خاطراتی از دادستان و شهردار ارومیه که فرمانده لشکر خوبان شد

فقط خستگی و بی‌خوابی‌هایش به خانه می‌رسید. وقتی شبها با خستگی به خانه می‌آمد و می‌خوابید من می‌نشستم و نگاهش می‌کردم حتی وقتی در خواب پهلو به پهلو می‌شد می‌رفتم طرف دیگر می‌نشستم تا بتوانم چهره‌اش را خوب تماشا کنم.
کد خبر: ۷۴۴۷۴
تاریخ انتشار: ۲۶ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۷:۱۱ - 16March 2016

خاطراتی از دادستان و شهردار ارومیه که فرمانده لشکر خوبان شد

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،  مهدی باکری در سال 1333 در شهرستان میاندوآب در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. پس از اخذ دیپلم به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد. مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی (رحمت الله علیه) - در حالی که در تهران افسر وظیفه بود - از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی کرد و فعالیتهای گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد. پس از پیروزی انقلاب و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد درآمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت.

فرماندهی سپاه ارومیه از دیگر فعالیتهایش بود. در عملیات فتحالمبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف،در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا و در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یک، دو، سه و چهار و خیبر با عنوان فرمانده لشکر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداکار، در انجام تکلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همهجانبهای را از خود نشان داد. این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت میکرد، تلاش کرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت کند، که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، به شهادت رسید. هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست. به بهانه سی و یکمین سالگرد شهادت او برخی از خاطراتی از این شهید والامقام در ادامه میآید:

از شدت دلتنگی وقتی خواب بود فقط تماشایش میکردم

صفیه مدرس همسر شهید روایت میکند: «یک خانه داشتیم با کمترین امکانات درحالیکه پنجرههایش شیشه نداشت فقط یک اتاق آن کولر داشت، یک راهروی کوچک داشت که از آن به عنوان آشپزخانه استفاده میکردیم. برق یا امکانات دیگری در آن به خوبی وجود نداشت در اختیار ما قرار گرفت. در اهواز که بودیم همیشه اولین نفری که برای آغاز عملیات به منطقه اعزام میشد مهدی به عنوان فرمانده لشگر 31 عاشورا بود و آخرین نفری هم که از عملیات بازمیگشت مهدی بود. تنها چیزی که مرا در مدت زندگی با او آزار میداد همین دلتنگیها بود. هیچ وقت یادم نمیرود گاهی اوقات برای آنکه دیگران را آزار ندهد آرام از دیوار به داخل میپرید و آرام بر در داخلی خانه میزد. وقتی در را باز میکردم با سر و رویی خاکی، چشمهای قرمز و خستگی زیاد وارد خانه میشد. فقط خستگی و بیخوابیهایش به خانه میرسید. وقتی شبها با خستگی به خانه میآمد و میخوابید من مینشستم و نگاهش میکردم حتی وقتی در خواب پهلو به پهلو میشد میرفتم طرف دیگر مینشستم تا بتوانم چهرهاش را خوب تماشا کنم.»

از مجنون تا تهران برای کسب تکلیف از آقای خامنهای

مصطفی مولوی روایت میکند: «بعد از عملیات خیبـــــر، آقا مهدی آمد به من گفت: "بعد از ظهر کمی بخواب، شب باید بریم تهران." گفتم: "باشه." شب به سمت تهـران حرکت کردیم. به تهران که رسیدیم رفتیــم دفتر ریاست جمهوری در خیابان پاستور. آقا مهدی به من گفت: "شما اینجا بایستید، من الان میام." رفت داخل یک اتاق و حدود 20 دقیقه بعد آمد و گفت: "برو بریم." در راه برگشت، رفتیم قم و سری هم به خانواده آقا حمید که تازه شهید شده بود زدیم. بعد که راه افتادیم، سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم: "راستی آقا مهدی، جریان چی بود، ما شب تا صبح رانندگی کردیم و اومدیم تهران فقط برای یه دیدار 20 دقیقه ای؟ با کی دیدار داشتین؟" گفت: "رفتم آقای خامنه ای رو دیدم." گفتم: "کاری داشتین؟" گفت: "مدتی قبل امام (ره) در یکی از صحبتهاشون فرمودند کسانی که با ارتش هماهنگی و همکاری نداشته باشند، این شرعا تخلف محسوب میشه. رفتم از آقای خامنه ای بپرسم که اگه قبل از این حکم، کم کاری هایی شده باشه مسئله اش چی میشه؟" ایشان تا این حد برای صحبت های امام (ره) ارزش قائل بودند. بنده یاد ندارم که در سخنرانی هایش از امام (ره) یاد نکرده باشد و همیشه صحبتهای امام (ره) را دستورالعمل قرار میداد.»

بررسی شرایط بینالمللی و سیاست دفاعی کشور توسط شهید باکری/احساس کردم خود امام سخن میگوید

پس از عملیات بیت المقدس در جلسهای که دوستان در منزل آقای «حسن نوربخش» دور هم جمع شده بودند، آقا مهدی [باکری] هم حضور داشت. معمولا در این جلسات، حاضرین به ذکر اخبار و تحلیل رویدادهای روز میپرداختند. در آن ایام ارتش اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده بود و به سمت بیروت در حال پیشروی بود. از آقا مهدی که معمولا در جلسات همیشه ساکت و آرام بود و کمتر حرف میزد و بیشتر میشنید خواسته شد تا ایشان وضعیت جبههها را بیان کند. او در این هنگام جمله معروف حضرت امام خمینی (ره) را بیان کرد که: «راه قدس از کربلا میگذرد.» آنگاه شروع کرد به شرح وظایف و رسالتی که در قبال لبنان و فلسطین بر دوش داریم و شیوه صحیح و مؤثر دفاع از آنان را بیان کرد. آقای «محمدرضا آیتاللهی» میگوید در این هنگام از زنده یاد مهندس «زین العابدین عطایی» که در جلسه حضور داشت و مبهوت به گوشهای خیره شده بود، پرسیدم به چه فکر میکنی؟ پاسخ داد در وسط صحبتهای آقا مهدی، احساس کردم که خود امام  است که دارد سخن میگوید. واقعا آقا مهدی به خوبی و بجا و دقیق از سخنان امام برای بررسی شرایط بینالمللی و سیاست دفاعی کشور استفاده کرد.» (منبع: مهدی باکری در اندیشه و عمل)

اشتباهترین اشتباه ترین تصمیم ولی فقیه هم از درست ترین درست ترین تصمیم من درستتر است

صفیه مدرس همسر شهید روایت میکند:«یکی از ویژگیهای برجسته مهدی ولایت مداری است. در کنار اخلاق خوب، ساده زیست بودن و کم حرف بودن و ویژگیهای خاصی که زبانزد همه دوستان او بود، ولایتمدار خوبی هم بود. با خیلی از دوستانی که در آن زمان با موضوع ولایت مشکل داشتند درباره این موضوع بحث میکرد.گاهی به او میگفتم چرا بحث میکنی کسی که امام را قبول ندارد نیازی به این بحثها هم ندارد. گاهی خودم با او در برخی موضوعات این مسئله وارد بحث میشدم و میگفتم: «آقا مهدی! امام یا کس دیگر ادعای عصمت که نمیکند. هیچکدام معصوم نیستند و امکان خطا برای همه وجود دارد.» مهدی میگفت:«جملهای میگویم که آن را به خاطر بسپار. اشتباهترین اشتباه ترین اشتباهترین تصمیم ایشان هم از درست ترین درست ترین و درست ترین تصمیم من درستتر است. من مگر چه کسی هستم که تا چند وقت پیش عمل شرعی واجبم را بلد نبودم و حالا بخواهم به عنوان کسی از قشر روشنفکر و تحصیل کرده دانشگاهی به ولی فقیه ایراد بگیرم.»

چرا کمپوت خنک جلوی من گذاشتید؟

عبدالرزاق میرآب بی سیمچی شهید باکری روایت میکند: «بعد از عملیات خیبر قرار بود در زید عملیاتی انجام بدهیم. موقع ظهر بود و هوا خیلی گرم بود. با آقامهدی داشتیم میرفتیم خط. آقامهدی هر روز توی خط بود. شب میرفت سنگر بچههای اطلاعات را که شناسایی میرفتند چک میکرد، روز هم از هر لحظه برای بازدید از خط استفاده میکرد. ساعت 2 یا 3 و هوا بشدت گرم بود. داشتیم با جیپ عبور میکردیم که آقای «علاءالدین» آقا مهدی را دید و آمد بیرون و گفت: «آقا مهدی عرضی داشتم.» رفتیم داخل سنگر. یکی از نیروهای علاءالدین، از توی یخچال یک کمپوت خنک بیرون آورد و گذاشت جلوی آقا مهدی. آقا مهدی دستش را زد به قوطی کمپوت و نگذاشت بازش کنند. اول از آقای علاءالدین که مسئول خط در عملیات بود سؤال کرد که «امروز با نهار به بچهها چی دادین؟» گفت: «میوه دادهایم.» آقا مهدی گفت: «پس این چیه گذاشتید جلوی من؟» گفت: «این مال دیروزه.» گفت: «توی این ساعت روز که بچهها توی خط هستند و یخ با مشکلات به خط میرسد و از اهواز و خرمشهر با مشکلات فراوان تهیه میشود و به خط میرسد، این چیه گذاشتید جلوی من؟»

آن روز هم توی خط، یخ کم آمده بود. کارخانه یخ در خرمشهر خرابی داشت و یخ به تعداد کم به خط رسیده بود. آقا مهدی از این قضه اطلاع داشت. آقای علاءالدین فکر میکرد آقا مهدی اطلاع ندارد که یخ امروز کم رسیده به خط. آقا مهدی به ایشان گفت که «آقا علاءالدین شما بعنوان مسئول عملیات و مسئول واحد لشگر چطور به خودتان اجازه میدهید یا من چطور به خودم اجازه بدهم که در حالیکه میدانیم امروز یخ به خط کم رسیده...» این را که گفت، آقای علاءالدین گفت: «آقا مهدی! شما از کجا میدانید یخ کم رسیده؟» آقا مهدی گفت: «هر روز سی قالب یخ به اینجا میآمده، امروز پانزده قالب رسیده.» علاءالدین هم میدانست چون مسئول عملیات بود و گزارش به او رسیده بود. ولی فکرش را نمیکرد که آقا مهدی ریز آمار یخ را هم داشته باشد و از او بازخواست کند. گفت: «آقا مهدی فکر نمیکنم اینطور بوده باشد.» آقا مهدی گفت: «فکر کن! قشنگ فکر کن! شما که این را میدانید چرا این کمپوت خنک را میگذارید جلوی من؟ ببر بگذار سرجایش. اگر امروز بچهها کمپوت بخورند من هم میخورم.» و نخورد و نگذاشت بازش کنند. به همه این مسائل حساس بود.»

روایت آخرین دیدار با برادر

همرزم شهید روایت میکند:«شب بود. آقا مهدی رزمندگان را برای آغاز عملیات خیبر بدرقه میکرد... نوبت به خداحافظی با برادرش حمید رسید. کوله پشتی او را از پشتش باز کرد و در آن چند قوطی کمپوت گذاشت. حمید پرسید:« آقا چکار میکنی؟» آقا مهدی گفت: «این کمپوتها را با خودت ببر، بدردتان میخورد.» حمید قبول نکرد و مانع این کار شد. حمید با بچههای لشکر به سمت خطوط نبرد راه افتادند. گویا آقا مهدی میدانست این آخرین دیدارش با حمید است. آنگاه که همه نیروها حرکت کردند، آقا مهدی نشست و سیر گریست.»

منبع:تسنیم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار