سنگین‌ترین نبرد زرهی جنگ در عملیات رمضان

در روزی که طوفان شن، دشت‌های سوزان شرق بصره را در خود فرو برد، رزمندگان ایرانی خود را در برابر پاتک سهمگین و بی‌سابقه تانک‌های عراقی دیدند. این خاطره، داستان مقاومت جانانۀ چند آرپی‌جی‌زن در برابر دریایی از فولاد و آتش و روایتی از شهادت‌هایی است که در غبار آن نبرد نابرابر، برای همیشه در تاریخ ثبت شد.
کد خبر: ۷۶۳۵۴۰
تاریخ انتشار: ۲۸ تير ۱۴۰۴ - ۰۹:۵۲ - 19July 2025

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، یکی از بزرگترین و سرنوشت‌سازترین نبرد‌های زمینی در تاریخ هشت سال دفاع مقدس بود. این عملیات که در تابستان ۱۳۶۱ و پس از فتح خرمشهر کلید خورد، نقطه‌عطفی استراتژیک به شمار می‌رفت؛ چرا که برای نخستین بار، رزمندگان ایرانی به صورت گسترده وارد خاک عراق شدند تا با تهدید شهر بصره، موازنه جنگ را به نفع ایران تغییر دهند.

سنگین‌ترین نبرد زرهی جنگ در عملیات رمضان؛ طوفان شن و آتش

نبرد در دشت‌های سوزان و رملی شرق بصره، در گرمای طاقت‌فرسای تابستان و در برابر موانع پیچیده‌ای همچون خاکریز‌های مثلثی و میادین مین گسترده، صحنه رویارویی اراده و ایمان رزمندگان ایرانی با دژ مستحکم دشمن بود. در سالروز آن حماسه‌ها در این عملیات بزرگ، به بازخوانی گوشه‌ای از آن حماسه، از کتاب «ناگفته‌های شهر من» نوشته حمید بابامرادی، می‌پردازیم.

این کتاب زندگینامه مستند سردار منصور عزتی است که توسط انتشارات مرز بوم، انتشارات رسمی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدت‌های سپاه، منتشر شده، به بیان آن رشادت‌ها و چالش‌های فراموش‌نشدنی می‌پردازیم.

روایت یک شب سخت

مرحلۀ دوم عملیات رمضان از همان پاسگاه زید آغاز شد. هم‌زمان با اذان مغرب، نمازمان را در کنار خاک‌ریز پاسگاه زید خواندیم و سپس گردان‌های عمل‌کننده به سمت مواضع دشمن راه افتادند. پیشروی نیرو‌های ما در مرحلۀ دوم عملیات به‌خوبی ِ مرحلۀ اول پیش نرفت. این بار عراقی‌ها برای مقابله با نیرو‌های ما آمادگی کامل داشتند. عراقی‌ها به‌شدت مقاومت کردند و توانستند جلوی پیشروی نیرو‌های ما را بگیرند. در این عملیات تلفات زیادی دادیم و موفق نشدیم خط دشمن را بشکنیم. نیرو‌ها مجدد برگشتند و در پشت خاک‌ریز پاسگاه زید مستقر شدند.

در پاسگاه زید، گروهان محمدناصر اشتری را دیدیم که داشتند از منطقه عملیاتی برمی‌گشتند. ظاهراً در آن خاک‌ریز‌های مثلثی گیر کرده و تلفات زیادی داده بودند. محمدناصر شب سختی را در آنجا گذرانده بود و بیشتر بچه‌هایش جلوی چشمش شهید شده بودند. وقتی به هم رسیدیم، حدود یک ربع همدیگر را در آغوش گرفتیم و محمدناصر گریه می‌کرد.

