به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، روایتهای متعددی از همراهی شهدا با خانواده را در طول گذشت سی سال از دوران دفاع مقدس شنیدهایم. این بار نمونهای از این همراهی را از زبان فرزند شهید مقتدر میشنویم. او برایمان از کمکهای غیبی پدر در زمان مفقودالاثریش، از روزهای چشم انتظاری و هدایت پدر از مراحل کشف تا محل تدفین پدر گفت.
شهید "پاپور مقتدر پرمهر" سال 1334 در روستای پرمهر از توابع شهرستان گرمی متولد شد و در سن 28 سالگی در عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر این شهید بزرگوار در سال 92 به همراه 4 شهید دیگر پس از گذشت 30 سال از شهادت طی عملیات تفحص کمیته جستجوی مفقودین در منطقه جزیره مجنون کشف شد.
در ادامه ماحصل گفت و گوی خبرنگار ما با شاپور مقتدر فرزند شهید را می خوانید.
***
امیدی به بازگشت پیکر پدر داشتید؟
هشت سالم بود که فرزند شهید لقب گرفتم. درست است که سی سال از داشتن پدر محروم بودیم ولی او را همیشه کنارمان حس میکردیم. حرف های ضد و نقیضی از زنده بودن، اسارت یا شهادت پدر زده میشد اما امید داشتیم که پدر برمیگردد. زمانی که قطع نامه امضا شد و اسرا آزاد شدند به این نتیجه رسیدیم که پدر شهید شده است.
پدرم فرزند ارشد خانواده بود و پدربزرگ و مادربزرگم توجه و علاقه ویژه ای به او داشتند و نمیخواستند شهادت فرزندشان را قبول کنند. به همین دلیل تا بازگشت پیکر هیچ مراسمی برگزار نکردیم.
در روستایمان اسیری به نام قادر همتی بود. زمانی که آزاد شد مادرم به سراغش رفت تا خبری از فرزندش بگیرد اما بیفایده بود. مادر بزرگم گریه میکرد و میگفت "قبری ندارم که بر مزارش بروم و با او صحبت کنم".
اخبار ضد و نقیضی به خانواده می رسد. یکی خبر می داد که در فلان روستا یک نفر در رادیو اسم شهید را شنیده است که اسارتش را اعلام کرده است. مادربزرگم خوشحال میشد و یک نفر را پی خبر به آن روستا میفرستاد اما متوجه می شد تشابه اسمی است. مدتی حال خوشی نداشت. خواب فرزندش را میدید و امیدوار میشد. روزهای آخر حیات مادربزرگ و پدر بزرگم با اطمینان میگفتند که فرزندشان زنده است. حتی راضی به انجام آزمایش DNAهم نشدند.
پدرم از شهادت فرزندش ناراحت نبود. تنها از این موضوع دلگیر بود چرا زمانی که خود در منطقه بود پدرم عزم رفتن کرده و بدون خداحافظی رفت. زمانی که مادربزرگم از او می خواهد که تا بازگشت پدرش صبر کند میگوید پدر به سهم خود رفته است و من باید خود را به عملیات برسانم.
چطور شد که به جبهه رفت و در چندمین اعزام شهید شد؟
پدر عشق و ارادت ویژه ای به انقلاب اسلامی و امام راحل داشتند و از طرفی دیگر حضور در مساجد و هیاتها بی تاثیر نبود. هنگامی که امام فرمودند جبهه به نیرو نیاز دارد ایشان عزم رفتن کردند. در نخستین اعزام خود در عملیات خیبر به شهادت رسیدند.
با وجود این که تنها 8 بهار را در کنار پدر گذراندید، پدر را چقدر شناختید؟
هر بار که نام پدر در خانه میآمد پدر بزرگ و مادربزرگم ناراحت میشدند به خاطر همین ما نمیتوانستیم از خصوصیات اخلاقی پدر بپرسیم. اشک های خانواده مجال صحبت در مورد پدر را نمیداد. زمانی که پدربزرگ و مادربزرگم در قید حیات بودند ما نمیتوانستیم رحمت الله یا شهید بگوییم.
در حالی که من علاقمند بودم تا پدرم را بیشتر بشناسم ولی هیچ کس پاسخگو نبود. از مادرم میپرسیدیم ولی تمایلی به پاسخ نشان نمیداد. پدرم را در میان توصیفات دوستان و همرزمانش شناختم. تنها گاهی پدربزرگم در میان صحبتها از روزهایی میگفت که پدرم درس را برای کمک به معاش خانواده رها کرد و او را بهترین الگو میدانست. پس از بازگشت پیکر با تعاریف اطرافیان شهید را بیشتر شناختم. با گذشت زمان با پدر بیشتر اخت گرفتم.
چند فرزند هستید؟
دو خواهر دارم که در حال حاضر به همراه مادر در گیلان زندگی میکنند.
حضور پدر را در کنار خانواده احساس میکردید؟
سن و سال کمی داشتیم و چهره و خلق و خوی پدر را به خاطر نداریم اما هر یک از اعضای خانواده به نوعی حضورش را احساس میکنند. هر زمان که احساس میکنیم دیگر کاری از دستمان بر نمیآید از پدر کمک میخواهیم. همیشه هم کمک حالمان بوده است. حتی برای محل تدفین پیکر شهید نیز ما را هدایت کرد.
