به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، «محمدعلی نوریان» از آزادگان سرافراز کشورمان در کتاب طنز دفاع مقدس با عنوان «زبون دراز» به بیان خاطرهای از دوران اسارت خود پرداخته که به مناسبت ایام خجسته میلاد حضرت زینب کبری (س) منتشر میشود.
بهار سال ۱۳۶۶، اسیر شدم. مدتی در استخبارات بودم؛ بعد مرا با تعداد دیگری از اسرا به زندان الرشید بردند. از ساعت شش عصر تا فردا صبح ساعت هشت، توی یک سلول تنگ و تاریک با بدترین شرایط زندگی میکردیم.
یک روز ساعت هشت صبح رفتیم توی حیاط و کنار هم در سایه دیوار نشستیم. نشستن توی سایه و دیدن آسمان آبی خیلی برایمان لذتبخش بود.
آن روز من کنار اسیر نوجوانی به اسم علیاصغر نشسته بودم. علیاصغر پانزده شانزده سال بیشتر نداشت. به او گفتم: علیاصغر! برایم تعریف کن ببینم چجوری اسیر شدی؟ این چیه مثل آنتن تلویزیون به پات بستن؟
علیاصغر گفت: توی عملیات تیر خورد به ساق پام؛ نتونستم برم عقب، اسیر شدم. چون بچهسال بودم دلشون برام سوخت. منو بردن بیمارستان؛ پامو عمل کردند.
دکترا استخونا رو، رو به روی هم گذاشتند و با این پیچ و مهرهها که بهش میگن فیکساتور، ثابتش کردند تا بهمرور زمان جوش بخوره.
-بازجویی هم شدی
-آره.
-خیلی کتک خوردی؟
-خیلی نه؛ ولی یه سیلی خوردم که ارزشش رو داشت.
-چجوری؟
-وقتی رفتم توی اتاق بازجویی، افسر بعثی بین سؤالهایی که از من میکرد، پرسید: میگی مرگ بر خمینی؟
خیلی ناراحت شدم. کمی روی نیمکت جابجا شدم و گفتم: میشه نگم؟ گفت: نگو. چند ثانیه مکث کرد و پرسید: اگه ازت بخوام بگی مرگ بر صدام، میگی؟ بیمعطلی و با صدای بلند گفتم: مرگ بر صدام! زد توی گوشم و گفت: مرتیکه! چطور برای مرگ بر خمینی گفتن لالی، اما برای مرگ بر صدام گفتن زبونت درازه!
-سیدی حقیقتش من نمیخواستم بگم، خودتون...
-خفه شو زبون دراز! دیگه نمیخوام حرفی بشنوم؛ گم شو از اتاق برو بیرون
منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکزاسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۹۵، ۹۶
انتهای پیام/ 112