اولین داغی که به دلم نشست

کم کم دیدیم دارد باد می‌وزد. باد و بعد از آن طوفان شن. طوفان شن آن‌قدر شدید بود که تا مدتی نمی‌توانستیم جایی را ببینیم. با چفیه صورتمان را بسته بودیم، اما گوش‌ها و مو‌های سرمان و تمام لباس‌هایمان پر از شن شده بود. طوفان شن که تمام شد، کم‌کم تانک‌ها پدیدار شدند و آتش سنگین دشمن روی خاک‌ریز ما شروع شد. عراقی‌ها پاتک زده بودند و با تانک‌هایشان به طرف ما داشتند می‌آمدند. تا به حال آن تعداد تانک را یک‌جا ندیده بودم. تا چشم کار می‌کرد، تانک بود که با آرایشی سنگین و آتش پشتیبانی قوی به سمت ما می‌آمدند. این سنگی‌ترین نبرد بین ایران و عراق بود. در آن وز، ما چند تانک چیفتن و چند و چند خودروی زرهی اورلیکن بیشتر نداشتیم. همه متعلق به ارتش بودند. از خودرو‌های زرهی اورلیکن بیشتر در پدافند‌های هوایی استفاده می‌شد؛ اما آن روز آنها را در پشت خاک‌ریز مستقر کرده بودند. تعداد تانک‌های ما هم به‌دلیل حجم سنگین حملات دشمن امکان مقابله نداشتند و به‌محض اینکه خودشان را روی سکو می‌رساندند، با آتش سنگین توپ‌خانۀ دشمن مواجه می‌شدند؛ بنابراین مجبور بودند پشت خاک‌ریز بمانند و از خودشان محافظت کنند. صدام آن روز توان زرهی‌اش را به رخ ما کشید و واقعا ً توانایی‌اش جدی بود.

در آن لحظه، فکری به ذهن بچه‌ها رسید. تصمیم گرفتند کمی پیشروی کنند و به جایی بروند که تانک‌های دشمن انتظارش را نداشتند. چند آرپی‌جی رفتند و در جا‌هایی که امکان دفاع وجود داشت، مستقر شدند. من هم به پشت خاک‌ریز خودمان برگشتم. بچه‌های آنجا هم آماده بودند. در پشت خط دو سلاح آرپی‌جی بیشتر نداشتیم که یکی از آنها دست پرویز عطایی بود. هنگامی که با آرپی‌جی تانک دشمن را هدف گرفت، یک تیر از سمت دشمن شلیک شد و ترکش آن به صورتش خورد. پرویز جلوی چشم من مجروح شد و من در آن لحظه بالای سرش بودم. صورتش به‌شدت آسیب دید. فوری به‌همراه یکی از بچه‌ها به عقب رفتیم و از پشت خط یک وانت پیدا کردیم و پرویز را با آن به عقب فرستادیم. امید داشتم که بهبود پیدا کند؛ اما متأسفانه شنیدم که در بین راه طاقت نیاورد و به شهادت رسید. شهادت پرویز عطایی اولین داغی بود که در جنگ به دلم نشست و تا مدت‌ها از یادم نمی‌رفت. همین آرپی‌جی را بعداً محمود بیاتی برداشت و او هم مجروح شد. بعد از آن، من و عبدالله بسطامیان بودیم که با این سلاح به دشمن شلیک کردیم. چون راست‌دست بودم آرپی‌جی را روی شانۀ راستم می‌گذاشتم و شلیک می‌کردم. پردۀ گوش راستم در اثر شلیک‌های مکرر آرپی‌جی و شدت صدای آن دچار مشکل شد و تا الان هم این مشکل ادامه دارد. گردان صاحب‌الزمان (عج) در آن روز تلفات بسیار سنگینی داد؛ به‌طوری‌که دیگر نتوانست نیروهایش را سازمان‌دهی کند.

مرحلۀ سوم عملیات رمضان، در حالی آغاز شد که دیگر تیپ ۱۷ قم و گردان‌هایش در آن حضور نداشتند. نیرو‌های باقی‌ماندۀ گردان ما هم یا به مرخصی رفتند یا در یگان‌های دیگر توزیع شدند. من نیز همراه مجید مکی و مصطفی حمیدی به مرخصی رفتیم. من و مصطفی حمیدی در توتمان با هم آشنا شده بودیم و رفاقتمان در آنجا شکل گرفته بود. مجید مکی را هم اولین بار به‌واسطۀ عبدالله بسطامیان در پایگاه بسیج شهید دستغیب دیدم و از همان زمان رفاقتمان شروع شد. من، مصطفی و مجید سه ضلع یک مثلث را تشکیل دادیم. در شب‌های عملیات و موقع مرخصی‌ها همیشه با هم بودیم. ابوطالب بهمنی همراه ما به مرخصی نیامد و به‌همراه حاج میرزاعلی رستم‌خانی، به‌عنوان راهنما، به یکی از گردان‌های تیپ ۳۳ المهدی(عج) ملحق شدند و دوباره به عملیات رمضان برگشتند.

حدود دو ماه در زنجان ماندم. سری به مرکز آموزشی پارک جنگلی زدم و یک مدت در آنجا مشغول بودم. در آستانۀ عملیات محرم مجدد به جبهه برگشتم.

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها