آمده‌ام که بمانم پای رفتنم نیست پس بگذار بمانم؛

نامه تاثیرگذار شهید آل اسحاق به مهدی باکری به روایت یک شاهد

در این چند روز که ابوالحسن در اهواز و سنگر بچه ها بود یک دفترچه یادداشت کوچک تهیه کرده بود. دفترچه را از جیبش درآورد و با خطی بسیار زیبا جمله ای با این مضمون نوشت "آمده‌ام که بمانم پای رفتنم نیست پس بگذار بمانم".
کد خبر: ۷۴۸۲۰
تاریخ انتشار: ۰۱ فروردين ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۹ - 20March 2016

نامه تاثیرگذار شهید آل اسحاق به مهدی باکری به روایت یک شاهد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، ابوالحسن آل اسحاق از پیشگامان حرکتهای انقلابی و تظاهرات دانشجویان مسلمان دانشگاه تبریز به همراه حمید سلیمی، احمد خرم و مهدی باکری و... بود که در سالهای 1352 تا 1357 بارها توسط گارد دانشگاه و ساواک بازداشت شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه همان جمع دانشجوئی سپاه تبریز را بنیانگذاری کردند. او در یک مقطع حساسی که بقایای ساواک، ضدانقلاب و اشرار و خوانین در آذربایجان انقلاب را تهدید میکردند فرماندهی سپاه را عهده دار شد و مجاهدت و ایثارگری بسیاری انجام داد.

شهید ابوالحسن آل اسحاق فارغ التحصیل مهندسی عمران دانشگاه تبریز، عضو شورای فرماندهی سپاه تبریز و مسئول آموزش سپاه تبریزبود وی سال 1358 فرمانده سپاه  و آخرین مسئولیتش در زمان شهادت معاون عمرانی استانداری ایلام بود. وی در 25 اسفند 1363 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

فاتح کریمی مسئول اطلاعات و عملیات لشکر 31 عاشورا در دوران دفاع مقدس در گفت و گو با خبرنگار دفاعپرس نحوه شهادت ابوالحسن آل اسحاق را روایت کرد.

در ادامه ماحصل گفت و گو را بخوانید.

***

گروهی که قبل از عملیات بدر از تبریز به سمت جنوب میآمدند، در بین راه به دیدار شهید ابوالحسن آل اسحاق رفته و او را با خود به اهواز آوردند.

چند روز مانده به عملیات از جزیره برای کاری به مقر در اهواز رفتم. مقر اهواز آرام آرام تخلیه و خلوت میشد. همه او را تنها رها کرده و رفته بودند یعنی اجازه نداشتند غریبهای به منطقه ببرند. دیدارمان در اهواز غیرمنتظره و البته شیرین بود.

بعد از کلی سلام و احوال پرسی، گفت میخواهم آقا مهدی (شهید باکری) را ببینم. گفتم جزیره است و رفتن به آنجا ممنوع است اما شما جان بخواه.

عازم شدیم و بعد از ظهر به جزیره رسیدیم. پد پنج که سنگر خودمان هم آنجا بود، راهنمایی کردم. سپس به سراغ آقا مهدی باکری رفتم.

سر آقا مهدی شدیدا شلوغ بود و فرصت ملاقات هم نداشت. آرام به او گفتم "ابوالحسن چون خواستار دیدار با شما بود به اینجا آوردم."

گل از گلش وا شد اما نسبت به من کمی عصبی شد و گفت چرا او را به اینجا آوردی.

دیدارشان استثنایی و دیدنی بود. خیلی گرم و صمیمی همدیگر را در آغوش گرفتند. کلی هم قربان و صدقه هم رفتند. ساعتی را در سنگر فرماندهی آقا مهدی بودند.

پس از بازگشت ابوالحسن به سنگر آقا مهدی مرا احضار کرد و فرمود "همانگونه که آوردیش همانطورهم به اهواز بر میگردانی" با خود گفتم آقا مهدی اینگونه میخواهد و من نیز مامور هستم. چشمی گفتم و از سنگر خارج شدم.

در این چند روز که ابوالحسن در اهواز و سنگر بچه ها بود یک دفترچه یادداشت کوچک تهیه کرده بود. دفترچه را از جیبش درآورد و با خطی بسیار زیبا جمله ای با این مضمون نوشت "آمدهام که بمانم پای رفتنم نیست پس بگذار بمانم".نامه را به دستم داد و گفت "این نامه را به آقا مهدی برسان."

آقا مهدی وقتی نامه را خواند رو به من کرد و گفت به یک شرط و آن اینکه جلوتر از جزیره نباید بگذاری بیاید و مواظبش باشید.

ابوالحسن با بچههای واحد آنچنان گرم گرفته بود که هیچ کس دلش نمیخواست لحظهای از او دور شود.

عملیات شروع شد و تا بچهها به ساحل دجله برسند و از کیسهای عبور کنند ایشان در جزیره ماندند. با توجه به اصرارهای زیادش از آقا مهدی اجازه گرفتم تا خط دوم او را بیاریم.

بچهها او را آوردند و در مقر واحد که مقر یکی از آتشبارهای عراق بود مستقر شد.

ابوالحسن یک سنگر و یک کتاب دعا و قرآن و یک فانوس و کتری چایی سیاه و کار کرده داشت. چند شبی را که آنجا بود مشغول دعا و نیایش بود و با کتری چای مشغول پذیرایی از نیروهای خسته و ناتوانی که از خط اول برمیگشتند، میشد.

صبح روز بیست و پنج که درغرب دجله و در انتهای کیسهای با چند دوست دیگر در کنار آقا مهدی بودم خبر شهادت حاج محمد رضا بازگشا را دادند و قبل از آن هم که خبر علی تجلایی و اصغر قصاب و ... را آوردند.

ناصر علی پور شوهر خواهر محمد رضا بازگشا هم آنجا پیش ما بود. قرار شد خبرش نکنیم و به بهانه مجروحیت بازگشا او را به عقب بفرستیم. آقا مهدی یک ماموریت دیگر هم درباره سردار جعفری به من داد. من، ناصر را با موتور آوردم به عقب برگرداندم. بعد از رد شدن ما از پل، هواپیماهای عراق، پل را زدند.

به سمت سردار جعفری حرکت کردم. بعد از بازگو کردن سخنان آقا مهدی با التماس از سردار جعفری خواستم تا آقا مهدی را به عقب بازگرداند.

پس از اتمام ماموریت خواستم تا به مقر برگردم و در صورتی که نیرویی داشتیم از مکان دیگری اقدام کنیم. زمانی به مقر رسیدم که لحظاتی قبل، بمباران خوشهای رخ داده بود.

چند نفر از بچهها که سالم مانده بودند به سمتم دویدند و شهادت ابوالحسن را تسلیت گفتند. بر بالین جسم مطهر شهید ابوالحسن رفتم. بمب خوشهای از سر شروع شده و تقریبا نیمی از بدنش را متلاشی کرده بود. توان فراموشی آن لحظات را ندارم.

آن تکه نامه هم پیشم بود تا مدتی بعد آقای کیانی را در اهواز پیدا و تحویل او دادم. تاثیرگذارترین نامهای بود که در عمرم خواندهام.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار