به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، مدت کوتاهی از قبولی نذیر در کنکور نگذشته بود که به جای دانشگاه راهی جبههها شد. در واقع او راهی دانشگاه انسانسازی میشد که نتیجه تحصیل در آن، خدمت به کشور اسلامیاش ایران بود. شهید نذیر شرکاء در عملیات رمضان به درجه رفیع شهادت نائل آمد تا فارغالتحصیل دانشگاه شرف و مردانگی شود و نامش در دل تاریخ جاودان بماند. بتول صفاریانمقدم مادر شهید در گفتوگو با «جوان» چنان از فرزند شهیدش میگوید که گویی تمامی اتفاقات و شهادت نذیر، تازه رخ داده است.
حاج خانم چند فرزند داشتید و شهید فرزند چندمتان بود؟
من هشت فرزند دارم که یکی از آنها شهید شد. نذیر فرزند چهارمم بود.
پسرها معمولاً بیشتر با مادرشان راحت هستند و با آنها درددل میکنند. نذیر هم چنین خصلتی داشت؟
بله، بسیار مهربان بود. یک همسایه داشتیم که هر وقت به خانهمان میآمد به دخترهایم میگفت خوشا به حالتان که چنین برادری دارید. وقتی نذیر شهید شد یکی از خواهرهایش مریض شد و دو ماه در رختخواب افتاد. دخترانم خودشان مذهبی هستند و به نوعی همتیپ و همفکر برادرشان بودند. بین آنها و برادرشان نذیر رابطهای بسیار صمیمی وجود داشت. پسرم خیلی مأخوذ به حیا بود. رابطهاش با همه خوب بود. برادرهایش هم همه دوستش داشتند.
دوران انقلاب از آن دست بچه انقلابیهایی بود که بخواهد اعلامیه پخش کند و در تظاهرات شرکت کند؟
پسرم خیلی فعال بود. وقتی امام میخواست برگردد نذیر خودش را آویزان یک ماشین کرد و به بهشت زهرا(س) رفت. در بهشتزهرا هم از همه جلوتر بود. آن وقت نذیر 24 سالش بود. از بچگی شاگرد اول کلاس بود تا زمانی که مدرسهاش تمام شد.
شما از ابتدا ساکن تهران بودید؟
خیر، قبل از اینکه به تهران بیاییم در کاظمین همجوار موسیبنجعفر(ع) بودیم. نذیر آنجا مدرسه میرفت و زبان انگلیسیاش خوب بود. مدیر مدرسه کلاسهای انگلیسیاش به خاطر خوب بودن درسهایش هدایای زیادی به او داده بود.
پس شهید در دوران نوجوانی ایران نبود؟
تا دوران راهنمایی در ایران نبود. 14 سالش که شد، به ایران آمدیم. دوران متوسطه بود که به ایران برگشتیم.
گویا پسرتان در دانشگاه قبول شده بود که به جبهه رفت؟
نذیر کلاً در درس و مسائل علمی خیلی جلو بود. وقتی کنکور در رشته علوم آزمایشگاهی قبول شد همه تعجب کردند. غیر از این رشته در رشته دیگری هم قبول شده بود و حق انتخاب بیشتری داشت. در دوران محصلی، قبل از اینکه تعطیلات تابستان بیاید میگفت مامان دو هفته دیگر مدرسهها تعطیل میشود. اصلاً نمیگفت چه میخواهد، ولی من میدانستم که چه میخواهد و منظورش چیست. دوست داشت به کلاس زبان برود. نمیگذاشت وقتش بیهوده تلف شود. به کلاس انگلیسی و فرانسه میرفت. خیلی باهوش بود. از همان بچگی عاشق مطالعه بود و میخواست زیاد بخواند و هرجا کتاب میدید شروع به خواندنش میکرد. از هر کتابی که خوشش میآمد در اتاق مشغول خواندن میشد و تا کتاب را تمام نمیکرد از اتاق بیرون نمیآمد. خیلی اهل علم بود. کسی هم که اهل علم و دانش باشد تمام وقت و انرژیاش را سر این کار میگذارد و سمت کارهای دیگر نمیرود.
