روایت سی ساله از جهنم سربرنیتسا

نسل‌کشی سربرنیتسا تلاشی سازمان‌یافته برای محو یک قوم و فرهنگ بود؛ این فاجعه یادآور ضرورت هوشیاری جهانی در برابر نفرت‌پراکنی و خشونت قومی است. 
کد خبر: ۷۶۲۱۸۲
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۴۰۴ - ۱۴:۲۷ - 13July 2025

به گزارش خبرنگار بین‌الملل دفاع‌پرس، در ژوئیه ۱۹۹۵، دره‌ای سرسبز در شرق بوسنی، که روزگاری با معادن نقره‌اش شناخته می‌شد، به صحنه‌ای از وحشت و اندوه بدل شد. سربرنیتسا، شهری کوچک در نزدیکی رودخانه درینا، که زمانی پناهگاه امن سازمان ملل خوانده می‌شد، شاهد یکی از تاریک‌ترین فصول تاریخ بالکان بود. این گزارش، داستان زندگی نِدزاد عَودیچ، هَیْرودین مِسیچ، و اِمیر بِکتیچ را روایت می‌کند؛ سه بازمانده‌ای که در میان جنگ، از دست دادن عزیزان، و راهپیمایی مرگبار در جنگل‌های بوسنی، قصه‌ای از درد، امید، و استقامت را به جا گذاشتند.

روایت سی ساله از جهنم سربرنیتسا

فاجعه سربرنیتسا، که در سال ۲۰۰۴ توسط دیوان کیفری بین‌المللی برای یوگسلاوی سابق (ICTY) به‌عنوان نسل‌کشی شناخته شد، نتیجه عملیاتی نظامی به نام «کریوایا ۹۵» بود که توسط رادوان کارادزیچ، رئیس خودخوانده جمهوری صربسکا، طراحی و به رهبری ژنرال راتکو ملادیچ اجرا شد. این حمله، با هدف تصرف این منطقه امن سازمان ملل، با بمباران سنگین توپخانه‌ای در ۶ ژوئیه ۱۹۹۵ آغاز شد. نیرو‌های صرب بوسنیایی، با پشتیبانی نظامی صربستان، با حدود ۲۵،۰۰۰ سرباز مجهز، به شهر و روستا‌های اطراف یورش بردند. نیرو‌های مدافع بوسنیایی، که دو سال پیش توسط سازمان ملل خلع سلاح شده بودند، و صلح‌بانان هلندی با منابع محدود، توان مقاومت در برابر این تهاجم را نداشتند. تا ۱۰ ژوئیه، نیرو‌های صرب وارد شهر شدند، زنان و کودکان را به سوی پایگاه پوتوچاری راندند و مردان و پسران را جدا کرده و به سوی جنگل‌ها و گور‌های دسته‌جمعی هدایت کردند.

این تهاجم، با نقض آشکار قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل که سربرنیتسا را منطقه امن اعلام کرده بود، نه‌تنها یک شکست نظامی، بلکه یک فاجعه انسانی بود. سربازان صرب با استفاده از تاکتیک‌های وحشیانه، از جمله بمباران مداوم، محاصره، و اعدام‌های دسته‌جمعی، بیش از ۸،۰۰۰ نفر را قتل‌عام کردند و هزاران نفر دیگر را آواره و قربانی خشونت جنسی نمودند. این جنایت، که در سال ۲۰۰۷ توسط دیوان بین‌المللی دادگستری (ICJ) نیز به‌عنوان نسل‌کشی تأیید شد، لکه‌ای ننگین بر وجدان جهانی است و مسئولیت صربستان در جلوگیری نکردن از آن، محرز شناخته شد.

نسل‌کشی سربرنیتسا نه‌تنها نقض حقوق بشر، بلکه تلاشی سازمان‌یافته برای محو یک قوم و فرهنگ بود. این فاجعه یادآور ضرورت هوشیاری جهانی در برابر نفرت‌پراکنی و خشونت قومی است. داستان نِدزاد، هَیْرودین، و اِمیر، که با وجود از دست دادن عزیزانشان، با شجاعت روایت خود را به اشتراک گذاشتند، فریادی برای عدالت و یادآوری این حقیقت است که حتی در تاریک‌ترین لحظات، روح انسان می‌تواند با امید و استقامت، راه را به سوی نور باز کند. جهان هرگز نباید اجازه دهد چنین جنایتی تکرار شود.

روایت سی ساله از جهنم سربرنیتسا

نِدزاد عَودیچ: پسری که عاشق جغرافیا بود

نِدزاد، نوجوانی ۱۷ ساله که عاشق جغرافیا بود، روزگاری در روستای سِبیوچینا از تفاوت میان سکونت‌گاه‌های متراکم و پراکنده می‌گفت و با خزه‌های روی درختان جهت شمال را پیدا می‌کرد. اما در تابستان ۱۹۹۵، دانش او از جغرافیا به آزمونی برای بقا بدل شد. در اردوگاه آوارگان اسلاپوویچی، جایی که با خانواده‌اش در کلبه‌های چوبی بدون برق و آب زندگی می‌کرد، صدای انفجار‌ها او را به سوی جنگل‌های انبوه شرق بوسنی کشاند. در میان هرج‌ومرج، او پدرش را گم کرد و در تنهایی، به جمع هزاران مرد و پسری پیوست که به سوی شهر امن توزلا می‌گریختند.

