به گزارش دفاع پرس از مشهد، کتاب مشهد خین مجموعه، «روایتهایی کوتاه از دلاورمردیها و حماسههای رزمندههای خراسان، در منطقة عملیاتی نهرخیّن است که با همکاری موسسة حماسهسازان آسمان شهر و با حمایت فرهنگسرای پایداری مشهد مقدس به چاپ رسیده است.» کتاب، تشکیل شده است از روایتهای کوتاه که هرکدام یک صفحه از آن را به خود اختصاص داده اند و در صفحة بعدی نیز تصویری از شهدای آن منطقه قرار گرفته است.
از میان روایتهای عنوان شده، تعدادی بهصورت گلچین، انتخاب و ارائه میشوند.
*از خواب بیدار شد...روی نقشه، نقطهای از جزیرة «بوارین» را نشان داد و گفت: خواب دیدم اینجا بهشت است و برای من جشن گرفته اند. دو روز دیگر، همان نقطه برایش بهشت شد.
(صفحة 4)
*یک عارف به تمام معنا بود. ...تعریف میکرد که در مشهد اوضاع خوبی نداشته و یک نفر از او خواسته تا برای فقط یک ماه، به جبهه بیاید و اگر ناراضی بود، به مشهد بازگردد. ...میخندید و میگفت: نمیدانم چرا این یک ماه تمام نمیشود. گفتم: نمیترسی اگر برگردی، دوستان سابقت تورا عوض کنند؟ لبخندی زد و گفت فعلاً که قصد برگشتن ندارم.
(صفحة 6)
*پشت خط، توی قرارگاه، از پای بیسیم برخاست و گفت: خیلی درد دارم، باید بروم دنبال مُسکّن. بیست سال بعد که استخوانهایش را از بوارین آوردند، معنای درد و مسکّن را فهمیدم!
(صفحة 9)
*با زحمت فراوان، عکس امام را روی لباس غواصیاش، سمت راست، روی سینهاش چسباند و سمت چپ لباسش هم آرم سپاه را. از خیّن که گذشتیم، ترکش به بدنش خورد. داخل سنگر عراقیها، بدنش تیر خورد. صبح که عراقیها ما را گرفته، دستمان را بسته و کتکمان میزدند، از پیکر غرقدرخون غواصی که عکس امام روی سینهاش چسبانده بود هم میترسیدند.
(صفحة13)
*فرمانده دستور داده بود کسی توی خط خیِّن بدون کلاهآهنی رفتوآمد نکند. رزمندهای را دیدم که کلاهآهنی نداشت. داد زدم: برادر! کلاهت کو؟ با لبخند گفت: چشم الآن برمیگردم، ممنون از تذکرت. مدتی بعد متوجه شدم که آن رزمنده، خودِ فرمانده بوده است!
(صفحة 17)
*باید مقاومت میکردیم تا بچهها بتوانند جزیره را ترک کنند. روی خاکریز، نیمخیز بود و آرپیجی میزد. ناگهان پرتاب شد. خون از دهان و گردنش بیرون میزد. رفتم بالای سرش. به جیبش اشاره کرد. داخل جیبش، یک عکس امام بود و یک تکهکاغذ. عکس امام را از من گرفت. داخل کاغذِ وصیتنامهاش، یک خط را با قرمز نوشته بود: «خواهرم! تو را به عصمت فاطمة زهرا(س) قسم میدهم، حجابت را حفظ کن».
(صفحة22)
*یک شب، نهر خیِّن. فرمانده گفت: بچهها! موقع عملیات از کسی صدایی در نیاید. تیربار تمام سطح آب را به رگبار بست. شانهای تیر خورد، سینهای شکافته شد، پیشانیای... . از کسی صدایی در نیامد.
(صفحة26)
*با صورت گِلمالیشده، رفته بودم برای شناسایی مواضع دشمن. ناگهان یکی از نگهبانها از جایش بلند شد و با دقت داخل آب را دید میزد. کافی بود من را ببیند و تمام شناساییها و همة عملیاتِ ما لو برود. به حضرت فاطمة زهرا(س) متوسل شدم. ناگهان پرندهای زیبا پیدایش شد و روی نیها، جلوی دید آن سرباز نشست. چند بار، نگهبان حواساش را متمرکز سطح آب کرد و چند بار، آن پرنده حواساش را پرت کرد. نگهبان به سنگرش بازگشت و مأمور الهی به آسمان.
(صفحة32)
*جنگ شدت گرفته بود. در گیر و دار نبرد، برای رفع گرسنگی، دست در کیسة آذوقه کردم و پاکت پلاستیک کوچکی را بیرون کشیدم. غیر از پستههای خندانِ داخل پاکت، یک یادداشت نیز در آن بود: «به نام خدا. برادر عزیز رزمنده. برای من و خانوادهام دعا کنید. ... من برای کمک به جبهه چند روز رفتم کارگری و با پول دستمزدم برای شما پسته خریدم...» نامه را بوسیدم و از شرمندگی اشک ریختم. تمام روزهای عملیات، همان نوشته به من انرژی و روحیه میداد.
(صفحة 37)
*دم درِ سنگر، نشسته و زانوهایش را بغل گرفته بود. گفتم : چی شده پسر جان؟! چرا تو خودتی؟
گفت من تا حالا مادرم رو ندیدم؛ وقتی شیرخوار بودم مادرم مرده. اما دیشب مادرم به خوابم آمد و گفت خوشحال باش که فردا همدیگر را در بهشت خواهیم دید؛ ولی الآن نزدیک شب است و من هنوز زندهام.
به شوخی گفتم: حالا تا نصفشب هم جزو فردا حساب میشه. نمیدانستم که حرفم درست است.
...
(صفحة 41)
* برانکارد که جلوی ما رسید، مجروح ناگهان داد زد: «نگهدار»!! بعد جلوی چشمان حیرتزدة ما و امدادگرها، از برانکارد پائین پرید و گفت: «ممنون. چهقدر میشه»؟! و زد زیر خنده و توی جمعیت گم شد. میگفت رفته بودم برای خواهرم چتر منوّر بیاورم، خسته شدم، تاکسی گرفتم!
(صفحة 57)
* با هم قرار گذاشته بودند هرکس که زودتر شهید شد، دم درِ بهشت منتظر بقیه بماند تا همه با هم داخل شوند. هیچکدامشان منتظر نماند؛ همه با هم رفتند.
(صفحة 61)
*هرسهبرادر تخریبچی، وحید در «عاشورا» ، حمید در «کربلای چهار» و مجید بین عملیات کربلای4 و کربلای 5 شهید شد. حمید، از دانشگاه امام صادق(ع) فارغالتحصیل شد و همة پیشنهادهای استخدام را رد کرد و لباسی غواصی پوشید و رفت.
(صفحة 77)
*از فرماندههای واحد تخریب «لشکر 21 امام رضا(ع)» بود. میگفت «بچهها! یک نگاه شیطانی به نامحرم، آدم را شش ماه از شهادت عقب میاندازد». هنوز ماندهام شهدا عجب معادلههایی برای خودشان داشتند.
(صفحة 89)
*در خانوادهای مرفه به دنیا آمده بود؛ اما روحیة رفاهطلبی نداشت. تا پایان کار هم خیلیها نفهمیدند پدرش رئیس ادارة دارایی خراسان است.
(صفحة90)
*یک روز همراه حسن تصمیم گرفتیم تعدادی پله درست کنیم تا مسیر رسیدن به تانکرآب، آسانتر شود. مشغول کار بودیم. حاج محمدباقر قالیباف که برای سرکشی به خط آمده بود، به طرف ما آمد و رو به حسن گفت: خسته نباشی جَوون. حسن خیلی عادی جواب داد. هنگامی که آقای قالیباف از آنجا رفت، رو کردم به حسن و گفتم: ایشون فرمانده لشکر، آقای قالیباف، بودند! حسن گفت: کارت را بکن. نمیدانستم که حسن، برادر حاج باقر قالیباف است.
(صفحة 100)
*روزهای راهیان نور بود و مردم برای زیارت شهدا به مناطق عملیاتی میآمدند. خانمی سالخورده را دیدم که گویا دنبال کسی میگشت. جلو رفتم و پرسیدم: حاج خانم، کمک لازم دارید؟ آن خانم با چشمانی پر از اشک پرسید: «امالرصاص نمیشود رفت؟» گفتم: حاج خانم آنجا متعلق به کشور عراق است. گفت: به من گفته اند پسرم آنجاست. میخواهم به عراقیها بگویم شاید اجازه دادند که بروم و پسرم را ببینم!
(صفحة 104)
کتاب «مشهد خیِّن» مجموعهایست شامل روایتهای کوتاه از شهدا و رزمندههای خراسانی منطقة عملیاتی « نهر خیِّن»، که به کوشش سمیه جوادی و فرشته رفائی، بازنویسی شده و با حمایت فرهنگسرای پایداری مشهد مقدس در سال1394 در قطع رقعی و در 114 صفحه مصور رنگی توسط انتشارات زلال اندیشه به چاپ رسیده است.
این روایتهای کوتاه،گوشهای از روزهای دفاع مقدس را به تصویر و تحریر میکشند؛ از رزمندهای که محل شهادتاش را خواب میبیند، رزمندهای که برای دردِ دنیا، مسکّنِ شهادت را مییابد، از فرماندهی که شب عملیات، از غواصهایاش میخواهد تا در سکوت کامل، عملیات کنند و در سکوت کامل، ترکش، شانهها و سرها و سینهها را میشکافد؛ و همچنین از مادری که همراه با کاروان راهیان نور، به سرزمین نور آمده و میخواهد به عراق برود و از عراقیها بخواهد تا شاید اجازه دهند که او، پسرش که در «امالرصاص» جا مانده است را ببیند.