شما و همسرتان در تربیت فرزندانتان چه کارهایی کرده بودید که فرزندتان در اخلاق و رفتار آنقدر شاخص بوده؟
من میگویم هرکاری که کردهام از خودم نبوده و همهاش لطفی از طرف خدا بوده است. چون ما در برابر خداوند قطرهای در دریا هم نیستیم. اگر هم من کاری کردم با کمک خدا بوده. بزرگ کردن هشت تا بچه و اینکه همه را دانشگاه بفرستم و همه درس بخوانند و راه راست را انتخاب کنند این کار من نیست و قطعاً خداوند کمک کرده است. حالا ما هم مسئولیت و وظیفهای داشتهایم و سعی کردیم هیچ وقت حرف بدی به بچهها نگوییم و دست رویشان بلند نکنیم. لوسشان هم نمیکردیم. همچنین هرچیزی که دارند از نان حلالی است که پدرشان به آنها داده است. حاجآقا خیلی مقید بود و همیشه میگفت از من طرف کس دیگری برود ولی از کسی سمت من نیاید. همان نان حلال هم اثرش را گذاشت. تأثیر نان حلال واقعاً راست است و من به این موضوع کاملاً اعتقاد دارم. مطمئنم برای بچهها هر چه بکارید همان را درو خواهید کرد.
قطعاً شما و حاجآقا در پیدا کردن مسیر درست زندگی و هدایتشان تأثیر مستقیم و زیادی داشتهاید.
ما خانوادهای مذهبی هستیم ولی خیلی متعصب نبودیم. من میگویم خدا در قلب انسانهاست. خودم اگر نماز صبحم قضا شود آن روز دیگر برایم روز نمیشود. برای حاجآقا هم همینطور است. بچهها هم قطعاً به پدر و مادرشان نگاه میکنند و از رفتار آنها الگو میگیرند. حاجآقا خیلی مرد خوبی بود و آزارش به هیچکس نمیرسید. خصلتهای خیلی خوبی داشت که روی بچهها اثر میگذاشت. یکی از همان خصلتهای خوبش همان نان حلال دادن به بچههایش بود که خیلی مهم است. یک حقیقت دیگر اینکه پدر و مادرها در قدیم از خودگذشتگی داشتند. مثلاً من به خاطر بچهها جایی نمیرفتم تا مجبور نباشم به بچهها تشر بزنم که دست به این نزن، رو مبل نرو، این کار را نکن. عوضش بچهها را هفتگی به پارک میبردم. زندگیام برنامه داشت. میگفتم جمعه باید مال بچهها باشد و به پارک برویم، بازی کند و آزاد باشد. بچه وقتی که بازیاش را کند درسش را قشنگ میخواند.
حاجآقا به رحمت خدا رفتهاند؟
بله، پدر نذیر اشکش خشک نشد و تا آخر عمرش از فقدان پسرمان بیتابی میکرد. هرکس اسم نذیر را جلویش میآورد هرجایی که بود میزد زیر گریه. با اینکه ایشان خیلی خوددار بود ولی باز دلش طاقت دوری فرزندش را نمیآورد.
شهید از دغدغههایش به شما گفته بود؟
بیشتر فکر و ذهنش معطوف به حال و روز فقرا بود. وقتی محصل و دانشجو بود برای کارهای جهادی به مناطق محروم میرفت و همین اردوها خیلی رویش تأثیر میگذاشت. یک روز به خانه آمد، وقتی سفره انداختیم و میخواستیم برنج و خورشت بخوریم گفت مادر باید بیایی سفره مردم را ببینی. میگفت بعضی مناطق حتی آب برای خوردن ندارند و حتی نمیتوانند صورتشان را با آن آب بشویند. تعریف میکرد بچهای را میخواستند آمپول بزنند ولی آنقدر بدنش اسکلتی و لاغر بوده که سوزن به بدنش نمیرفت. نذیر از همان اوایل انقلاب در این کارها بود. بعدش هم دوستانش در پایگاه میگفتند مرغها را در یخچال قایم میکند تا به همه سربازها برسد.
