گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: برخی شب و روز را صرف دنیا میکنند بیآنکه برای آخرت چیزی برگزینند؛ مردمانی که دنیا را جدی گرفته و فرمان زندگی خود را به آن سپردهاند و انگار نه آخرتی هست و نه بازگشتی در این میان افرادی هستند که با همه تنگدستی بخشندهاند. اگرچه قوتی اندک دارند همان را نیز با دیگران سهیم میشوند چراکه رضایت خدا برایشان برتر است. مثل «حسین امیدواری» که عمرش را به تلاش برای رضای الهی سپری کرد. اینها همان شهیدانند؛ شیدای لقای خدا؛ بیقرار و مشتاق؛ تا آن که جسم خاکی شان را رها کرده و در پرواز روحانی خود به آسمان بپیوندند. «اکرم امیدواری» خواهر کوچک شهید مدافع حرم شهید «حسین امیدواری» در گفتوگویی به بیان برخی خاطرات خود از برادر شهیدش پرداخت که در ادامه مشروح آن را میخوانید.
«اکرم امیدواری» هستم خواهر کوچک شهید مدافع حرم شهید حسین امیدواری؛ دو سال از حسین کوچکتر بودم برای من حسین تنها یک برادر نبود، بلکه پناهگاهی امن و همراهی همیشگی در لحظههای زندگیام به شمار میرفت. حسین همیشه هوایم را داشت. در هر مسالهای کنارم میایستاد، مثلا یک بار که از مدرسه برگشتم، او میخواست برای خانه نان بخرد. گفتم من هم میآیم. راه افتادیم سمت نانوایی. حسین در همان سن ۹ - ۱۰ سالگی مراقب همه چیز بود. در مسیر وقتی دوستانش را میدید، طوری رفتار میکرد که حواسش همزمان به من هم باشد؛ مثلا به نوع حجابم اشاره میکرد و میگفت سنگین و رنگین رد شو. در کنار همه شیطنتهایش یک آدم با اخلاق و حمایتگر بود و با زبان نرم و دلنشینش ما را نصیحت میکرد. اگر اشتباهی از ما سر میزد، خیلی آرام و منطقی توضیح میداد. موضوع چه بوده و چرا باید بیشتر دقت کنیم؛ مثلا در برخورد با نامحرم، چون هم سن و هم بازی ما هم بود حرفهایش بیشتر به دلمان مینشست. این خاطرهها حالا بخشی از گذشتههای کودکی ماست؛ لحظاتی ساده، اما پر از شادی، شیطنت و یادگیری که هنوز هم گاهی با لبخند به یادشان میآورم.
نوجوان با هوشی بود
حسین نوجوانی باهوش بود؛ اما در زمان تحصیل شور و اشتیاق چندانی به درس خواندن نداشت و همین موجب شد که وضعیت تحصیلیاش معمولی باقی بماند؛ اما اتفاق جالب از زمان پیشدانشگاهیاش شروع شد. در مقطعی که دیگران فکر میکردند. حسین به درس علاقهای نخواهد داشت مدیر مدرسه که مذهبی و بسیار مهربان بود تاثیر زیادی رویش گذاشت. او تلاش کرد به دانشآموزان اهمیت هدفمند درس خواندن را بیاموزد. این تلاشها باعث شد حسین که قبلا به درس خواندن بیعلاقه بود، پایه درسیاش را تا حد زیادی تقویت کرده و در همان سال، حسین موفق شد لوح تقدیر دریافت کند.
از دیگر خاطرات شیرینم با حسین دوران تحصیلمان در محلهای پر از مدرسه است. یک بار که از مدرسه تعطیل شدم دیدم حسین از خیابان اصلی به سمت خانه میآید. پا تند کردم که به او برسم. در راه چند دختر از مدرسهای دیگر شروع کردند به خندیدن و تیکه انداختن به او، اما حسین با وقار و متانت راه میرفت و سرش را پایین انداخته بود. وقتی اعتراض کردم لبخندی زد و گفت «اهمیت نداره که اونا چی میگن مهم اینه که ما چطور رفتار کنیم».
