حال و هوای کشور در آغازین روز جنگ تحمیلی/ شکست صدام در مقابله با حقانیت رزمندگان

«سید محمد مدنی» جانبار قطع نخاع جنگ تحمیلی در سخنانی به بیان خاطرات خود از آغازین روزهای جنگ تحمیلی پرداخت.
کد خبر: ۷۴۱۱۸۶
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۹:۲۵ - 22September 2025

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: «سید محمد مدنی» جانبار قطع نخاع، به قول خودش از بچه‌های «تهرون» که با شروع دفاع مقدس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در عملیات الی بیت المقدس به درجه رفیع جانبازی نایل آمد. مصاحبت با او را غنیمت شمردیم و با یک گپ‌و‌گفت دوستانه روزنه‌ای به خاطرات عریض و طویل او در دوران دفاع مقدس باز کردیم، در ادامه خلاصه‌ای از این گفت‌و‌گوی صمیمانه را می‌خوانید.

حمله ارتش صدام را که دیدیم دیگر نمی‌توانستیم بی تفاوت باشیم

 دفاع‌پرس: شما چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟

من متولد سال ۱۳۴۱ در محله بازار و ساکن بهارستان تهران بودم و کارم هم در بازار بود. ۲۰ ساله بودم که جنگ شروع شد و حضورم در جبهه از همان زمان آغاز شد. دوبار در «بازی‌دراز» در غرب و عملیات‌های مربوط به آن حضور داشتم و در عملیات الی بیت المقدس مجروح شدم. در این عملیات برای آزادسازی جاده اهواز به خرمشهر که مقدمه آزادسازی این شهر بود عملیات را شروع کردیم و در نهایت در منطقه شلمچه در همان عملیات مجروح شدم. البته به نظرم معجزه عجیبی بود که میلیون‌ها گلوله به سمت ما شلیک می‌کردند مثل باران اما شهید نشدیم، چون شرایط زمین دشت بود، عملا جان‌پناه طبیعی وجود نداشت، حقیقتا عرض می‌کنم، خیلی از گلوله‌ها را دیدم که وقتی به جلوی من می‌رسیدند، می‌افتادند زمین، شبیه معجزه بود. از این همه گلوله فقط یک گلوله به من اصابت کرد و آن هم به نخاعم بود.

من آن زمان نمی‌دانستم نخاع چیست، سعی می‌کردم بلند شوم ولی نمی‌توانستم کاری کنم، فقط می‎دیدم که دست و پاهایم سالم است، نگرانی نداشتم، از طرفی شلیک باران گلوله بود و اصلا نمی‌شد یک جا ماند و ایستاد حتی در شرایط درازکش هم پوششی برای ممانعت از خوردن گلوله وجود نداشت و من و دوستان سعی می‌کردیم مثلا یک سانت بیشتر پایین برویم که گلوله نخوریم، همانجا جانبار شدم و بیش از چهار دهه است که این افتخار را دارم.

دفاع‌پرس: از حال و هوای روزهای آغازین جنگ بفرمایید.

در آغاز جنگ، مخصوصا در بحث  اشغال خرمشهر ارتش بعث عراق آمده بود تا صدام را هفت هشت روزه به تهران برساند و او در برج آزادی برای مردم سخنرانی کند که بچه‌های خرمشهر سی و چند روز با دست خالی جلوی این ارتش را گرفتند و نتوانست در این مدت جلو بیاید. حتی از کارون هم نتوانست عبور کند که آبادان را بگیرد و فقط مدتی آبادان محاصره شد. اینها درک شده توسط رزمندگان و حاضران در صحنه دفاع مقدس بود، ولی وصفش خیلی سخت است. شاید کتاب‌های خاطرات افرادی که در دفاع مقدس حضور داشتند یک بخش کوچک از آن همه ماجرا را بیان کند مثلا افرادی که در ابتدای جنگ در خرمشهر بودند توضیحاتی داده‌اند؛ باز خیلی از ماجرا‌ها هنوز ثبت نشده. مثلا وقتی در یکی از کتاب‌ها می‌خواندم که خانم راوی داستان در خاطرات خود می‌گفت «کاری که از دست ما برمی‌آمد این که بود که سنگ جمع کنیم و شب‌ها بزنیم به سگ‌های وحشی منطقه که به سمت پیکر‌های پاک شهدا می‌آمدند»، همین خاطره کوتا در دلش هزاران حرف است.

