به گزارش دفاعپرس از اهواز، قصه از دو سه سال پیش شروع شد. وقتی که داشتم لابهلای مزارهای گلزار بهشتعلی قدم میزدم، چشمم افتاد به یک مزار جدید، تعجب کردم، نه شهید تازه تفحص شده آورده بودند و نه جانبازی هوای آسمان کرده بود.
جلوتر رفتم و نگاهم را بردم روی سنگ سیاه مزار. یک عکس بود که چهرهاش برایم تازگی داشت و یک نام که تا حالا نشنیده بودم. اطلاعات روی مزار نشان میداد که یادبود شهیدی است که همان روزهای اول جنگ، جاویدالاثر شده است. اینکه تاکنون چرا مزار نداشته است، را نمیدانستم، اما دوست داشتم بیشتر در خصوص او و روایتی که بر او رفته است، بدانم.
شروع به جستجو کردم. در آمارهایم از شهدای دزفول نامی از او نبود و همین تعجبم را بیشتر کرد. حالا باید جستجویم را در فضای مجازی دنبال میکردم. اولین اطلاعات را در پایگاه «رایحه» پیدا کردم. حاج «غلامحسین سخاوت» قدری از او نوشته بود و لابد اطلاعاتی هم از او داشت. سر نخ خوبی بود. لذا تماس گرفتم و آنجا بود که علاوه بر «مصطفی» به دو شهید بی نام و نشان دیگر نیز رسیدم. شهدایی که همراه با مصطفی رفته و دیگر برنگشته بودند.
همیشه گمانم این بود که اسرای شهید دزفول فقط شهید «محمد فرخیراد» و شهید »منصور رهیده» هستند. لابد گمان شما هم همین بوده است. اما روایت جناب سخاوت این معادله را تغییر داد. آنچه را که مرور میکنید، روایت حاج «غلامحسین سخاوت» از یک اتفاقِ کمتر روایت شده است.
سال ۱۳۵۹ به درخواست شهید «محمد جهان آرا» دو سه ماهی قبل از شروع تجاوز رژیم بعث عراق علیه ایران به همراه حدود ۵۰ نفر از پاسداران سپاه دزفول به خرمشهر اعزام شدیم. جایی در مرز شلمچه. جهان آرا آمد و نیروها را توجیه کرد. اینکه عراق دارد تحرکات مشکوکی در مرز انجام میدهد. پاسگاههایش را تقویت میکند. جاده میکشد، تیربار و تانک و تجهیزات آورده است و آرایشهای نظامی متعددی به خود گرفته است. گزارشاتی هم به ردههای بالاتر ارسال میشد، اما کسی موضوع را جدی نمیگرفت.
نیاز بود گشت زنیها و شناساییها و رصدهای متنوع و متعددی روی منطقه داشته باشیم. کم کم برایمان محرز شد که عراق قصد حمله دارد. یک ماه قبل از شروع جنگ هم درگیریهای پراکنده مرزی شروع شد و در این درگیریها تعدادی از نیروهای سپاه خرمشهر و آبادان به شهادت رسیدند تا اینکه ۳۱ شهریورماه با هجوم سراسری عراق این تهاجم رسمی و علنی شد.
پنجم مهرماه ۱۳۵۹و در همان روزهای اول آغاز تهاجم عراق، تعدادی از بچههای سپاه دزفول به همراه یک تکاور ارتشی برای انجام عملیات چریکی و ضربه زدن به نیروهای متجاوز، قصد ورود به خاک عراق را کردند. آن تکاور ارتشی مدعی بود که منطقه را به طور کامل و مثل کف دست میشناسد. برخی از دوستان موافق و برخی مخالف این حرکت بودند، اما در نهایت، تعدادی از بچهها از جمله «مصطفی زارع سنجری»، «نعمتالله مهرانی» و «محمودرضا سُدَیره» مقداری مهمات برداشتند و به همراه آن تکاور راهی شدند و دیگر برنگشتند که برنگشتند.
ماجرایی که بعدها توسط شاهدان عینی برای ما روایت شد از این قرار بود که برتری تجهیزات و تعداد نیروهای عراقی باعث میشود که نیروهای گروه عمل کننده ما در تله محاصره عراقیها قرار گیرند. بچهها، بدون ذرهای ترس، مردانه و غیرتی و بدون کمترین هراس از جهنمی که دشمن برایشان ساخته است، تا آخرین گلوله میجنگند؛ اما با اتمام مهمات، دیگر راهی جز اسارات برایشان باقی نمیماند.
آن روز «مصطفی زارع سنجری»، «نعمتالله مهرانی» و «محمودرضا سُدَیره» به اسارت نیروهای عراقی در میآیند و دیگر هیچ کس از آنان خبردار نمیشود و این سه پاسدار گمنام سپاه دزفول، به عنوان مفقودالاثر اعلام میشوند.
نامهای از آزاده سرافراز «محمد ستوده»، حاوی خبرهای خوب و آرامش بخشی است و البته قدری هم اضطراب میریزد توی دلهای خانواده و رفقای دوستان گمشدهمان.
او که از شاهدانی است که این عزیزان را در زندانهای عراق دیده است. می گوید: «بچهها مردانه در زیر شکنجههای وحشیانه بعثیها مقاومت میکردند و مصطفی مدام شعارهای حماسی و مرگ بر صدام سر میداد. یگ هفته بچهها را زیر سختترین شکنجهها قرار دادند و وقتی نتوانستند به آنچه میخواهند برسند، هر سه نفرشان را به بغداد منتقل کردند و دیگر هیچ کس هیچ خبری از آنان ندارد.
این بی خبری در سالهای دفاع مقدس، تداوم پیدا میکند و با وجود شاهدانی که بچهها را در زندانهای عراق دیدهاند، رد و نشانی از آنان به دست نمیآید و پیگیریها از صلیب سرخ هم به نتیجه نمیرسد.
مرداد ماه ۱۳۶۹ و خبر بازگشت آزادگان، بار دیگر امیدها را زنده میکند. بسیاری از افرادی که حتی در آمارها و اسناد شهید اعلام شدهاند، حلقه گل به گردن بر میگردند و انتظار برای بازگشت مصطفی و نعمت الله و محمود رضا دوباره جان میگیرد، اما وقتی باز هم خبری نمیشود، آب پاکی روی دست انتظارها ریخته میشود و احتمال شهادت این بچه ها قوت میگیرد.
و حالا امروز بعد از گذشت قریب به ۴۲ سال از آن اتفاق تلخ، هنوز که هنوز است، خبری از آن سه عزیز آسمانی نیست. برای نعمت الله مهرانی در کنار مزار برادر شهیدش در شهیدآباد دزفول یک مزار یادبود ساخته میشود و برای مصطفی هم همین اواخر یک مزار یادبود در گلزار شهدای بهشت علی دزفول. محمود رضا هم امروز جزو شهدای اندیمشک است و مزار یادبود او در گلزار شهدای شهر هزار شهید زادگاهش.
با اینکه بعد از این همه سال بی خبری، شهادت این سه عزیز به اثبات رسیده است، اما تا پیکری نباشد و تشییعی و تا مزاری خالی مأمن صاحبخانهاش نشود، گوئی انتظار پایانی ندارد. گوئی چشمها هنوز به در است و این انتظار عجب انتظار غریبی است. انتظاری که از پدر و مادرها به خواهر و برادرها و حتی به خواهر زادهها و برادرزادهها هم به ارث میرسد.
ما که نمیدانیم چگونه، کی و کجا خون این بچههای مظلوم عزت و آبروی خاک شده است، اما کاش مصطفی و نعمت و محمودرضا که حالا یقیناً در عند ربهم یرزقون پروردگار هستند ، دعایمان کنند و البته زودتر در ظهور موعود برگردند تا خودشان روایت کنند که قصه چه بود و برآنان از آغاز تا پرواز چه گذشت.
انتهای پیام/