به گزارش خبرنگار دفاعپرس از البرز، در پی حمله جنایتبار رژیم صهیونیستی به سپاه استان البرز و شهادت جمعی از پاسداران، سربازان و شهروندان این استان، «مینا صدیقیان» در یادداشتی آورده است: آن صبح تلخ، صدای انفجاری سهمگین، سکوت شهر را شکست؛ روزی که کرج، ناگهان از دایره امنیت بیرون افتاد و قلبش هدف کینه دشمنی از هزاران کیلومتر آنسوتر قرار گرفت.
حملهای که اگرچه از دور آمده بود، اما داغش تا عمق خانههای این شهر نشست و از دل آوارها، داستانی برخاست که تلخیاش با هیچ واژهای تسکین نمییابد. در آن حمله ناجوانمردانه، شمار زیادی از پاسداران و سربازان سپاه استان البرز به شهادت رسیدند که سرهنگ رمضانعلی چوبداری، مسئول روابط عمومی این نهاد نیز یکی از آنها بود.
ساختمان محل خدمت او و یارانش بر اثر حملات ناجوانمردانه دشمن صهیونی فرو ریخت و پیکر جمعی از کارکنان از جمله این پاسدار، زیر آوار باقی ماند. ساعتها پس از انفجار، چشمهای نگران خانوادهها، به در خانه دوخته شده بود و گوشیها در سکوتی کشنده، بیصدا مانده بودند. نه خبری، نه پیامی؛ فقط اضطراب و انتظار؛ انتظاری سخت و دردآور.
در همان ساعات پراضطراب، زنی سنگها و آوارها، شیشهها و میزهای شکسته را کنار میزد تا شاید همسرش، یار و مونس زندگیاش و پدر فرزندانش را پیدا کند. هر چه سنگها را کنار میزنند، خبری از رمضانعلی نیست. تاریکی شب فرارسید و تفحص به روز دیگری موکول شد و زن ناامید و اشکریزان به خانه بازگشت. خدایا جواب فرزندانش را چه بدهم؟
فردا در یکی از بیمارستانهای شهر، مادری درد زایمان را تحمل میکرد؛ او همسر همان مردی است که زیر آوار مانده بود. دختری به دنیا آمد که پدرش، پس از سه پسر، برای آمدنش لحظهشماری کرده بود. اما صدای گریه این نوزاد، همزمان با خاموشی صدای پدرش طنین انداخت؛ پدری که دیگر آنجا نبود تا صورت دخترش را نوازش کند. پدر، حالا شهید شده بود.
پیکر پدر در معراج شهدا و نوزاد، در آغوش مادر آرام گرفت، چه تقارن عجیب و تلخی! آمدن و رفتن، تولد و شهادت، اشک و لبخند ... سرنوشتی که گویی در دل تقدیر، با دقتی آسمانی رقم خورده بود. اما این قصه، فقط داستان مرگ نبود، این روایت، زندگی را نیز فریاد میزد؛ تداوم نسلی که با خون شهیدان ریشه میگیرد.
سرهنگ چوبداری، نهفقط یک نظامی، بلکه صدای مردم بود؛ راوی حقیقت در رسانه، حلقه ارتباط مردم و سپاه، کسی که نه با تفنگ، بلکه با قلم و دوربین، در میدان نبرد ایستاد. روایتگر فداکاریها بود، اما خودش به یکی از این روایتها پیوست.
شهادت او و همسنگرانش، کرج را در بهتی عظیم فرو برد. نهفقط بهخاطر وسعت حمله، بلکه بهخاطر فقدان مردانی که ستون امنیت و ارتباط این شهر بودند و در دل این ماجراهای پرغصه، یک دختر کوچک، بیخبر از همهچیز، چشم به دنیا گشود؛ دختری که قرار بود سوگلی پدر باشد و حالا بدون او، باید بزرگ شود و در حسرت نگاه و نوازش پدر بماند.
به گفته همکارانش، او در واپسین روزهای عمرش، پرکارتر و پرتلاشتر از همیشه بود، با نگاهی نگران به تحولات منطقه و قلبی لبریز از عشق به مردم روزگارش را سپری میکرد، تا اینکه در سنگر انعکاس حقیقت به شهادت رسید و بعد از کنکاشها و تلاشهای فراوان، پیکرش از زیر آوار بیرون کشیده شد؛ همان مردی که روزی وعده تولد دخترش را شنیده و لبخند زده بود، دیدار نوزاد نصیبش نشد.
رمضانعلی چوبداری، در فهرست شهدا جای گرفت اما نام او نهفقط در دفترها بلکه در قلبها ثبت شد، در خاطره همکارانش، در نگاه دخترش و در ذهن تمام کسانی که صداقت و تلاشش را به یاد دارند. او فقط یک مسئول روابط عمومی نبود، بلکه صدای آرامش در طوفان، راوی بیهیاهوی حقیقت و سربازی بیادعا بود که با دوربین و قلم، در صف مقدم جبهه رسانه ایستاده بود.
حالا «فاطمه»، بیآنکه بداند، بزرگترین یادگار پدر است؛ حامل نام، خون و مسیری که چوبداری با فداکاری ترسیم کرده است. این نوزاد، روایتی زنده از پیوستگی نسلهاست؛ نسلی که با شهادت قهرمانان آغاز میشود و با مسئولیت بازماندگان ادامه مییابد.
و اما ما بهعنوان خبرنگار و اهلقلم، چه میتوانیم بکنیم؟ جز اینکه این روایتها را بنویسیم، منتشر کنیم، زنده نگه داریم و وقتی صدای تولدی را میشنویم، به یاد بیاوریم که شاید جایی، پدری جان داد، تولدی رقم خورد و چشمان زنی به در خشک شد؛ شاید، در همان لحظه، قهرمانی چشم بست تا دختری، چشم باز کند.
انتهای پیام/