گروه استانهای دفاعپرس، عصمت دهقانی؛ در بحبوبه جنگ به دنیا آمدهام. مادرم بارها خاطرات آن روزها را با آب و تاب برایم تعریف کرده است. از ترس و دلهرههایش گرفته تا شنیدن تصنیفهای حماسی مانند «دایه دایه وقت جنگه» که آن روزها را در ذهنش ماندگار کرده است.
کمی که بزرگترشدم، جنگ بزرگتر و حتی به کوچه، خیابان وخانههایمان هم سرک کشید.
داییام که از جبهه برمیگشت، قند در دل مادرم آب میشد و با خوشحالیاش، ما هم خوشحال میشدیم.
ساک سبز رنگ دایی جانم با نوار نارنجی که رویش دوخته شده بود، کوله پشتی خاکی و پوتینهایی که میگفت در زمان عملیاتها شاید چندین شبانه روز هم بندشان باز نشود، فضای خانه را پر میکرد از بوی جبهه. خانه شلوغ میشد و همه مهمان خاطراتش میشدند و از اوضاع جبهه میپرسیدند. آنهایی که رزمندهای در جبهه داشتند هم میآمدند تا شاید خبری از عزیزشان را بشنوند و یا نامهای از او به دستشان برسد. من که به ظاهر سرگرم دفتر نقاشی و جعبه مداد رنگی بودم، اما گوشم با آنها بود.
با بازگشتاش به جبهه، دوباره خانه پر میشد از بوی نگرانی. دلشوره امان مادر را میبرید که نکند این دفعه ....
در اکثر خانهها از تلفن خبری نبود و رزمندهای که به مرخصی میآمد، تا چند دقیقه قبل از آمدنش خانواده بیاطلاع بودند. به محض اینکه وارد کوچه میشد.
بچههایی که مشغول بازی بودند، دوان دوان به درب خانه آنها گسیل میشدند و هر کسی تلاش میکرد، اولین کسی باشد که خبر را بدهد و مژدگانی دریافت کند.
رزمندهها گاهی هم با دست و پای مجروح میآمدند، حالشان که بهتر میشد، بر میگشتند.
پیکر شهیدی را که میآوردند، روی شانههای شهر تشییع میشدند، قوم و خویش بودن یا نبودن مهم نبود همه میآمدند و هم صدا فریاد «الله اکبر» سر میدادند. مردها با صدای کوبنده میگفتند: «این گل پر پر از کجا آمده» زنها جواب میدادند: «از سفر کربُبلا آمده.» پایان مراسم، گلهای پرپر شده روی مزارش، عجب بوی شهید را میداد!
خانهی ما شلوغ شده بود. چرا که اقوامی که بر اثر بمباران شهر خرم آباد، خانه شان ویران شده بود، به خانۀ ما در روستا پناه آورده بودند. بدم نمیآمد چرا که دختر عموهایم، همبازی هر روز من شده بودند.
یادم هست که پدرم یک رادیوی کوچک قرمز رنگی داشت که بیشتر اوقات دستش بود. اخبار جنگ را که گوش میداد، همه ساکت میشدیم. آن وقتها خیلیها تلویزیون که چه عرض کنم، همین رادیو را هم نداشتند!
اواخر جنگ راهی مدرسه شدم. از مدرسه قلکهایی که شکل تانک بودند، برای کمک به جبهه بین بچهها پخش کردند. برای اینکه چه کسی سکههای بیشتری داخل قلک بریزد، رقابت میکردیم.
گاهی هواپیماهای توی آسمان پیدا میشدند و ما بچهها همه سر به هوا، با چشمانی گِرد ردشان را میگرفتیم. اگر میترسیدم و گریهمان میگرفت، بزرگترها میگفتند: «اینها هواپیماهای خودیاند.»
آن موقع آرزو میکردم خدا کند دیگر جنگ نشود. اما حالا پس از سالها باز هم دشمنان سفاک و کینه توز اسلام ناب محمدی (ص)، جنگ را به کوچه و خیابان ما آوردهاند. حالا اگر از پدر و رادیوی قرمز جیبی اش خبری نیست که سرتا پا گوش بشوم برای شنیدن اخبار، چشم از صفحه موبایل برنمیدارم.
آن سالها گوشمان پر بود از «شلمچه»، «قصر شیرین»، «حاج عمران» و ... حالا میدان تغییر کرده است. علاوه بر مناطقی از تهران، پادگان امام علی (ع)، پادگان بعثت بروجرد، بیمارستان فاربی کرمانشاه، پالایشگاه پارس جنوبی، جایی در رباط کریم و ... هدف دشمن غاصب و کودک کش هستند و خط مقدم تغییر کرده است.
عملیاتهای بیت المقدس، والفجرهای ۶ و ۸، کربلای ۴ و ۵ و... تبدیل شده است به وعده صادق ۱، وعده صادق ۲ و...
آن روزها اگر دست مان خالی بود، حالا وعده هایمان که صادق شده است، جهانی حیرت زده توان نظامی مان است.
آن روزها اگر با شنیدن صدای آژیر قرمز ترس تمام وجودم را در بر میگرفت، حالا خواهر زاده هشت سالهام تا پاسی از شب بیدار میماند و پا به پای من اخبار را پیگیر است و میپرسد: «امشب چند تا موشک به اسرائیل میزنیم.»
و اما، از خودم میپرسم سهم من در این جنگ، در شرایطی که جنگ در خیابانهای شهر ماست، اما دور از دسترس، وظیفه من در این جنگ چیست؟
چطور در عصر جنگ الکترونیک، پهبادها و ریزپرندهها میتوانم نقش آفرین باشم؟
چطور میشود مقابله کرد وقتی نمیشود سلاح برداشت و به سمت کسی شلیک کرد؟
حالا نه ستاد پشتیبانی جنگ هست که بشود رفت و برای رزمندهها خوراکی و لباس بسته بندی کرد و نه قلکهای کمک به جبههای که بشود تویش پول انداخت و همه اینها در حالی است که جنگ از هر زمان دیگری نزدیکتر به ماست
بر کسی پوشیده نیست که هدف اولیه اسرائیل خرابی خانهها نیست بلکه خرابی ذهنهاست. آنها علاوه بر ضدیت با دین مبین اسلام، تحمل موفقیتهای جوانان ما در عرصههای علمی، نظامی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و... را ندارند بنابر این با ترفندهای شیطانی خود، سعی میکنند احساس خود تحقیری را در بین ملت ترویج دهند و با القا حس ناامیدی، جوانان آینده را سیاه و تار ببینند.
نگرانی من این است نکند در حساسترین روزهای حیات وطن مان که به قول سردار دلها، حرم است، بیتفاوت فقط به تماشا بنشینم!
نکند از این پیام مهم حاج قاسم غافل باشیم که فرمودند: «اگر این حرم ماند دیگر حرمها میماندم.» نکند بعدها برگردیم و این روزها را مرور کنیم و حسرتی بر دلمان باشد که چرا راحت و سهل انگارانه از کنار همه چیز گذشتیم؟!
اگر چه جنگ تلخ است و ناگوار، میوه مقاومت شیرین است و دوست داشتنی.
آری، هر لحظه که میگذرد علاوه براینکه بایستی زندگی را روی روال عادی نگه داریم، باید حواسمان بیشتر جمع باشد و با چشمان تیزبین مراقب اطرافمان باشیم. عوامل خود فروخته، مزدوران و ایادی دشمن هر لحظه ممکن است، بیخ گوشمان دست به شرارتی بزنند.
گوشی موبایل هر کدام از ما خط مقدم است که با فشنگ قلم ممان، هنرمندانه و با درایت میتوانیم قلب دشمن را نشانه بگیریم و گامی در راه آگاه سازی و بصیرت افزایی افراد جامعه برداریم.
انتهای پیام/