چرا رزمندهها شهید را با لقب شیخ صدا میزدند؟
از بس بچه بامعرفتی بود. 24 سالش که شد نه تیغی به صورتش گذاشت نه چشم تو چشم به صورت پدرش نگاه کرد، نه صدایش را روی کسی بلند کرد. یک بار هم این بچه با صدای بلند با ما حرف نزد. خیلی اهل دعا بود. در جبهه زیاد قرآن، دعا و نماز میخواند. گاهی پشت سرش نماز میخواندند.
آخرین اعزامی که داشتند مربوط به چه عملیاتی بود؟
آخرین حضورش مربوط به عملیات رمضان در ماه رمضان 61 بود. 25/4/61 شهید شد. سه ماه در جبهه حضور داشت و مسئولیت فرمانده گروهان و دسته گردان را به عهده داشت و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مثل اینکه ترکشی به پسرم میخورد و او دمَر روی زمین میافتد. بچهها همان لحظه نذیر را داخل پتو میگذارند و به عقب میبرند. بعد برای اینکه مشکلی پیش نیاید جیبها و درجههایش را با تیغ پاره میکنند تا اگر دست دشمن افتاد متوجه چیزی نشوند. درجهاش ستوان 2 بود و تحت امر لشکر 88 خراسان خدمت میکرد و مسئولیتی در جبهه داشت.
پس شهید مسئولیت فرماندهی به عهده داشت؟
بله، خدا را شکر دشمن این موضوع را نفهمید. چون اگر دست دشمن میافتاد شاید جنازهاش را نمیدادند. الهی شکر که جنازهاش برگشت وگرنه برایم خیلی سخت میشد. وقتی به فکر مادرهایی که بچههایشان برنگشتهاند میافتم واقعاً جگرم آتش میگیرد و دعا میکنم خدا به آنها صبر بدهد. من همه بچههایم را دوست دارم ولی نذیر را جور دیگری دوست داشتم. خودش هم یک بار به همکارانش گفته بود مادرم مرا یک جور دیگر دوست دارد. خیلی دوستش داشتم و خیلی مظلوم بود. بیسر و صدا بود و به چیزی کار نداشت. همیشه سرش به کتاب و درس بود و در چیزی دخالت نمیکرد ولی خیلی بامعرفت بود.
با توجه به علاقه شدیدی که نسبت به نذیر داشتید وقتی خبر شهادتش را شنیدید چه کار کردید؟
وقتی که خبر شهادتش آمد در خانه تنها بودم. تنها بودم چون روز قبلش سوخته بودم. شیر میجوشید غل غل، برگشت روی من و پایم را سوزاند. در خانه بودم که تلفن زنگ زد و یکی از دوستان نذیر که پشتسرش نماز میخواند گفت پسرتان شهید شده و من هم الان در پزشکی قانونی هستم. من اول باورم نمیشد و گفتم کی به تو گفته؟ گفت ما تو پزشکی قانونی هستیم. وقتی صورتش را دیدم مثل حالت خواب بود. انگار تا از سنگر بیرون میآید شهید میشود.
الان حضور پسر شهیدتان را حس میکنید؟
همیشه و در هر لحظه حضورش را حس میکنم. نذیر همه جا با من است. نمیدانم سرّش چیست وقتی کسی از دنیا میرود ممکن است آدم فراموشش کند ولی شهدا هیچوقت از یادمان نمیروند. الهی شکر راضیام به رضای خدا. ما که از خودمان چیزی نداریم، او هم دست من امانت بود و دست آخر به صاحبش برگرداندیم.
در وصیتنامهاش چه مواردی نوشته شده است؟
تو وصیتنامهاش هست. اینجا نوشته ما باید در برابر جهانخواران بایستیم. سرنوشت مختوم این است که با دشمنان اسلام راه حق مقابلشان بایستیم و با دادن خون خود دیگر شاهد جنایت جنایتکاران و ابرقدرتهای شرق و غرب نباشیم. ماجرای پیدا کردن وصیتنامهاش هم جالب است. وصیتنامهاش را من بعداً در ساک پدرش پیدا کردم. تا آخرین لحظهها، هرجایی که میرفت را یادداشت کرده بود.
منبع: روزنامه جوان