سفر حج دانش آموزی
حسین در سال ۱۳۸۱ مشغول تحصیل در دبیرستان بود. زمانی که اسمش در قرعهکشی حج درآمد مادرم تصمیم گرفت هزینه سفر او را تامین کند؛ حتی اگر نیاز به قرض گرفتن باشد. در یکی از این روزها، مدیر مدرسه به مادرم گفته بود و «حاج خانوم! شما خودت تا به حال به مکه رفتی؟» مادرم جواب داده بود «نه نرفتم، اما میخوام حسین رو به مکه بفرستم». مراحل سفر برادرم انجام شد، گذرنامه گرفت و به زیارت خانه خدا مشرف شد. حسین در اولین نگاه به خانه خدا تحت تاثیر عظمت آن مکان مقدس قرار گرفته بود. او در همان لحظه دعا کرد؛ دعای عاقبت به خیری و طلب شهادت.
حسین زمانت را بشناس
در فتنه سال ۱۳۸۸ زمانی که عدهای به ارزشهای دینی و عزاداران حسینی اهانت کردند حسین معتقد بود که در این عصر ایران نه تنها خانه شیعه است بلکه پرچمدار تشیع و نماد اسلام ناب محمدی (ص) در جهان به شمار میرود. انقلاب اسلامی ایران بستری فراهم کرده تا پیام شیعیان به دیگر نقاط دنیا صادر شود و این پرچم حقیقت و عدالت در دست ملت ایران است. اگر این پرچم در ایران از دست برود و آسیب ببیند نه فقط شیعه در این سرزمین خاموش میشود، بلکه سایر کشورهای پیرو شیعه نیز تحت فشار قرار میگیرند. اگر این پرچم سقوط کند و پرچمداران به بیراهه و فساد کشیده شوند، خداوند پرچم هدایت را از ما گرفته و به مردمانی که شایستهترند واگذار خواهد کرد.
نظر حسین این بود که دشمن بیش از همه از رهبر معظم انقلاب و نظام جمهوری اسلامی وحشت دارد؛ زیرا این دو در برابر طمعورزیها و توطئههای رژیم صهیونیستی و آمریکا ایستادهاند. حسین ما را مخاطب قرار داده و میگفت «باید حسین زمانت رو بشناسی و بدونی که ایران، امروز پرچمدار ولایته، ایران خونه امیرالمومنینه، این افتخار و مسئولیت بزرگ وظیفهای سنگین به دوش ملت ایران گذاشته.»
حسین به حلال و حرام زندگی اهمیت ویژهای میداد. او درباره «نگاه» بسیار حساس بود و همیشه آن را کنترل میکرد. زندگیاش را طوری پیش میبرد که همسو با مسیر و سبک زندگی اهل بیت (ع) باشد، زیرا این مسیر را برای رسیدن به کمال معنوی برترین راه میدانست.
زمانی باقی نمانده
سال ۱۳۹۴، گویا به او الهام شده بود، زمان زیادی برای انجام امور مهم زندگیاش باقی نمانده است؛ به خاطر همین تمام تلاش خود را برای جبران کارهای عقبمانده و دستیابی به اهداف والای خود متمرکز کرد. هیچگاه خستگی را به خود راه نمیداد و به اندازه توانایی جسمی و روحیاش بهترین بهره را از وقت خود میبرد و عبادت را از صمیم قلب انجام میداد. او بیوقفه از ظرف وجودی خود استفاده میکرد تا آن را در مسیر کمال الهی به کار گیرد.
دوری از گناه؛ حتی از سایه گناه
در مسیری که به سوی سیر و سلوک و کمال انسانی در حرمتگذاری به اصول اخلاقی حرکت میکرد گفتوگویی میان جمع همیشگی ما در جریان بود. میان صحبتها سخن به کسی رسید که به گناهی شناختهشده، شهره بود؛ گناهی که آشکار بود و بر هیچکس پوشیده نمیماند. از دیدگاه ما این صحبتها غیبت به شمار نمیآمد، چرا که این موضوع برای همه واضح بود. ما چند خواهر همراه حسین در این گفتوگو بودیم. در لحظهای که بحث به نام بردن از آن شخص نزدیک شد، حسین سکوت و مکثی کرد و مسیر گفتوگو را تغییر داد. او حتی نمیخواست کوچکترین شائبهای از گناه یا بدگویی در کلامش ایجاد شود. گویی روح او حساسیت عمیقی نسبت به گناه داشت و به جایگاهی رسیده بود که حتی از سایه گناه نیز فرار میکرد.
قربان مظلومیت حضرت رقیه (س)
حسین فقط یک بار به کربلا رفته بود؛ آن هم اربعین سال ۱۳۹۲ میگفت در اربعین همان سال در مسیر از شدت گرفتگی عضلات پا کنار جدول نشسته بود، یک دکتر که همراه کاروانش بود، آمد و برایش آمپول شلکننده عضلات زد تا دردهایش تسکین یابد و بتواند ادامه مسیر را برود، اما بیشترین اثر حال معنوی او بود. او از غربت حضرت رقیه (س) گفت و این که چطور دختر خردسال امام حسین (ع) با آن همه زخم روحی و جسمی تحت اسارت قرار داشت؛ با پایی مجروح مجبور به پیمودن راههای سخت و طاقتفرسا شده بود.
حرفهایی که بغض حسین را ترکاند
او در مسیر مداحی گوش میداد و به روایات دردناک زندگی حضرت رقیه (س) فکر میکرد. بارها میگفت «قربون مظلومیتشون». حسین در حالی اینها را تعریف میکرد که بغض در گلو داشت و اشکش بیوقفه جاری بود. بعد از این سفر، سال ۱۳۹۲ تبدیل به نقطه عطفی برای او شد. دو سال بعد، صحبتهایی درباره جنگ سوریه و دفاع از مقدسات مثل حرم حضرت رقیه (س) مطرح شد؛ مفاهیمی که انگار معنای بیشتری برای حسین پیدا کرده بود.
اقامت در جمکران
حسین از جمع خانواده جدا و عازم قم شد. او نزدیک به ۳۰ روز در مسجد جمکران اقامت کرد. در طول این مدت هر چند که مشغول کار روزمره بود، اما حضورش صرفا به فعالیتهای مادی محدود نشد. هر روز بدون استثنا، راهی حرم میشد تا حضرت معصومه (س) زیارت کند و با خلوص نیت در سکوت و مراقبه به خودسازی و تزکیه روح بپردازد. در یکی از روزهای این اقامت معنوی، حسین یکی از جوانان اهل مسجد را در جمکران ملاقات میکند. با کنجکاوی از او میپرسد که چرا اینجا حضور دارد و چه برنامهای دارد. همین گفتوگوی ساده کمکم به موضوعهای ژرفتر گره خورد؛ آنها در مورد جنگ در منطقه صحبت کردند به خصوص درباره ظلمها و خسارتهایی که گروه داعش در جنگ سوریه بر سر مردم مظلوم آن دیار آورده بود. دیدار با این فرد و شنیدن داستانها و مشکلات مردم سوریه، نگاه او را تغییر داد و سرنوشتش را برای همیشه تحت تاثیر قرار داد.
عزم راسخ
حسین تصمیم گرفت به تهران بازگردد تا کارهای شخصی و اداری خود را سازماندهی کند و برنامه آیندهاش را مشخص کند. درست در همان ایام یکی از دوستان نزدیکش خوابی دید که تاثیر آن بر تصمیم حسین غیرقابل انکار بود. در آن خواب حضرت رقیه (س) دست حسین و چند نفر دیگر را گرفته و آنان را از جمعی بزرگ جدا کرده بود. تعبیر این خواب بر دل حسین چنان نشست که انگار ندای الهی او را فرا میخواند. این رویا، عزم او را برای پیمودن سفری مهم و معنادار محکمتر کرد و باعث شد تا تصمیم نهایی خود را با قاطعیت بیشتری بگیرد.
او جثهای کوچک و قد کوتاهی داشت و همین موضوع بارها باعث شده بود دیگران تواناییهایش را زیر سوال ببرند. یک هفته بعد از آن که عزمش را جدیتر نشان داد، دیگر به خانه بازنگشت. ما هنوز درباره برنامههایش اطلاع دقیقی نداشتیم و همین بیخبری و دوری تدریجی او از خانواده، حس عجیبی برایمان ایجاد کرده بود. او کمکم از دنیای خانه فاصله میگرفت. در حالی که ما از لحاظ عاطفی به شدت به حضورش وابسته بودیم و جای خالی او برای مان سنگینتر
از آن بود که بتوانیم نادیده بگیرید. حسین مدتی قبل از اعزام به سوریه به ما گفته بود که شهید خواهد شد. وقتی میگفت شهید میشود قطعا حرفش درست بود. سه تا خواهر کنار هم مینشستیم با هم حرف میزدیم و گریه میکردیم. آن روز که برای خداحافظی با حسین رفتیم توی ماشین نشسته بودیم دستش را بر صندلی راننده تکیه داده بود و هم زمان با مادرم صحبت میکرد آن لحظات، لحظههای دلگیری بود؛ حسین آرام آرام از ما جدا میشد و در عین حال دستش را محکم در دست من نگه داشته بود؛ گویی نمیخواست این پیوند آخرین ارتباط ما باشد. یک لحظه نگاهش به من افتاد احساس کردم بار تمام محبت یک عمر در چشمانش جمع شده بود؛ اما در عمق این نگاه نوعی پذیرش هم وجود داشت؛ پذیرشی از آنچه رخ خواهد داد. نگاهش حرفها داشت؛ این ایستگاه آخرین توقفگاه دیدار ما بود. بغضم را فرو خوردم سعی کردم خودم را محکم نشان بدهم او از ماشین پیاده شد مادرم را در آغوش گرفت و با آرامشی که گویی خودش را برای رفتنی بزرگ آماده کرده بود خداحافظی کرد. اما ما خواهرها جرأت نداشتیم او را بغل کنیم؛ انگار در جانمان حک شده بود که این آخرین وداع است و بغل کردن او فقط پرده از داغی بر میداشت که کسی طاقت تحملش را نداشت.
گروه طیار
حسین تماس گرفت گفت و خواب دیدم امام زمان (عج) به خواب من آمد و با لبخندی دلنشین گفت، اسمت در گروه طیار ثبت شده، در همان حین که این رویا را برایمان توصیف میکرد ناگهان متوجه شدم کسی وارد اتاقش شد و با هیجان و عجله گفت حسین خبر خوش، ما را در گروه طیار نامنویسی کردند. آن لحظه سنگینی کلماتش بیش از هر چیز دیگری بر قلبم نشست. ادامه داد در خوابم حضرت رقیه (س) را دیدم. آمد و با صدای آرامی گفت که حسین آقا و ۱۲ نفر از دوستانشان از میان جمعیت جدا شوند؛ جمعی ویژه. بعد از رفتنش دو بار تماس گرفت هر بار کوتاه و بیشتر با مادرم صحبت کرد. تماسها کوتاه بودند و گاه تلفن به دلیل شرایط قطع میشد.
در یکی از تماسهایش تعریف میکرد اولین صبحی که در سوریه بوده به زیارت حرم حضرت زینب (س) رفته. فضایی گرم و معنوی برقرار شده بود؛ انگار دلها با مداحی و اندیشه اهل بیت (ع) گره خورده بود. حسین گفت آن جا اشک ریخته ولی ناگهان آوایی در ذهنش طنین انداخته که گفته بود «حسین کجا میخواهی بروی؟ همین جا بمان پیش ما باش» همان جا ماند و وضو گرفت؛ نماز خواند و از خداوند طلب یاری کرد تا راهی شود. روزی که خبر شهادتش رسید پیکر مطهر او همراه با دیگر شهدا، گرد حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) طواف داده شده بود؛ همان جایی که آخرین دیدار با حرم اهل بیت (ع) انجام گرفته بود. این خاطرهها برایمان جاودان ماندهاند؛ از آخرین نگاههای حسین گرفته تا رازهایی که تنها بین ما و او باقی ماندند. هر بار یادشان میکنم انگار دوباره همان لحظات جان میگیرند و سختی آن وداع را به دل بازمیگردانند؛ اما شیرینی آن ایمان و روحانی بودن مسیرش را نیز همیشه حس میکنیم.
منبع: نشریه «فکه»
انتهای پیام/ 112