دفاع‌پرس: خود شما در شروع جنگ چه می‌کردید؟

۳۱ شهریور که هواپیما‌های عراقی به آسمان تهران رسیدند، من در بازار تهران مشغول به کار بودم و کارم در حوزه کفش بود و هنوز وارد سپاه و جنگ نشده بودم. سقف بازار شیشه‌ای بود و یادم هست به خوبی دیدم که هواپیما‌ها آمدند، دیوار صوتی را شکستند و آنقدر به سقف نزدیک بودند که رعب ایجاد کنند. آن موقع تا قبل از صدای بمباران فکر می‌کردیم هواپیمای خودی است، وقتی صدای بمباران آمد متوجه شدیم جنگ شروع شده. این تلنگری برای حضور ما در جنگ بود، اینک ما خودمان تهاجم را دیدیم و باعث شد تا وارد میدان شویم لذا کار را رها کردم و به سپاه پیوستم.

البته ما یک سری جذابیت‌ها و شور جوانی و انقلابی هم در کشور داشتیم، مثلا همین حضور نیرو‌های سبزپوش کمیته در جماعات‌ و نماز‌ها و سطح شهر، خودش خیلی برای خود من جالب و انگیزه‌آفرین بود، شما اگر خودتان جوان باشید یا این که با جوان‌ها ارتباط داشته باشید متوجه این مطلب می‌شوید. با همین فضا‌هایی که بود در خیابان کریمخان فعلی محلی برای ثبت نام داوطلبان ایجاد کردند، من هم انگیزه‌ داشتم، در کنار اینکه روزنامه‌ها هم تیتر‌های بزرگ می‌زدند که مثلا جنگ آغاز شد و... عزم من جزم شد که برای جنگ با دشمن باید بروم.

دفاع‌پرس: فضای عمومی جامعه درباره جنگ چطور بود؟

فضای عمومی خوب بود، ولی اینطور که تصور کنیم همه همراه بودند، نه اینطور نبود. عملا هم همه نمی‌توانستند در خط مقدم باشند اما بحث پشتیبانی از جنگ پررنگ بود. انصافا باید بگویم که جنگ ما مردمی اداره شد. عموم به نوعی فعال بودند، اما بنظر من بیشتر از اینها می‌توانستند حضور داشته باشند و ظرفیت جامعه بیش از آن بود. البته خود من جلوه‌های این مشارکت را می‌دیدم، برای نمونه یادم است که یک سری آمبولانس نو و جدید آورده بودند که روی آنها نوشته بود اهدایی بازاریان و اصناف تهران، یا همین بسته‌های کوچک اهدایی مردم که کمپوت و نان و خشک و آجیل و... بود. یک سری بسته کمک‌های مردمی به جبهه می‌آمد که تقسیم می‌کردند و وقتی باز می‌کردیم می‌دیدم که داخلش یک مقدار آجیل است که اهدایی از طرف مردم فلان روستا بوده و یا گا‌هی یک چیز جزئی بود با یک نامه که مثلا «برادر رزمنده وسع من همین بود، خدا از ما قبول کند». اینها نمونه‌های خوبی برای مشارکت مردم بود و روحیه می‌داد.

اکثریت مشارکت داشتند و البته بعضی‌ها هم فرار می‌کردند. آن زمان اجناس در غالب کوپن توزیع می‌شد، مثلا یک کسی سعی می‌کرد زرنگی کند جنس بیشتری بگیرد، اما یک فرد دیگر را می‌دیدم که می‌گرفت و می‌فرستاد برای جنگ. یعنی در وضعیتی بودیم که همه مدل آدم در این فضا قابل مشاهده بود. نکته دیگر اینکه ما در مقابل ارتش تا دندان مسلح صدام عملا با دست خالی می‌جنگیدیم. یادم است مثلا آنها با ۳۰۰ اراده تانک وارد میدان نبرد می‌شدند و در مقابل گردانی با ۳۰۰ تا رزمنده در مقابل آنها بود با نهایت چند راکت دوش پرتاب ضد زره آر.پی.جی و تیربار و یکی دو واحد خمپاره ۶۰، البته این را هم بگویم که وعده خدا پیروزی بود و واقعا هم در خیلی از این صحنه‌ها اراده و ایمان بر قدرت تسلیحات چربید.

