به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، مسلماً نقطه نهایی انقلاب اسلامی ایران و نتایج سالها مبارزه با رژیم شاهنشاهی، از دوازدهم بهمنماه ۱۳۵۷ همزمان با ورود تاریخی امام خمینی (ره) به کشورمان تا بیست و دوم بهمنماه و روز سقوط رسمی نظام پادشاهی پهلوی رقم خورد که به دهه فجر انقلاب اسلامی نامگذاری گردیده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است به مناسبت این ایام خجسته، در چند شماره، خاطرات مبارزین انقلابی را که بعدها در راستای تداوم انقلاب در سنگر دفاع مقدس به حفاظت از میهن اسلامی خود پرداختند، منتشر نماید:
روایت حجتالاسلام غلامحسین بشردوست؛ فرمانده قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس
قم در آستانه انقلاب
با عدهای از دوستان هر شب در نماز جماعت آیتالله محمد علی اراکی در مدرسه فیضیه شرکت میکردم در آن زمان در کنار درس و مباحث معنوی و عرفانی تنها آشنایی من با سیاست، شنیدن حوادث سال ۱۳۴۲ مدرسه فیضیه بود.
شب ۱۵ خرداد سال ۵۴ بعد از نماز عشاء به یاد شهدای مدرسه، مجلس فاتحهای برگزار شد. مثل همه مجالس فاتحه، قرآن خوانده شد و یکی منبر رفت تا اینکه از آخر مجلس، شعار مرگ بر شاه سر داده شد و عدهای همراهیکردند.
در یک چشم به هم زدن، تمام صحن فیضیه هم صدا، شعار مرگ بر شاه سردادند. من در گوشهای نشسته و شاهد صحنه بودم، اما چون کسی آرام گفت: برادران، ساواکیها در بین ما هستند، حواستان باشد، شعار متوقف شد.
همه به دنبال آدمهای غیر عادی میگشتند که به مدرسه وارد شده بودند. از آن پس با مسائل سیاسی بیشتر آشنا شدم و خیلی از موضوعات را خوب میفهمیدم و میدانستم رژیم چه جنایتی را انجام داده است.
از دستگیری علماء و مبارزین تا محاکمه و شکنجه و زندانی و اعدام آنها. به هر حال، بعد از نماز وقتی از درب مدرسه بیرون آمدیم گروهی لباس شخصی از آدمهای ساواک به طرف مدرسه هجوم آوردند. صدای تیراندازی و درگیری بین ساواک و طلاب بالا گرفت. عدهای محکم فریاد میزدند: مرگ بر این حکومت پهلوی، تا در نهایت عدهای درب ورودی مدرسه را بستند و به هیچکس اجازه ورود و خروج ندادند.
دستگیری و تحقیر روحانیت توسط ساواک
صبح روز بعد به مدرسه فیضیه رفتم، اما هنوز درب بسته بود پلیس جوانی تا مرا دید که میخواهم داخل بروم با عصبانیت میگفت کسی حق ورود ندارد؛ مدرسه تعطیل است بروید پی کارتان، اینجا نمانید.
پس از ساعتی، با زدن پل هوایی، نیروهای گارد از طرف پل آهنچی وارد مدرسه شدند. عدهای از طلبهها را به بهانه سربازی سوار ماشینهای ریوهای ارتشی کردند و به تهران بردند.
آقای شیخ علی نقی احمدی را هم که نزد او مقدمات را خوانده بودم، دستگیر کردند و به تهران بردند و نفهمیدم چه بلایی سر او آوردند.
از آن روز دیگر درب مدرسه فیضیه بسته شد و کسی آنجا رفت وآمد نمیکرد. از زبان عدهای از طلبهها در صحن حرم شنیدم که این طلاب را به جای پادگان در تهران به زندان برده و شکنجه کردهاند؛ حتی آنها را بدون لنگ برای حمام میبردند تا با لباس زیر باشند و این موجب اذیتشان شود و به شکلی حقیر بشوند.
مدتی بعد حاج آقای افتخاری از شاگردان و اصحاب نزدیک آیتالله گلپایگانی، نامهای خدمت ایشان نوشت که طلاب احتیاج مبرم به لنگ جهت حمام رفتن دارند که آقا در جواب فرمودند: برای طلاب لنگ تهیه کنید و برایشان بفرستید.
شکستن پلمپ درب فیضیه
اوایل سال ۱۳۵۶ که حاج شیخ ابوالفضل زاهدی امام جماعت شبستان مسجد امام حسن عسکری (ع) از دنیا رفت، قرار شد پیکر ایشان از مسجد امام تا حرم تشییع شود.
با شروع مراسم هنوز صد متر از تشییع جنازه نگذشته بود که عدهای شعار سیاسی دادند و جمعیت هم همراهی کردند. مردم خیلی سریع به مقابل درب بسته فیضیه رسیدند.
عدهای به صورت هماهنگ، درب مدرسه را شکستند و وارد آن شدند و مدرسه بدون مخالفت و مقاومت ساواک به صورت غیر رسمی بازگشایی و تحویل آقایان گلپایگانی، مرعشی و شریعتمداری شد که در رأس کار بودند.
قیام ۱۹ دی ۱۳۵۶
روز ۱۹ دی سال ۵۶ در اعتراض به مقاله روزنامه اطلاعات، تظاهراتی در قم برگزار شد که ساواک حمله کرد و عدهای را به ضرب گلوله به شهادت رساند.
آن روز من هم مثل دیگر طلبهها به همراه آقای طلابیان در تظاهرات شرکت کردم. اطراف ما را نیروهای امنیتی گرفته بودند.
هنوز از چهارراه بیمارستان نگذشته بودیم که بعد از تیراندازی، عدهای با تازیانه و شلاق به جان مردم افتادند. یک نفر فریاد زد: مردم اینها ساواکی هستند؛ بزنیدشان!
صدای تیراندازی از چهار طرف خیابان بلند شد. با شنیدن صدای تیراندازی جمعیت متفرق شد و هرج و مرج عجیبی به وجود آمد. هنگام فرار نعلین از پایم افتاد و پابرهنه شروع به دویدن کردم. صدای شلیک گلوله هر لحظه بیشتر میشد و افراد روی هم میافتادند.
عدهای هم که تیر خورده بودند ناله و التماس میکردند تا کسی کمکشان کند، ولی هرکس به فکر خودش بود که از آن معرکه فرار کند تا گرفتار ساواک نشود.
ساواکیها هر کسی را میگرفتند، او را به سختی میزدند. آقای طلابیان هم، چون در فرار کمی تأخیر کرد و ناگهان عمامه اش از سرش افتاد، یک ساواکی از پشت سر او را گرفت و داد زد کجا؟ الآن درستت میکنم!
او با فحاشی شروع به زدنش کرد. هیچ کس جرئت نزدیک شدن نداشت. پس از آنکه آن ساواکی آقای طلابیان را کلی کتک زد، او را رها کرد و گفت حالا برو پی کارت. آقای طلابیان هم با قدرت و قلدری میگفت تا عمامهام را برندارم نمیروم. از این شجاعت و قلدری او خیلی خوشم آمد.
از کوچه ممتاز، جلوی مدرسه آیت الله مکارم شیرازی به سمت مدرسه حاج ملا صادق راه افتادم. در هر کوچه که نگاه میکردم، عدهای از ترس گیر نیفتادن پنهان شده بودند. وارد خیابان نمیشدند.
ماشینهای گشت پلیس آژیرکشان در کوچه و خیابان رفت وآمد میکردند و عدهای را با ضرب وشتم سوار میکردند و میبردند. فضای اختناق و رعب وحشت بیش از اندازه بود.
از آن روز به بعد، تظاهرات در قم اوج گرفت و همیشه نقطه شروع آن از خیابان چهارمردان بود که قمیها به لهجه خودشان آن خیابان را «چارمردون» میگفتند مقصد آنها هم به حرم و اطراف آن ختم میشد.
انتهای پیام/ 271