نِدزاد در مسیر راهپیمایی مرگ، با وحشت، گرسنگی و تشنگی دست‌وپنجه نرم کرد. در روستای کامِنیچه، اسیر سربازان صرب شد و شاهد تحقیر، ضرب‌وشتم، و اجبار به سر دادن شعار‌هایی در ستایش دشمن بود. در کامیونی که او را به سوی مرگ می‌برد، از سوراخی در چادر نفس می‌کشید و شاهد بود که دیگران از تشنگی ادرار خود را می‌نوشیدند. در نهایت، در میان شلیک گلوله‌ها، زخمی شد و در میان اجساد افتاد. اما با کمک مردی که طناب‌هایش را با دندان باز کرد، به سختی از میان جنگل‌ها و روستا‌های سوخته به سوی آزادی خزید. وقتی در زوُرنیک نزدیک توزلا آب بر صورتش ریختند، اشک ریخت و فهمید که زنده مانده است. اما از دست دادن پدر، سه عمو، سه پسرعمو، و عکس‌های خانوادگی‌اش، زخمی ابدی بر قلبش گذاشت.

روایت سی ساله از جهنم سربرنیتسا

هَیْرودین مِسیچ: برادر بازمانده

هَیْرودین، جوانی ۲۱ ساله، پیش‌تر دو برادرش را در جنگ از دست داده بود: یکی به دست تک‌تیرانداز، دیگری در حمله به حیاط مدرسه‌ای در سربرنیتسا. در ژوئیه ۱۹۹۵، وقتی گلوله‌ها به آپارتمان خانوادگی‌شان در شهر برخورد کرد، همراه با دو برادر دیگرش، حسَن و صَفِت، به جنگل‌ها گریخت، در حالی که والدین سالخورده‌اش به پایگاه سازمان ملل در پوتوچاری پناه بردند. در مسیر فرار، در روستای کامِنیچه، زیر آتش سنگین، حسَن زخمی شد و هَیْرودین هر دو برادرش را گم کرد. او با گروهی کوچک پیش رفت، زیر باران در گل‌ولای خوابید، و با پا‌هایی تاول‌زده و بدون کفش، چند انجیری وحشی را به جان چسبید تا گرسنگی را تاب آورد.

در نزدیکی روستای برِزیک، همراه با دوستی به نام حسَن، بار دیگر زیر آتش گرفتار شد. در خندقی متروکه، شاهد مرگ دو مرد و پسری ۱۶ ساله به نام موسی بود که برای یک بند کفش التماس می‌کرد تا زخمش را ببندد. هَیْرودین و حسَن، زیر شلیک‌ها، به سوی سربازانی دویدند که ابتدا گمان می‌کردند دشمن‌اند، اما دوست بودند. نان و امنیت به آنها زندگی دوباره بخشید. اما هَیْرودین چهار برادر و ۲۴ نفر از خویشاوندانش را از دست داد. حسَن، برادرش، بر اثر انفجار مین کشته شد و صَفِت هنوز مفقود است. او امروز در سارایوو تاریخ و جغرافیا تدریس می‌کند و هر سال دانش‌آموزانش را به سربرنیتسا می‌برد تا یاد قربانیان را زنده نگه دارد.

روایت سی ساله از جهنم سربرنیتسا

اِمیر بِکتیچ: تنهایی در میان جمعیت

اِمیر، پسری ۱۶ ساله، وقتی پدرش رِدزِپ، خون‌آلود از بمباران روستایی نزدیک بازگشت و گفت «سربرنیتسا دیگر وجود ندارد»، همراه او به سوی جنگل‌ها گریخت. مادر و خواهرش به پایگاه سازمان ملل رفتند و او با این پرسش که آیا دوباره آنها را خواهد دید، راهی شد. در راهپیمایی مرگ، تشنگی او را به نوشیدن آب گل‌آلود واداشت. در تپه‌ای نزدیک توزلا، اسیر شد و در دامان پدرش به خواب رفت. وقتی بیدار شد، تنها بود، تکیه‌گاهش یک درخت بلوط. پدرش گم شده بود، شاید برای نجات او، او را در تاریکی پنهان کرده بود.

روایت سی ساله از جهنم سربرنیتسا

امیر بار دیگر اسیر شد، اما عمویش او را مجبور کرد تا به سوی اتوبوس‌هایی که زنان و کودکان را از پوتوچاری به توزلا می‌بردند، بدود. زیر پتویی پنهان شد و به سوی آزادی رفت. اما پدر، عمو، و دو پسرعمویش در گور‌های دسته‌جمعی کامِنیچه یافت شدند. اِمیر، که امروز در سارایوو زندگی می‌کند، داستانش را در کتابی به نام «سپیده‌دم تنها» نوشته است، با این باور که «زنده ماندم، پس باید سخن بگویم.»

انتهای پیام/ 134

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار