گروه استانهای دفاعپرس- «ملیحه طهماسبی» فعال فرهنگی؛ قصه مادر که تمام شد، فرشته خواب چشمان کودک را بست و او را در آغوش کشید.
مادر حلقه مویی را از پیشانی دختر کنار زد. سپس گونه او را بوسید و کنارش به خواب رفت.
فرشته گلها با طبقی از شکوفههای صورتی از آسمان پایین آمد. کنار مادر نشست و کودک را روی طبق گذاشت. موهای او پر از شکوفه شد و در خواب خندید. فرشته خواست برود که مادر دامن او را گرفت و گفت: «کودکم را کجا میبری؟»
فرشته بوسهای بر دستان خسته مادر زد، سپس خندید و گفت: «بهشت»
مادر: «بگذار بیشتر بماند. فقط دو سال برای من بود. تاب دوری ندارم.»
فرشته: «باشد؛ یک شب دیگر هم برای تو»
مادر: «همهاش را میبری؟ با آغوش خالی چه کنم؟»
فرشته: «اصلا بیا تقسیم کنیم. تو بگو!»
مادر: «خندههایش»
فرشته: «باشد برای فرشتهی لبخند»
مادر: «لطافت گونهاش»
فرشته: «آنهم برای فرشته محبت»
مادر: «قد و قامتش چه؟»
فرشته: «بسپار به قاب روی دیوار»
مادر: «جامه و گوشوارهاش»
فرشته: «این یکی باشد برای تو»
مادر: «حلقههای مویش»
فرشته: «یک روز دیگربرای تو، بعد بسپارش به خاک»
مادر: «بگو زلالی چشمانش از آن که باشد؟»
فرشته: «دل در آن بشوی و بعد آن را هم بسپار به فرشتهی صداقت»
مادر سوخت...
چشمانش بارید...
زیر لب گفت: «با دل عاشقم چه کنم؟»
فرشته: «در سینه نگهدار تا به وصالش درآیی.»
مادر راضی شد.
فردای آن شب باز فرشته آمد.
اشک بر گونه مادر لغزید. دامن فرشته را گرفت و گفت: «مرا نمیبری؟»
فرشته گفت: «اندکی صبر کن! شاید فرشتهای دیگر در راه باشد.»
سپس کودک را به آسمان برد. چند شکوفه از طبق ریخت. دستان مادر پر از شکوفه صورتی شد. آنها را جای خالی کودک پاشید و سهمش را مرور کرد؛ همه را داده بود. مانده بود: مشتی لباس و جفتی گوشواره، عکسی بر سینهی دیوار، یک دفتر پر از خاطره و یک دل عاشق.
به فکر فرو رفت، بعد از عروج «سردار»، از خدا پسری خواست برای ادامه راه سردار؛ اما ... دختر شد.
زیر لب گفت: «دخترم فدای راه سردار».
باز کنار بستر نشست. به کودکش غبطه خورد. در خیالش از زلالی چشمان کودک جامی برگرفت و دل عاشقش را در آن شست. سپس آن را میان شکوفهها رها کرد.
بعد به آسمان چشم دوخت و منتظر ماند. فرشتهای دیگر در راه بود...
انتهای پیام/