به گزارش دفاع پرس از مازندران، همزمان با ایام عملیات والفجر 10 خاطره رضا دیدار از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس استان مازندران که در این عملیات حضور داشت، به قلم حدیثه صالحی در ادامه می آید:
هنوز صحبت از عملیات والفجر 10 نشده بود. نیروها جابه جا شده و تیپ ما در مریوان مستقر شد. من،عباس میرزمانی که اهل همدان بود و یکی از دوستان در سنگر مخابرات فعالیت می کردیم. هر روز رادیو آژیر قرمز پخش می کرد. یک روز که هوا سرد و بارانی بود، من و عباس کنار بخاری نشسته بودیم و آن دوست ما هم خوابیده بود. ناگهان صدای آژیر قرمز توجه ما را به خودش جلب کرد. نگاهی به عباس انداختم ، ترسیده بود، خواستم چیزی بگویم که ترس اش بریزد،گفتم:
-«نترس دوست من! تا حالا بعد از آژیر قرمز اتفاقی نیفتاده...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار مهیبی وحشت به دل ما انداخت. تا به خودمان بیاییم و آن دوست مان را بیدار کنیم، شیشه های اتاق فرو ریخت و کنار دوست ما آوار شد. ناگهان دوست ما از جا پرید و با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
-چه اتفاقی افتاده؟
من هم با دست پاچگی گفتم:
_بمباران هوایی شده. بچه ها فرار کنید...
نمی دانم چطور پوتین مان را پوشیدیم ، از بس هول شدیم ، نمی دانستیم چه کار می کنیم! هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران می کردند و ما در پی پناهگاه امن به این طرف و آن طرف می دویدیم. قدرت تصمیم گیری نداشتیم که کجا پناه بگیریم. همین طوری یک جایی پیدا کردیم و سنگر گرفتیم. خیال مان که کمی راحت شد. نگاهی به اطراف انداختم و گلوله های 106 را که در کنار خودم دیدم ترسیدم. تازه متوجه شدم که از یک خطر بزرگ فرار کردیم و در کنار خطر بزرگتر پناه گرفتیم. با خودم گفتم:«رضا!اگر یکی از راکت های دشمن به این توپ های 106 اصابت کند، دیگر چیزی از ما باقی نمی ماند، پودر می شویم و تمام!» به عباس گفتم:
_سریع از توپ ها فاصله بگیرید.
به سرعت برق و باد از گلوله ها فاصله گرفتیم و دوباره دنبال پناهگاه به این طرف و آن طرف می دویدیم. هواپیمای دشمن رفته بود و ما داشتیم برای خودمان قایم باشک بازی می کردیم. چشمم به یک ساختمان دو طبقه ای افتاد. خودمان را به آن رساندیم و زیر راه پله های آن سنگر گرفتیم. بچه ها داد می زدند:
_بمباران تمام شده، از پناهگاه بیرون بیایید.
ما که بعد از آن همه ترس و وحشت به آرامش رسیده بودیم، نمی خواستیم از پناهگاه بیرون بیاییم. باورمان نمی شد که وضع منطقه آرام شد. سه تایی می گفتیم:
_شاید هواپیما برگردد. ما همین جا می مانیم که دیگر دنبال پناهگاه نگردیم.
آن روز عراق پمپ بنزین مریوان و بهداری رزمی 25 کربلا را بمباران کرده بود .خیلی از نیروهای لشکر 5 نصرهم شهید شدند. بعد از آن اتفاق با هرآژیری پناه می گرفتیم.