** خواب صادقهای که منجر به شنیدن خبر بازگشت پیکر پدر شد
قبل از پیدا شدن پیکر پدرم تصمیم داشتیم برای نخستین بار مجلس ختمی برگزار کنیم. چند روز قبل از برگزاری مراسم، خواب دیدم خود و خانوادهام به روستای پرمهر که هم محل زندگی پدر و هم محل زندگی پدر و مادر شهید بود، رفتهایم. در خواب دیدم وقتی به خانه پدر و مادر شهید رفتیم آنها را دیدیم که عازم سفر هستند. گفتم کجا میخواهید بروید؟ گفت مگه شما نیامدهاید که با هم برویم؟ بعد رو کرد به مادرم گفت بیا با هم به قصر شیرین برویم.
مادر بزرگم سال 85 و پدر بزرگم سال 83 فوت شدند. تا آن زمان همچین خوابی را ندیده بودم. پس از دیدن این خواب تصمیم گرفتم برای پیگیری DNA به معراج الشهدا بروم. پس از آشنایی با آقای رنگین و تحویل مدارک شناساییم، خبری به من دادند که شک عجیبی به من وارد شد. اعلام کردند پیکر پدرم یک ماه پیش در جریان تفحص اخیر در جزیره مجنون پیدا شده و فردا به همراه سایر شهدا در مرز مبادله میشود.
برای انتخاب محل تشییع و تدفین پیکر شهید، خودش ما را به سمت روستای پرمهر هدایت کرد. برای محل تدفین مردد بودیم ولی خود شهید محل تدفین را برگزید. با وجود این که هیچ یک از اعضای خانواده در روستا زندگی نمیکنند ولی تصمیم گرفتیم که شهید را در زادگاهش به خاک بسپاریم. در روز تشییع با وجود این که فصل زمستان و زمین پوشیده از برف بود اما با استقبال وصف ناپذیر مردم روستا مواجه شدیم.
دوستان و همرزمان پدر و حتی فردی که مدت ها بود از روستا به شهر مهاجرت کرده بود برای مراسم تشییع به روستا آمدند. آن روز تمام حرف هایی که از درباره پدر به من گفته بودند را از نزدیک درک کردم. در میان تشییع کنندگان جای خالی پدربزرگ و مادربزرگم را احساس می کردم.
شهید مقتدر چندمین شهید روستا بود؟
پنجمین شهید اما نخستین شهید تفحص بود.
دلیل این استقبال با شکوه را چه میدانید؟
یک نفر تعریف می کرد زمانی که پیکر نخستین شهید روستا به نام فرض الله قبادی برگشت پدرم به همراه اهالی روستا استقبال باشکوهی از شهید داشتند. پدرم در سن نوجوانی به گیلان مهاجرت کرد و تنها در مناسبتهای مختلف اعم از ماه رمضان و اعیاد و ماه محرم به روستا برمیگشت. زندگی در شهر و فعالیت در مسجد باعث شده بود که خلاقیت بیشتری در برگزاری مراسم تشییع شهید قبادی داشته باشد.
در مراسم تشییع شهید قبادی سه حجله از ابتدای روستا تا محل مزار شهید گذاشتند. همان استقبال و سه حجله در مراسم تشییع پدر نیز تکرار شد. وقتی کاری برای رضای خدا انجام شود ثمره آن کار را بدون این که کسی القا کند توسط خود مردم می توان دید. کسانی در مراسم تشییع شرکت کردند که شهید را ندیده بودند. تمام برنامه های مراسم مردمی بود.
خانمی در مراسم تشییع پیکر بود که بسیار گریه میکرد نزدم آمد و گفت "در مراسم تشییع شهید قبادی پدرت مردم و زنان روستا را دو دسته کرده بود تا همراه تابوت شهید به گلزار بروند. من در قسمت خانمها سر دسته بودم. برای آقایان هم شعارهایی را آماده کرده بود."
پدر دوستی در رشت داشت که معمار بود پس از شهادت پدر با عمویم در ارتباط بود. پس از بازگشت پدرم، عمویم پیشنهاد داد تا به نزد معمار رسول برویم و خبر بازگشت پدر را به او بدهیم. برای نخستین بار بود که او را در رشت دیدم. اسم پدرم پاپور است ولی در رشت او را به اسم شاپور می شناختند. بدون این که از رفتن ما به رشت با خبر باشد به نزدش رفتیم. زمانی که به او نزدیک شدیم گفت بوی شاپور میآید. عمویم مرا معرفی کرد. بعد که متوجه شد من فرزند پاپور هستم من را در آغوش گرفت و گریست.
ابتکارات دیگری هم در روستا داشتند؟
بله. به خاطر علاقهشان به امام راحل، تصویر ایشان و آرم "الله" را با گچ طراحی کرده و در مسجد صاحب الزمان نصب کرد. قاب عکس امام را با آذین بندی زیبایی بر دیوار نصب کرده بود.
