به گزارش خبرنگار اعزامی دفاع پرس به مناطق عملیاتی جنوب، شب را کنار شهدای گمنام در موزه خرمشهر گذراندیم. هوا سرد بود اما خستگی روز گذشته به تنمان نماند. حدود ساعت هشت با صدای زنگ درب موزه، محل اسکان را ترک کردیم. دو نفر وارد حیاط موزه شدند. یک خانم و یک آقا. ظاهراً از پرسنل مجموعه هستند؛ خانم به طرف درب ورودی موزه میرود اما آقای سیاه چهره برای من آشناست. با شک و تردید سلام میکنم. جواب میدهد، از کنارش رد نمیشوم. فهمید که من حرفی دارم و شاید او را میشناسم و ادامه داد من اینجا کار میکنم، البته برای دلم.
پرسید من را میشناسی؟ بله. همه شما را میشناسند. چطور میشناسی؟ قبلاً مناطق عملیاتی خدمتتان رسیدهایم. گفتم قبلاً که گفته بودید شهرداری مشغول به کارید. با خنده تایید کرد. بله، بودم. بازنشسته شدم. شما این ها را از کجا میدانید. میدانیم دیگر، خودتان گفته بودید. او یکی از مدافعین خرمشهر است. یکی از دوستان محمد جهان آرا، بهروز مرادی، سیدصالح موسوی و کسی که شهید مرتضی آوینی درباره او مستند ساخته است.
او«عنایت صحت»، خرمشهری سیاه چهره، کسی که 91 ماه در جبهه ماند و برای دفاع از خرمشهر جانش را بر کف گذاشته بود است. عنایت مجلهی مچاله شدهای را در دست داشت و من را به سمت نیمکت داخل حیاط برد و گفت بنشین این را برایم بخوان، دوست دارم دیگران برایم بخوانند؛ مجله را باز کردم. مصاحبه عنایت با یکی از مجلههای مشهور بود.
مصاحبهی معنی دار، پر مغز و البته با نگارشی خوب و دوست داشتنی. حرفهای عنایت در این مصاحبه من را به فکر فرو برد. در حینی که باید با صدای بلند برای او میخواندم به حرفهایش فکر میکردم.
عنایت از دشمن گفته بود. دشمن دوم. دشمنی که همراه ماست و مثل مار و افعی به ما نیش میزند. بدون اینکه ما بفهمیم ما را نیش میزند و آرام آرام ما را از پا در میآورد. دشمنی که ماهیت پنهان دارد و ما او را نمیبینیم اما عنایت انگار خوب آن دشمن را لمس کرده بود. عنایت میگفت جنگ هنوز تمام نشده است. در تمام نقاطی که ما درگیر جنگ با رژیم بعث بودیم دشمن دوم کنار ما و همراه ما همه جا حضور داشت و زیر پایمان حرکت میکرد.
به وسط مصاحبه رسیدم. جایی که عنایت ارادتش را به شهدا اعلام داشته بود. عنایت گفته بود برخی از مسئولین ما از قدرت شهدا غافل شدهاند و نمی دانند شهدا چه قدرتی دارند. همین جا بود که عنایت صحت شیرمرد خرمشهری بغضش ترکید و چفیهاش را جلوی صورتش گرفت و های هایکنان شروع به باریدن کرد.
عنایت رو به من کرد و گفت: من نمیدانم؛ تو بگو چرا مسئولین ما این طوری شدهاند. نمیخواستم چیزی بگویم اما انگار او از من جواب میخواست. کمی فکر کردم، گفتم دنیا زده شدهاند، همین. عنایت اما نمیفهمید! گفت تا کی؟ دنیا مگر به چه دردی میخورد. مگر نمیدانند جای شهدا ایستادهاند و...
داستان سکته کردنش را برایم گفت. یک سال پیش بود که من سکته مغزی کردم. مدتی در کما بودم، من چیزی نفهمیدم. همسرم برای من تعریف کرد که سه ماه فراموشی داشتی و هیچ چیز خاطرت نبود. در بیمارستان گوشهای رها شده بودی که خبرش به گوش بچه های تهران رسید. دوستانم از تهران آمدند و مسئولین را زیر سوال بردند که مگر نمیدانید رزمنده دفاع مقدس است. در عرض چند ساعت کل بیمارستان پر شد، همه دور من حلقه زده بودند. انگار من رئیس جمهور بودم.
همه زندگیم را فروختم و مردم هم کمک کردند تا هزینه های بیمارستانم تامین شود. هیچ دستگاه دولتی به من کمک نکرد، پیش خودشان نگفتند که من 91ماه در خرمشهر در جنگ بودم. دکتر به من گفته است زیاد صحبت نکنم چون برای من ضرر دارد اما نمیدانم چرا مسئولین ما عوض شدهاند.
راویان زیادی آمدهاند برای روایتگری دفاع مقدس. آنها یک ساعت هم جنگ را ندیدهاند اما تعلیم دیده هستند. من که خودم بچه خرمشهر هستم نمیتوانم بیست دقیقه خاطره بگویم نمیدانم آنها چطور 2ساعت حرف میزنند، روایان جنگ را درست روایتگری نمیکنند.