دفاع‌پرس: خلا امکانات را چطور پر می‌کردید؟

بله بحث تانک و نفر را گفتم. از طرف دیگر هم بگویم، در بازی‌دراز وقتی که با عدم امکانات مواجه بودیم برای ارتباط بین دو سنگر از طناب و قوطی فلزی استفاده می‌کردیم، خیلی‌ها در سرمای سوزان کوهستان‌های غرب و گرمای سوزان دشت خوزستان ایستادند و نگفتند که چقدر سخت است در حالی که اگر این ایمان نبود یک دقیقه هم در آن شرایط ایستادگی نمی‌کردند. در رابطه با ایمان بچه‌‎ها شهدایی بودند که مثلا در اسارت زیر شکنجه و در اوج ایمان شهید شدند. وقتی که در اواخر حکومت صدام بحث عودت پیکر شهدای در اسارت مطرح شد، نیر‌وهای بعثی قبر برخی شهدا را که نبش کردند که به اصطلاح خود استخوان‌های شهید را پس بدهند، در چند مورد با پیکر‌های سالم مواجه شدند، انگار نه انگار که ۱۵ سال است که این پیکر دفن شده، حتی برخی از ارتشیان عراق تعریف کردند که صدام دستور داد بدن‌ها را در آهک بخوابانند که از بین برود اما از بین نرفت و مجبور شدند سالم پیکر شهدا را پس بدهند، وقتی واکاوی می‌کنی این شهدا چگونه بودند که بدنشان سال‌ها بعد از شهادت هنوز سالم است، همه می‌گویند تقید به مباحث شرعی، ایمانی و اخلاقی شاخصه این عزیزان بوده است.

وجه دیگر را هم بگویم، در بازی‌دراز برای حمله به سمت بعثی‌ها باید در شیب قله حرکت می‌کردیم، از ارتفاع، بالا می‌رفتیم، یکی یکی باید بالا می‌رفتند و با طناب تجهیزات را بالا می‌کشیدند و بعد نفر به نفر می‌رفتیم بالا تا مقر‌ها و مقدمات عملیات فراهم شود، با سختی‌های فراوان آماده عملیات می‌شدیم که خبر رسید امام با انجام این عملیات مخالف است، در شرایطی که از جان خود گذشتیم و به دل میدان زدیم با کلی زحمت مقدمات را فراهم کردیم و منتظر گرفتن نتیجه بودیم، وقتی گفتند امام مخالف است یک لحظه همه را پشت پا زدیم، چون ملاک ما تبعیت از ولایت بود، اصلا هم ناراحت نبودیم تازه خوشحال بودیم که مخالف نظر امام کاری نکرده‌ایم. یکی از رموز پیروزی ما در دفاع مقدس وجود چنین تبعیتی از حضرت امام (ره) بود. از طرفی بنظرم در جبهه آیات الهی تفسیر شد و ما به عینه دیدیم اینکه یکی به ده تا پیروز می‌شویم حقیقت دارد. 

دفاع‌پرس: از روز‌های اول اعزام خود خاطره‌ای دارید؟

از مهمترین خاطراتم دیدن حاج «احمد متوسلیان» بود، می‌دانستیم که ایشان فرمانده تیپ ماست، اما اینقدر که امروز مشخص شده شناخت نداشتیم، «محسن وزوایی» هم فرمانده ما بود. خیلی برایمان عزیز و گرامی بود. من یاد شوخی‌های بچه‌ها موقع اعزام می‌افتم که مثلا چون بعضی تازه کار بودند نمی‌دانستند چه چیزی بیاورند، دستمایه شوخی می‌شد، حتی یکی از بچه‌ها با ساک پر از تنقلات آمده بود که یکی دیگر از بچه رفته بود سراغ ساک او و همه تنقلاب را خورده و به جایش آشغال‌ها را گذاشته بود و پر کرده بود. بعد رفتند سراغ او و گفتند که تنقلات را بیاور با هم بخوریم تک‌خوری خوب نیست، او هم رفته بود با ساک پر از آشغال مواجه شده بود. همه با هم زدیم زیر خنده. در کل شوخی‌های زیادی داشتیم. 

