«همرفیق» رونمایی شد

کتاب «همرفیق» داستان زندگی شهید علیمحمد باقری رونمایی شد.
کد خبر: ۷۵۱۳۸۶
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۲:۱۹ - 02June 2025

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اراک، به مناسبت گرامیداشت سالروز آزادسازی خرمشهر در برنامه عصر خاطره با حضور پیشکسوتان دفاع‌مقدس استان مرکزی کتاب «همرفیق» داستان زندگی شهید علیمحمد باقری به قلم مریم عبدی رونمایی شد.

کتاب «همرفیق» رونمایی شد

در این برنامه که با خاطره‌گویی همرزمان شهید و پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع‌مقدس انجام گرفت، برادر شهید علیمحمد باقری به روایت شهادت این شهید گرانقدر و فعالیتهایش در آن دوران در محل حال حاضر دانشگاه هنر اراک پرداخت.

کتاب «همرفیق» توسط انتشارات راهیان آفتاب و در تیراژ 500 جلد به قلم خانم مریم عبدی به چاپ رسیده است. بخشی از کتاب در ذیل آمده است:

ایستگاه اراک پر بود از مسافرانی که هرکدام به سمت مقصدشان می‌رفتند. ولی الله کنار دوست پدرش ایستاده بود و هر بار سرش را به سمتی می‌چرخاند تا علی محمد را ببیند. بقچه‌هایی که سنگینی می‌کرد را کنار پایش روی زمین گذاشته بود. تمام مسیر دبه‌ی ماست را محکم نگه داشته بود تا امانت مادر را سالم به خانه‌ای که قرار بود در آن زندگی کند برساند. 

علی محمد را خوب می‌شناخت. حرفش حرف بود و قول و قرارش همیشه سرجایش بود. از دور که او را دیددستی برایش تکان داد. با لبخندی که از دیدن برادر روی صورتش داشت کمی قدم هایش را تند‌تر برداشت. بادسوز نا ک پاییزی تن مسافران را به لرزه در آورده بود. صورت ولی‌الله گل انداخته بود و انگشت هایش توی دسته‌ی دبه‌ی ماست مچاله شده بود.

آشنای میرزا حسن بنا به قولی که داده بود، ولی الله را به برادرسپرد. علی محمد بقچه‌های سوغاتی را برداشت ودبه‌ی ماست را گرفت تا ولی الله انگشت‌های بی‌حسش را با گرمای جیبش به حرکت در آورد. ولی الله تمام مسیر به خیابان‌های اطراف نگاه می‌کرد و گاهی جواب احوال پرسی‌های برادر را می‌داد. حاال تصوراتش از شهر به واقعیت تبدیل شده بود.

علی محمد خانه را با چراغ علاء الدینی که اجاق خورا ک پزی هم بود گرم می‌کرد. کرسی کوچکی که از دوطرفش فقط می‌شد استفاده کرد ولی الله را به سمت خودش کشاند. تا بالا چانه‌اش لحاف را بالا کشید. یخش که باز شد. اطرافش را برانداز می‌کرد. علی محمد بقچه‌ها را یکی یکی باز می‌کرد. نان تازه‌ی محلی که عطرش جان تازه‌ای به او می‌داد او را یاد مادرش انداخت که چطور خروس خوان تنور را آتش می‌انداخت تا صبحانه را با نان اول تنور زینت ببخشد.

پنیری که با دقت زیادی برش خورده بود. هنوز جای پارچه‌ای که مخصوص آب گیری و درست کردن پنیر بود به خوبی دیده می‌شد. یخچال نداشتند و سرمای هوا به دردشان می‌خورد. ظرف‌های پنیر و ماست را گوشه‌ی حیاط گذاشت. هر صبح با لقمه‌های نان و پنیری که عطر شوید خشک شده‌اش تمام کالس را می‌گرفت راهی مدرسه می‌شد. 

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها