دعایی که در حق فرمانده در عملیات رمضان اجابت شد

سردار حسین انجیدنی گفت: بچه‌ها توی خط به شوخی می‌گفتند: یه ترکش بیاد ترخیص بشیم بریم عقب! حالا همین اتفاق برای من افتاده بود و ترکش ترخیصم کرده بود.
کد خبر: ۷۶۲۶۷۹
تاریخ انتشار: ۲۴ تير ۱۴۰۴ - ۱۲:۵۴ - 15July 2025

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، عملیات رمضان در تاریخ ۲۲ /۴ /۱۳۶۱ در جبهه جنوبی و در شرق بصره، باهدف فرعی تهدید بصره از شرق و حضور در حاشیه شط العرب و باهدف اصلی اعمال فشار به عراق به جهت پایان عادلانه جنگ، آغاز شد.

دعایی که در حق فرمانده در عملیات رمضان اجابت شد

در این عملیات که در چهار محور و پنج مرحله تا تاریخ ۷ /۵ /۱۳۶۱ اجرا شد، نداشتن شناخت دقیق از وضعیت و استحکامات جدید نیرو‌های بعثی، موجب اخلال در اجرای عملیات شد.

هرچند تلاش اصلی عملیات به ثمر نشست و یگان‌های قرارگاه فتح توانستند با نفوذ به عمق عراق تا نهر «کتیبان» پیش بروند و به قرارگاه فرماندهی دشمن دست یابند، اما نیرو‌های پیش تاز که از جناح چپ با اتکا به کانال پرورش ماهی، وضعیت قابل دفاعی داشتند، از جناح راست در برابر هجوم یگان‌های زرهی عراق آسیب‌پذیر بودند...

قرارگاه‌های مجاور نیز که با استحکامات جدید عراق رو‌به‌رو بودند، نتوانستند این مواضع را پشت سر بگذارند و جناح راست قرارگاه فتح را تأمین کنند؛ لذا نیرو‌های قرارگاه فتح نیز در تثبیت موقعیت خود، موفق نشدند و تنها محدوده پاسگاه زید را تصرف کردند.

روایت جانباز سید محسن خوشدل

روز ۲۳ تیر، عملیات رمضان در شرق بصره و در منطقه عمومی شلمچه آغاز شد. یکی دو روز بعد از عید فطر برای رفتن به جبهه راهی پایگاه مالک اشتر شدم و برای ۲ مرداد برگه اعزام گرفتم.

 در گرمای بی‌تاب کننده جنوب، وارد اهواز شدم. عملیات همچنان ادامه داشت و هر یک از گردان‌های تیپ محمد رسول‌الله (ص)، در یکی از مدارس اهواز مستقرشده بود. این بار مرا به مدرسه‌ای فرستادند که محل استقرار گردان میشم بود.

 تیپ ۲۷ به دلیل حضور در لبنان در مراحل ابتدایی عملیات رمضان نقشی نداشت؛ اما مردادماه به ایران بازگشت و برای مراحل پایانی عملیات اعلام آمادگی کرد.

فرمانده گردان میثم در آن زمان محمد خزایی بود. قرار بود گردان میثم همراه گردان‌های دیگر تیپ در مرحلۀ پنجم عملیات رمضان وارد عمل شود؛ اما مأموریت گردان ما، پشتیبانی بود. درواقع طبق برنامه، گردان‌های دیگر باید خط را می‌شکستند و بعد گردان میثم برای پدافند از منطقه آزادشده مأموریتش را اجرا می‌کرد.

 در سازمان‌دهی نفرات گردان، من بازهم آرپی‌جی زن شدم. البته علاقه و اصرار خودم هم در این انتخاب بی‌تأثیر نبود.

مرحله پنجم عملیات رمضان ۶ مرداد آغاز شد. آن روز منطقه شمال پاسگاه زید سراسر آتش و خون بود و صدای غرش تانک‌های بی‌شمار گوش فلک را کر می‌کرد. آنجا داخل یک کانال مستقر شدیم. هر طرف را که نگاه می‌کردی، زره‌پوش‌های دشمن را می‌دیدی که مدام در حال شلیک هستند.

با اینکه کار اصلی رویارویی با نیرو‌های عراقی به عهده گردان‌های دیگر بود، بچه‌های گردان ما هم در آن واویلا دستی بر آتش داشتند. من هم چند بار موفق به شلیک موشک آرپی‌جی شدم. گرمای کشنده هوا بیداد می‌کرد و تشنگی امانمان را بریده بود.

در حسرت یک جرعه آب

صبح ۷ مرداد در کانال نشسته بودم، فضای نبرد کمی آرام شده بود. تشنه بودم و آبی در قمقمه‌ام باقی نمانده بود. همان وقت یکی از نیرو‌های تدارکات با کوله‌ای از وسایل پیش ما آمد. با خوش‌حالی و به گمان اینکه آب و غذا برایمان آورده، با نگاهمان به استقبالش رفتیم، اما وقتی به کانال رسید، در کمال تعجب فهمیدیم که برای تعارف کردن سیگار آمده است. در یک آن‌هم ناامید شدم و هم از تعجب شاخ درآوردم. با ناراحتی گفتم: مرد حسابی، توی این جهنم داریم از تشنگی هلاک می‌شیم؛ اون وقت تو برامون سیگار آوردی؟!

 ساعتی نگذشته بود که پانک‌های دشمن شروع شد. برای مقابله با تانک‌های عراقی، چند بار جابه‌جا شدیم. پشت یک خاکریز در حال شلیک بودم که صدای سوت خمپاره‌ای را شنیدم. سرم را پایین آوردم و به حالت خمیده درآمدم، در همان لحظه یک موشک آرپی‌جی زمانی بالای سرم منفجر شد و ترکش‌های کوچکش سرتاسر پشتم را گرفت.

 مرا به عقب منتقل کردند. به مدت یک هفته در بیمارستان گلستان اهواز تحت درمان بودم و با بهبودی نسبی جراحت‌هایم مرخص شدم و به مدرسۀ گردان میثم در اهواز برگشتم.

در مدرسه خبردار شدم که عملیات ناموفق بوده و گردان‌ها عقب‌نشینی کرده‌اند. در آن عملیات گردان میثم هم تلفات زیادی داده بود.

روایت آزاده جانباز؛ سردار حسین انجیدنی

بیست و یکم رمضان بود و ماه کم‌کم داشت لاغر می‌شد و مهتاب کم‌رنگ بود. رأس ساعت نه و نیم شب رمز عملیات اعلام شد. صدای بیسیم توی تاریکی شب پیچید: یا صاحب‌الزمان ادرکنی... یا صاحب‌الزمان ادرکنی... یا صاحب‌الزمان ادرکنی ...

فرمان حرکت دادم. تخریبچی و نفر اطلاعاتی افتادند جلو و طبق طرح مانور راه افتادیم و زدیم به معبر. تا کمین دشمن خیلی فاصله داشتیم، هنوز خط مقدم دشمن فعال نشده بود و تیر مستقیم نمی‌زد و تیربارش خاموش، اما خمپاره‌های ۱۲۰ آنها از دور کار می‌کردند و اطراف ما را با فاصله می‌زدند.

 معمولاً دشمن در شب کاری به جلوی خاکریز نداشت و بیشتر با منحنی زنهایش عقبه ما را می‌زد تا آتش دهانه تیربار و اسلحه‌های سربازانش جای سنگر‌ها را لو ندهد.

من وسط گردان بودم، بدون سروصدا توی معبر جلو می‌رفتیم. گلوله خمپاره‌ای نزدیک معبر به زمین خورد و منفجر شد و همزمان درد شدیدی توی پای چپم پیچید و در کمتر از چند ثانیه زانوی چپم باد کرد. خون شُره می‌کرد و می‌ریخت توی پوتینم. اهمیت ندادم، می‌خواستم همراه با بقیه جلو بروم، اما افتادم زمین. زانویم خم نمی‌شد، هر طور بود بلند شدم؛ نباید کسی از ترکش خوردنم خبردار می‌شد ممکن بود بچه‌ها روحیه‌شان را ببازند.

 همان‌جا گیرکرده بودم نه می‌توانستم جلو بروم و نه می‌شد به عقب برگردم. هر طور بود خودم را کشیدم کنار معبر تا بچه‌ها بتوانند عبور کنند.

 توی تاریکی کسی متوجه من نبود. گردان آمد و رد شد تا یکی از فرماندهان گروهان من را دید و با تعجب گفت گردان رفت چرا وایسادی؟ تو الان باید وسط گردان باشی اینجا چیکار می‌کنی؟ نمی‌خواستم خبردار شود گفتم: چیزی نیست. شما برین منم می‌آم. وقتی گفتم چیزی نیست؛ حساس‌تر شد و با دقت سرتاپای من را ورانداز کرد؛ زخمی شدی؟ گفتم که چیزی نیست یه خراش کوچیکه.

معطل نکرد و تند دو نفر برانکارد چی را صدا زد. آنها هم با عجله خودشان را رساندند. داد می‌زدم گفتم که طوریم نیست. شما برین من از همین‌جا با بیسیم ...