دوست پدر تعریف می کرد: 10 روز به ماه محرم مانده بود که پدر به همراه کارگران و دوستانش از رشت به روستا میآمد تا فضای روستا را برای مراسم عزاداری آماده کنند. تمام وسایلی را که تهیه میکردند با هزینه شخصی بود. همچنین بار برگزاری مراسم سینه زنی و علم بردن از روستای به روستای دیگر شور حسینی را در میان جوانان روستا ایجاد می کرد.
با راه اندازی برخی مراسمات برای نخستین بار در روستا فاصله میان جوانان و پیرها را کمتر می کرد. همچنین اهالی روستا را به فعالیت های سیاسی و اجتماعی تشویق می کرد. انجام چنین فعالیتهای باعث شد که روستای پرمهر از نظر جمعیت، فرهنگ و دانش سطح بالای داشته باشد.
چه وسایلی همراه با پیکر شهید پیدا شد؟
کارت شناسایی، پلاک و دو قبض بدهی به مسجد ثارالله رشت و مسجد صاحب الزمان روستا پیدا کردیم. در وصیت نامه اش نوشته بود که مقداری به این دو مقدار بدهی دارم آن را پرداخت کنید.
به رشت رفتم و بدهی مسجد را پیدا کردم. در حال بازسازی بود. به هیات امنای مسجد بدهی پدرم را به نرخ روز پرداخت کردم.
تشییع پیکر شهید در روستا تاثیر معنوی به همراه داشت؟
باید تلاش کنیم که فرهنگ ایثار و شهادت و سبک زندگی شهدا را ترویج دهیم. باید بگوییم که این تغییرات یک شب اتفاق نیافتاده است و اینکه چگونه این افراد از فضای زندگی دور شدند و آسمانی شدند.
در رابطه با ترویج فرهنگ ایثارو شهادت و نحوه زندگی شهدا خلاهای وجود دارد که باید مسئولین و خانواده شهدا کوشا باشند. در معرفی شهدا نباید بزرنمایی کنیم باید حقایق را به نسل امروز منتقل کنیم. رسانههای بیگانه با تبلیغات گسترده سعی بر پنهان کردن عشق مردم به شهدا و ولایت فقیه را دارند. وظیفه ما در قبال این شهدا و تبلیغات بسیار سنگین است.
یکی از خانمهای روستا قبل از تشییع پیکر تماس گرفت و گفت که نذر کردم کفنی که از کربلا برای خود آورده ام را به شهید هدیه کنم. ابتدا مخالفت کردم و گفتم که کفن زنانه با مردانه فرق دارد. از مراجع سوال کردم و گفتند بر روی کفن شهید قسمتی از کفن خانم را بیاندازید. همین کار را هم کردیم. کفن نذر شده را بر روی پیکر کفن شده شهید انداختیم. یک تربت کربلا هم در کنار پیکر گذاشتیم.
با وجود این که سی سال از دوران دفاع مقدس میگذرد همچنان مردم با عشق نه با اجبار به استقبال شهدا می آیند. زمانی که ما احساس می کنیم یاس جامعه را گرفته است شهدا خودشان را نشان می دهند. با حضورشان فضای غبار آلود را میشکنند.
پرچمی را که در روز تشییع بر روی تابوت بود در کنار مزار پدر نصب کردم. هر بار که زیارت مزار میروم مشاهده می کنم که قسمتی از پرچم را به عنوان تبرک یا برای نذر برداشته اند.
ماجرای هدیه مدال نائب قهرمان تکواندو شهرتان به خانواده شهید چه بود؟
روزی رییس بنیاد شهید با من تماس گرفت و گفت خانم اصلانی نائب قهرمان تکواندوی شهر قصد دارد هدیه و مدال قهرمانیش را به خانواده شهید مقتدر تقدیم کند. مراسمی برگزار شد و آن مراسم لوح را تقدیم خانواده کردند. او نیز گفته بود که مدال را نذر شهید کرده است.
نزدیک به سه ماه است که به این فکر هستم که موقوفات شهید مقتدر را راه اندازی کنم. وقتی شهید جانش را در راه خدا تقدیم کرده است هر آنچه از این شهید بماند باید در راه شهید هدیه کنیم. یک نانوایی، باغ پدری که ارث شهید است را قصد دارم وقف کنم. قصد دارم موسسه یا حسینیه ای در روستا در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت برپا کنم.
این موضوع در ذهن من بود و هیچ جا بیان نکرده بودم. تا اینکه یک روز خواهرم با من تماس گرفت و گفت یک خانم با من تماس گرفت و اعلام کرد خانمی قصد دارد زمینش در روستا را وقف این شهید بزرگوار کند. همچنین یکی از اقوامشان هم قصد دارد هزینههای ساخت ساختمان را پرداخت کند. در آن لحظه حال بدی داشتم نمی دانستم چرا در چنین شرایطی که من قصد این کار را داشتم آن خانم با ما تماس گرفت. او نیز قصد داشت حسینیه ای برای روستا بسازد.
گفت و گو از: مونا معصومی