یادم است بعضی بچه‌ها که شاید از روی حسودی به بچه‌هایی که نمازشب‌خوان بودند، آمدند یک شب به پای بچه‌هایی که نماز شب می‎خواندند طناب بستند و طرف دیگر را به جعبه‌ای که داخلش ظرف‌های فلزی ما بود بستند وقتی که این عزیزان برای نماز پا می‌شدند جعبه می‌ریخت و صدا می‌کرد، خود عاملان ماجرا بلند می‌شدند و داد و بیداد می‌کردند که چرا ما را بیدار کردی، چرا ریا می‌کنی، یا این‌که به خاطر یک نماز شب که نباید مردم آزاری کنی و کلی از این چیزها، بعد هم زیر پتو می‌خندیدند.

دفاع‌پرس: احساس‌تان موقع مجروحیت چگونه بود؟

در آن لحظه که متوجه نبودم چه شده، در بیمارستان هم به من نمی‌گفتند که ماجرا چیست، مادرم که به ملاقات آمد گفت پاهایت را تکان بده و چون درباره برادرانش که فلج اطفال گرفته بودند آشنایی قبلی داشت، متوجه شد. بله فهمیدیم که از دو پا فلج شده‌ام و پذیرفتیم. بغل دستی من هم از دو پا قطع عضو شده بود او به جای پا‌های خود یک لوله مقوایی که پارچه دورش می‌پیچند گذاشته بود و جای دو پایش را باند پیچی کرد تا وقتی مادرش می‌آید ملاقات متوجه و ناراحت نشود. البته من از ناحیه پا فلج شدم ولی دوستانی هستند که الان از گردن به پایین فلج هستند، وضع من نسبت به آنها خوب است، دوستی دارم که می‌گوید همه سقف اتاق آسایشگاه را حفظ هستم، چون قطع نخاع از گردن است، فقط روی تخت خوابیده و نگاهش فقط به سقف است.

دفاع‌پرس: دوست دارید چه نوع خاطراتی را برای دوستان و جوانان و مردم از دفاع مقدس و دوستان و همرزمان آن دوران خود تعریف کنید؟

خاطراتی از بحث حفظ بیت المال و تقید روی بیت المال از بچه‌ها دارم که برای امروز خیلی لازم است. اینکه دوستی از بچه‌های ما یک موتور برای امری که ماموریتی داشت به عنوان پیک، استفاده می‌کرد، یکبار دیدم با مکافت دارد موتور خاموش را می‌کشد و به سمت یک مقری می‌برد، گفتم خب موتور را روشن کن، چرا خودت را اذیت می‌کنی، گفت از این به قبل برای ماموریت آمده بودم، وسط کار یادم آمد باید بروم به یکی از دوستان در این سنگر سر بزنم و این کار شخصی است و جزو ماموریت من نیست و نمی‌توانم موتور را برای غیر ماموریت استفاده کنم.

خاطره دیگری یادم می‌آید که مسئول تدارکات واحد ما شهید شده بود، یکی از برادران به من اشاره کرد و گفت زیرپیراهنی و عرقگیرش را ببین، چقدر وصله دارد، او که تمام تجهیزات و امکانات ما در دستش بود و واقعا کم نمی‌گذاشت، از لباس‌ها و اقلام برای خودش بر نمی‌داشت، بلکه همان لباس خودش را با همان سلیقه مردانه و کج و کله با نخ و سوزن دوخته بود تا از لباس‌های امانت در دستش استفاده نکند. از این نمونه‌ها خیلی در میان بچه‌ها بود که راضی نبودند مدیون بیت المال شوند یا حق الناسی به گردنشان بماند. گفتن این حقایق برای عبرت و سرمشق گرفتن خود ما و نسل‌های بعد از ما لازم است.

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار