم چه مکالمه ای بین آنها رد و بدل شد و حاجیه خانم به ریحانه چه گفت. 

من قاب بستم و تصویر زیبای آغوش گرفتن مادر شهید جوان عباس احمدی را برای همیشه تاریخ ثبت کردم. 

قلبم میگفت این آخرین وداع است. وشد
بارها پس از آن روز زیبا دلمان خواست به دیدارش برویم. اما انگار اذن ورود و زیارت مجدد نصیب مان نشد.

حاجیه فاطمه در جوار عباس جوانش جاخوش کرده

حاجیه فاطمه در جوار عباس جوانش جاخوش کرده و مطمعنا دلتنگی سالها دوری عباس اش را با جسم بهشتی عباس جبران نموده و البته التماس دعای ما را رسانده است.

مادر... به عباس ات گفتی دستم را بگیرد؟ 
اگر گفتی یک نشانه بفرست. سخت دلگیرم. 

تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان حضرت مهدی قائم آل محمد و ام الشهدا حضرت زهرای بتول( سلام الله علیها) 

خبرنگار و خادم الشهدا:  اسماعیل زارعی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار