به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، خاطرات روزهای سرد اسارت که امتحان آن کمتر از شهادت نبود، برای بسیاری از آزادگان سرافراز، با شنیدن نام او گرم میشود؛ نامی که در شرایط سخت زندانهای رژیم بعثی عراق، برای اسرا دلگرمی بود؛ مرد بزرگی که در دوران اسارت همچون خورشیدی بر دلهای اسیران زخمخورده اسرا میتابید و چون ستارهای درخشان، هدف و راه را بر آنها نشان میداد؛ آری! بدوندلیل نیست که مرحوم «سید علیاکبر ابوترابی فرد» را «سید آزادگان» لقب نهادهاند.
اسارت در استخبارات رژیم بعثی عراق، یکی از سختترین اسارتها بود؛ دورانی که بعثیها با سختترین شکنجهها و در شرایط بسیار بد انسانی با اسرا رفتار میکردند؛ اما «حسن ناجی حاجی بابایی» که شکنجههای استخبارات را تجربه کرده، در خاطرهای به روایت رفتارهای دلگرمکننده سید آزادگان در سلولهای مخوف استخبارات پرداخته است.
با شروع تابستان ۱۳۶۴، سه ماه از زمان اسارتم میگذشت. مرا بههمراه سه نفر از اسرا برای بازجویی به اداره استخبارات (اطلاعات) عراق برده بودند. در آنجا رسم بر این بود که به محض ورود زندانی یا اسیر به داخل راهرو زندان، تعداد زیادی سرباز و نیروهای بعثی (البته همه با لباس شخصی) با وسایل مختلف مانند کابل، شلنگ، چوب، باتوم و از همه بدتر زنجیرهای نازکی که در دست داشتند، شروع به کتک زدن زندانیان یا اسرا میکردند. به محض ورود ما بهصورت چشم و دست بسته به داخل راهرو، متوجه شدیم گروهی به استقبال ما آمدند. یکی از آنها با وسیلهای که در دست داشت، به شانه من زد و از من پرسید: «انت حرس خمینی؟» یعنی تو پاسداری؟ و من چون تازه اسیر شده بودم و به زبان عربی آشنایی نداشتم، با عجله جواب دادم «بلی. بلی انت حرس خمینی»، که همین امر باعث کتک خوردن ما چهار نفر با شدت بیشتری شد.
خلاصه حدود نیم ساعت با شلنگ، باتوم، زنجیر و... پذیرایی شدیم، بهحدی که دیگر نای بلند شدن از زمین را نداشتیم و بهدلیل بسته بودن چشمها و دستهایمان، نمیتوانسیتم وضع آشفته یکدیگر را ببینیم و از حال هم با خبر شویم؛ فقط نالههای همدیگر را میشنیدیم که شنیدنش بسیار رنجآور بود.
ما را به سمت سلول هدایت کردند. درب سلول باز شد و یکییکی چشمها و دستهایمان را باز کردند و با نوازشی لگدگونه روانه سلول شدیم. سلولها عبارت بودند از اطاقهایی با یک درب بزرگ آهنی که در وسط درب یک روزنه به اندازه کف دست وجود داشت که وقتی آفتاب به درب آهنی میتابید، هوای سلول بسیار گرم و طاقتفرسا میشد و تنها با خوابیدن روی موزائیکهای کف سلول، دمای بدنمان کمی پایین میآمد. در انتهای سلول تعدادی پتو روی هم انباشته بود؛ و در طرف دیگر نیز یک سطل فلزی قرمز رنگ (مخصوص آتشنشانی) با کمی آب که از گرمای شدید سلول ولرم شده بود، بههمراه یک عدد پارچ استیل قرار داشت. کف سلول با موزائیکهای سیاه رنگی فرش شده بود که در اثر رطوبت زیاد، در برخی از آنها برآمدگیهایی ایجاد شده بود. در سقف سلول یک عدد لامپ بسیار ضعیف روشن بود که کلید آن در خارج از سلول قرار داشت. وقتی درب بسته شد و چشمهایمان به تاریکی داخل سلول عادت کرد، چشممان به مرد میانسالی - حدوداً ۴۵ ساله - با اندامی بسیار ضعیف که در گوشهای روی زمین به صورت دو زانو نشسته بود، افتاد که سرش را به معنای خوش آمدید تکان میداد. از او خیلی ترسیده بودیم، فکر میکردیم یکی از عراقیهاست و به این ترتیب میخواهد از ما اطلاعاتی کسب کند. نفسمان بالا نمیآمد و زیرلب به یکدیگر میگفتیم بچهها حرف نزنید، شاید جاسوس باشد. حدوداً یک ساعت ما به او نگاه میکردیم، او به ما نگاه میکرد و هر چه او میگفت من ایرانیام، باور نمیکردیم و میگفتیم که دروغ میگوید، تا نهایتاً یکی از بچهها از او پرسید اسم شما چیست؟ گفت: «بنده خدا مگر فرقی هم میکند که اسمم چیست؟».
باز دوباره همه جا را سکوت فرا گرفت و ما سرگرم ابروی شکسته سعید شدیم که خونریزی شدیدی داشت. بعد از لحظهای او پرسید: «اسم شما چیست؟ شما کِی و کجا اسیر شدهاید، چه خبر از ایران؟ حال و هوای ایران چطور است؟ از جنگ چه خبر؟ من چهار سال است که اسیرم و از همهجا و همهچیز بیخبر. دوباره از او سؤال کردم هنوز هم نمیخواهی بگویی اسمت چیست؟ با صدایی آرام و آهسته گفت: «سید علیاکبر». ما نمیدانستیم که چه کسی است و چه خصوصیاتی دارد. از طرفی هم اضطراب زیادی در مورد سرنوشت خودمان داشتیم که پس از آن چه خواهد شد؟ او با صحبتهای دلگرمکننده خود، اضطراب ما را کم و اسارت را برایمان تشریح کرد.
خلاصه از آنجایی که ایشان را هم تازه برای بازجویی به استخبارات آورده بودند، تقریباً در آن وضعیت، حال وهوای یکسانی داشتیم. نزدیک ظهر شده بود و موقع ناهار صدای باز کردن قفلهای بزرگ درب آهنی گوش را اذیت میکرد و رعب و وحشت زیادی در دل ایجاد مینمود. درب باز شد، چند نفر عراقی با لباس شخصی و کابل به دست وارد سلول شدند، یک نفر از آنها چند عدد سمون که داخل یک کیسه پلاستیکی بود، به دست داشت و یک نفر دیگر از آنها سطل آب را از داخل برداشت و از شیر آب بیرون از سلول پر کرد و گذاشت داخل سلول و به زبان فارسی ولی با لهجه عربی از ما سوال میکرد: «چه کسی نان میخواهد؟» هرکس میگفت من نان میخواهم، یکی از سمونهایی که مثل پاره آجر بود به طرف او پرتاب میکرد که باید با مهارت خاصی نانها را میگرفتیم.
خندهکنان درب را بستند و رفتند. ناهار؛ همان آب و سمون بود. خلاصه به هر شکل که بود، بعد از خوردن ناهار «سیدعلی اکبر» با تعریف چگونگی اسیر شدنش و همچنین ما با تعریف کردن از ایران، آن روز را به شب رساندیم. یکی از بچهها که اسمش «رمضانعلی» بود، برای رفتن به دستشویی نگهبان را صدا زد و گفت: «میخواهم بروم بیرون». چشمتان روز بد نبیند، درب را باز کردند و او را بیرون بردند و چندنفری با شیلنگ و کابل و لگد به جانش افتادند و حدود نیمساعت بیرحمانه او را شکنجه کردند. سپس او را کشانکشان به داخل سلول آوردند. یکی از نگهبانان با همان لهجه عربی پرسید: «کس دیگری هست که بخواهد دستشویی برود؟». سکوت همهجا را فرا گرفته بود. تنها صدای ناله «رمضانعلی» سکوت سلول را در هم میشکست. اشک در چشمانمان حلقه زده بود و از طرفی هم نگران آینده خودمان بودیم؛ به ما گفته بودند بعد از بازجویی کارتان تمام است؛ زیرا عراقیها فکر میکردند ما جزو افسران بلند پایه ارتش ایران هستیم و برای بازجویی از ما تشریفات خاصی داشتند؛ مثلاً به جای باتوم معمولی از باتوم برقی استفاده میکردند؛ ولی با وجود تمامی این مشکلات، حضور «سید علیاکبر» و صحبتهای او، ما را به زندگی و ادامه راه دلگرم میساخت.
از آنجایی که آن مرد غریبه تجربه زیادی از سلول و اسارت داشت، گفت: «بچهها برای بیرون رفتن نیاز نیست نگهبان را خبر کنید، از همین ظرف (پارچ) میتوانیم استفاده کنیم و انشاءالله فردا صبح ما را از اینجا خواهند برد». این بود که ما برای رفع حاجت از آن ظرف استفاده میکردیم و روی آن را با زیرپوش یکی از بچهها پوشاندیم.
تکههای نانی که از ظهر مانده بود را با کمی آب خیس کردیم و شام را دور هم خوردیم. سید هم از شرایط اسارت تعریف میکرد که چگونه این سالها را پشت سرگذاشته است و هرچه ما میخواستیم از زمان قبل از اسارت خود، برای ما تعریف کند، چیزی نمیگفت و بحث را عوض میکرد. او گفت: «بچهها وقت خواب است؛ اگر دیر بخوابیم، تا صبح ما را اذیت خواهند کرد. بهتر است چند تا از آن پتوها را بیاوریم زیرمان بیاندازیم تا از رطوبت جلوگیری کند». وقتی به سراغ پتوها رفتیم، اولین پتو را که برداشتیم و باز کردیم، متوجه شدیم که بوی بسیار بد سلول از همین پتوهاست؛ افرادی که قبل از ما در سلول بودند، برخلاف ما که ظرف را برای رفع حاجت به کار گرفتیم، از پتوها استفاده کرده بودند.
هرطور بود، آن شب خوابیدیم، هنوز نیمی از شب نگذشته بود که از خارش زیاد بدنمان، همگی بیدارشدیم. تمام لباسهایمان پر از شپش بود و هیچ چارهای جز نشستن و شکار شپشها نداشتیم تا صبح شود؛ بدینترتیب یکی از شبهای تلخ اسارت را پشت سر گذاشتیم. روشنایی بسیار کمی که از پنجره کوتاه بالای دیوار سلول به داخل میتابید، نشانگر این بود که وقت نماز است. «سید علیاکبر» دستمالی که در دست داشت را با آب بسیار کمی که از سطل برداشته بود، خیس کرد و با رطوبت دستمال وضو گرفت. برای ما خیلی دیدنی و جالب بود. ما هم به همین ترتیب وضو گرفتیم و نماز خواندیم.
صدای رفت و آمد و تعویض نگهبانان این مفهوم را میرساند که یک روز دیگر با همه مشکلاتش شروع شده است. یکی از نگهبانان جدید از سوراخ درب نگاه کرد و گفت: «یالا شای» ما اول فکر کردیم میخواهد چای بیاورد؛ ولی منظور نگبهان عراقی این بود که خودتان پارچ استیل را بیاورید و چای بگیرید در بزرگ آهنی باز شد و نگهبان به زبان عربی چیزهایی گفت که ما متوجه نشدیم؛ ولی «سیدعلیاکبر» که عربی خوب صحبت میکرد، گفت: «بچهها میگوید یک نفر پارچ را بردارد و بهدنبال او برود تا چای و صبحانه بگیرد». هیچوقتی هم برای فکر کردن نداشتیم که بدانیم با این پارچ چه باید کرد. «سعید» بلافاصله پارچ را برداشت و دستش را روی آن گذاشت و بهدنبال نگهبان عراقی به راه افتاد و بعد از چند دقیقه با پارچ پر از چای و چند عدد سمون برگشت. همگی جلو آمدیم و پرسیدیم «سعید: پارچ را عوض کردی؟»، گفت: «نه فقط فرصت کردم پارچ را در دستشویی بین راه خالی کنم و یک بار آب بکشم و چای را بگیرم.»، چون شب و روز بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودیم و گرسنگی و تشنگی فشار زیادی به ما آورده بود، مجبور به خوردن نان و چای شیرین داخل پارچ شدیم. به سیدعلیاکبر گفتم: «مگر تو صبحانه نمیخوری؟» سری تکان داد و گفت: «من روزهام یعنی از امروز میخواهم روزه بگیرم». در همین حین نگهبان عراقی از سوراخ درب نگاه کرد و گفت: «علیاکبر ابوترابی، علیاکبر ابوترابی، آمادهباش نیم ساعت دیگر باید برویم». بله همان مرد غریبه کسی نبود به جز مرحوم «حاج سید علی اکبر ابوترابی (سیدالاسرا)»؛ مردی که تمام اسرایی که در مدت اسارتشان حتی اگر ساعتی را با او بودند، از وی به نیکی یاد میکنند و هیچوقت او را فراموش نمیکنند. از جا بلند شد و گفت: «بچهها در همین فرصت کمی که با هم هستیم، میخواهم چند چیز به شما بگویم؛ و در ابتدا تمام مسیری را که قرار بود ما پس از آن طی کنیم برایمان توضیح داد و گفت شاید ما نتوانیم یکدیگر را ببینیم و هر کجای عراق که زندانی شدید تا بقیه اسارت را بگذرانید، خدا را فراموش نکنید و فقط برای خدا زندگی کنید و سعی کنید که اگر کسی کاری بلد است، از او بیاموزید و اگر در کاری هم تجربه دارید به بقیه اسرا یاد دهید؛ اینطوری وقتتان بهتر پر میشود. قوانین اردوگاه را که از سوی عراقیها وضع میشود، در حد امکان اجرا کنید تا سرافراز و سلامت به ایران باز گردید. والسلام».
انتهای پیام/ 113