گروه حماسه و جهاد دفاع پرس- محمد ایرانی؛ اینجا اهواز است. هنوز چند دقیقه ای نگذشته که می ایستیم. برای نماز اول وقت باید پیاده شویم. یک جای پرت وسط بیابان. چند سرباز هم هستند. یک آلونک و سنگر کوچکی هم در گوشه ای از محل وجود دارد. سیم خاردار و کانال آب نشانگر استراتژی بودن آن در هشت سال دفاع قدیسانه است. نماز باصفایی خواندیم. بعد از نماز گفتند "می خواهیم به قتلگاه برویم."
بر بلندای تل ایستاده است. دستش را سایبان چشمانش قرار می دهد. نگاهی به گودی قتلگاه می اندازد. با دقت. گرد و خاک جلوی همه چیز را گرفته است. سراسیمه برمی گردد. کنار بچه ها زانو می زند. دور عمه را می گیرند. دستی روی سر بچه ها می کشد. دوان دوان بر بلندای تل، قامت راست می کند. برق خنجر را می بیند. گرد و خاک بلند می شود. اسب ها آن اطراف زیادند. خون جاری می شود. گرد و خاک اجازه نمی دهد بفهمد خون چه کسی است. صدای "هل من ناصرا ینصرنی" قطع می شود. می افتد. همان جا می نشیند. گرد و خاک هم دیگر نشسته است. عمه ی سادات نگاه می کند. صدای هلهله به آسمان می رود. "قُتل حسین بکربلا عطشانا"
سربازی جلو می افتد. با نور گوشی، راه دیده می شود. تاریک است. به لبه ی سیم خاردار می رسیم. می نشینیم. آنطرف را نشان می دهد. "آنجا پاسگاه مرزی عراق است" ما چیزی نمی بینیم. "شب ها اجازه نداریم کسی را برای بازدید بیاوریم اما شهدا شما را طلبیده اند." پرچم سرخی که زیر آن نشسته ایم با "نسیمی جان فزا" به حرکت درمی آید.
راوی که پسر جوانی است از گردان کمیل می گوید. همان ها که در کانال پشت سرمان قتل عام شدند. از کانال حنظله می گوید که بعد از سیم خاردارهاست. از ساعت ها پیاده روی و تشنگی شان می گوید. از لحظه ی شهادتشان می گوید. تعریف کن. اینجا بچه ها خیلی حسینی شدن. انگار کربلاست. حاج همت می گوید فقط قطع نکن. حرف بزن. وارد کانال شدند. علی اکبر را به دوش می گیرد و برمی گرداند به خیمه ها. تیرخلاص به بچه ها می زنند. همه زخمی و تشنه اند. علی اصغر را روی دست می گیرد و آب می خواهد. تیر به او می دهند. بعدی را هم زدند. دارند به ما نزدیک می شوند. بالای سر عباس می رسد. این بدن را نمی شود برگرداند. تکه تکه شده است. حاجی کسی را بیاور پشت بیسیم برایمان روضه عباس بخواند. حاجی به پهنای صورت اشک می ریزد. نمی تواند کاری بکند برای بچه هایش. سلام ما را به امام برسانید. نتوانستیم منطقه را آزاد کنیم اما از هرچه داشتیم... حرف بزن. حرف بزن.
اشک می ریخت. صدای زاری کردنش امان همه را بریده بود. "این بچه چرا انقدر گریه می کند؟" "پدرش را می خواهد." بهم ریخته ایم. صدای ناله زدنهایمان به آسمان می رود. دیگر فکر کنم پاسگاه عراقی ها متوجه حضور بسیجی ها شده است.
"چندوقت پیش جنازه یکی از شهدا که پیدا شد و فرستادیم عقب واسه خانوادش. این شهید یه دختر بیست و چندساله داشت..." گفتند "چطور آرام می شود؟" سر پدرش را برایش آوردند در خرابه... آن را بغل کرد. "دخترشهید اصرار کرد که کفن را باز کنند. فقط چند تکه استخوان در کفن است. استخوان دست پدرش را برداشت و کشید روی سر خودش؛ نمی دانید چه لذتی دارد نوازش دست های پدر..." در خرابه. سر را بغل کرد. "بابای خوبم باهام حرف بزن..."