کسی به حرفم گوش نمی‌داد و داشتند کار خودشان را می‌کردند. بالای ران چپم را با چفیه بستند و روی برانکارد درازم کردند. برانکارد چی‌ها که هفده هجده سالشان بیشتر نبود، دو سر برانکارد را گرفتند و به زور بلندم کردند. سنگین بودم و بالای نود کیلو وزن داشتم.

هن و هن کنان برانکارد را به‌طرف خاکریز خودمان می‌کشیدند و هرچند متر یک‌بار می‌ایستادند و برانکارد را زمین می‌گذاشتند و غر می‌زدند: چقدر سنگینه!

 تمام فکرم پیش عملیات بود. حالا دیگر سرگردان رسیده بود به سنگر دشمن و بچه‌ها کمین را زده بودند. عراقی‌ها هم بچه‌ها را بسته بودند به آتش مستقیم و تیر تراش. حتماً الان گردان کُپ کرده بود و من هم روی برانکارد افتاده بودم و تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که به صدای تیربار و انفجار گوش بدهم.

 لحظات خیلی سختی بود. خمپاره‌های دشمن به چپ و راست ما می‌خورد و برانکارد چی‌ها هی برانکارد را ول می‌کردند و روی زمین می‌خوابیدند و من هم از درد به خود می‌پیچیدم. با خودم گفتم: اگر اینها نبودن راحت‌تر می‌تونستم بکشم عقب.

بالاخره هر طور بود من را رساندند پشت خط. آهنی از بچه‌های بیرجند که مسئول خط تیپ امام رضا (ع) بود؛ تند بیسیم زد و درخواست آمبولانس کرد. آمبولانس آمد و من را گذاشتند توی آن و راه افتادیم به سمت اورژانس که نزدیک پل نو خرمشهر مستقرشده بود.

 شب بود و دشمن یکریز آتش می‌ریخت و خمپاره‌ها گپ گپ کنارِ ما به زمین می‌خوردند و آمبولانس را تکان می‌دادند. راننده توی آن تاریکی و زیر آتش دشمن مسیر را گم کرده بود. مدتی توی دشت سرگردان به این‌طرف و آن‌طرف رفتیم تا راننده توانست راه را پیدا کند.

 رسیدیم به اورژانس و من را بردند داخل و روی تخت خواباندند. دکتر مولودی با یک دکتر مسن دیگر آمد بالای سرم. مولودی من را می‌شناخت. تند قیچی آورد و همان‌طور که داشت پاچه شلوارم را می‌برید، گفت: چی شده آقای انجیدنی؟ خون زیادی ازم رفته بود و رنگم پریده بود. گفتم: هیچی! فقط این پام از کارافتاده.

زخم را از نزدیک نگاه کرد و گفت: یه ترکش داخل زانوته. نمیشه درش بیاریم تا نزدیک استخوان هم رفته، اینجا نمی‌تونم کاری برات بکنم. امکانات نداریم، باید بری بیمارستان.

یه ترکش بیاد ترخیص بشیم بریم عقب!

بعد یک گاز استریل برداشت و درحالی‌که داشت با دقت خون‌های روی زخم را پاک می‌کرد گفت، اما به نظر من جراحی نشه بهتره. ترکش‌های این‌جوری معمولاً سر جای خودشون میمونن و مشکلی درست نمیکنن. زخم را شست و پانسمان کرد. یک ساعت آنجا ماندم و بعد با آمبولانس به بیمارستان طالقانی آبادان منتقلم کردند.

بچه‌ها توی خط به شوخی می‌گفتند: یه ترکش بیاد ترخیص بشیم بریم عقب! حالا همین اتفاق برای من افتاده بود و ترکش ترخیصم کرده بود.

توی بیمارستان طالقانی، چند واحد خون به من تزریق کردند و بعد از دو سه روز به اصفهان منتقل شدم. توی بیمارستان اصفهان فهمیدم که عملیات رمضان شکست خورده. گردان من، پشت کانال زیر آتش مانده بود و تا صبح خیلی‌ها شهید و مجروح شده بودند. صبح هم هلی کوپتر‌های عراقی آمده و باقی‌مانده گردان را به آتش بسته بودند. تقریباً کل گردان در آنجا به شهادت رسیده بودند و تعداد خیلی کمی توانسته بودند خودشان را به خاکریز خودی برسانند.

منابع:

۱-رحیمی، مصطفی، پرواز‌های بی‌بازگشت، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۳۰، ۳۱، ۳۲،

۲-وردیانی، ابوالقاسم، اتاق سه‌گوش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۳۳، ۱۳۴، ۱۳۵، ۱۳۶

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار