به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، این بار هم پای صحبتهای همسر شهیدی نشستیم که تنها 25 بهار از عمرش را سپری کرده است. دختری که این روزهایش بسیار شبیه روزهای زنان شهید جنگ تحمیلی هشت ساله است با همان صبوری، با همان ایمان و اخلاص، فاطمه رحمانی نوروزش بدون حضور همسنگری تحویل شد که غیرتش او را به دفاع از حرم آلالله رسانده بود. فاطمه رحمانی با عشقی وصف ناشدنی از مرد روزهای زندگیاش میگوید. پای حرفهای او که مینشینیم یادمان میرود او و همسرش تنها دو سال در کنار هم بودهاند. روایتهای فاطمه، به قدری شیوا و جالب است که گویی سالهای سال در کنار شهید هادی جعفری گذرانده است. شهید هادی جعفری در روز تولدش به شهادت میرسد تا این «شهادت» بهترین هدیه اهل بیت (ع) به خاطر ارادتش به بیبی زینب (س) باشد. هادی جعفری در 3/1/94 در عراق همراه با همرزمش شهید یزدانی به شهادت میرسد. آنچه در پی میآید ماحصل همصحبتی ما با فاطمه رحمانی است. همسر شهیدی که دو بار پیکر دردانه زندگیاش را تشییع کرد و در 23 فروردین 94 در سالروز تولدش، بخش دیگری از پیکر همسرش از راه میرسد تا هدیه تولد فاطمه باشد.
ضمن معرفی خودتان از چگونگی آشناییتان با همسری برایمان بگویید که بعدها لایق شهادت در دفاع از حرم شد.
من فاطمه رحمانی متولد 23 فروردین ماه 1370 هستم. تابستان سال 1384 بود که پدر و مادرم با چند نفر از همکاران پدر، به سفر معنوی حج رفتند. در تدارک بدرقه پدر و مادر بودم که خانواده هادی من را دیدند. پدر هادی در طی سفر، بارها به پدر گفته بودند دخترتان، عروس خودم است. پدر و مادر هادی خیلی اصرار داشتند که هادی زود ازدواج کند اما هادی زیر بار ازدواج نمیرفت و درسش را بهانه قرار داده بود. هادی برای جلوگیری از ازدواج و نشکستن دل پدر و مادرش ادامه تحصیل و کارشناسی را پیش میانداخت اما در نهایت ترم آخر دیگر نتوانست مقاومت کند و حاضر به ازدواج شد.
پدر و مادر هادی ملاکهای ازدواج او را میدانستند برای همین خودشان پیشقدم میشدند و برایش خواستگاری میرفتند. از همان سال 84 جسته و گریخته بحث ازدواجمان مطرح شد تا اینکه سال 89 عقد کردیم.
شاخصههای اخلاقی هادی چطور بود که در نهایت لایق شهادت در راه دفاع از حرم عمه سادات شد.
هادی بسیار با ایمان، مهربان و دلسوز بود. صداقت در گفتار و عمل او بر همگان محرز شده بود. بسیار به پدر و مادرش احترام میگذاشت. در کارهای خانه کمک حال من و مادرش بود. مادر هادی بدون حضور او خانهتکانی عید را انجام نمیداد. هادی شوخ و بذلهگو بود. مهماننوازی دوستداشتنی بود. همکاران و دوستدارانش به شهادت او غبطه خوردند و دوری او را با شیرینی شهادتش تحمل میکنند.
در صحبتهای اولیهتان حرفی از جهاد و شهادت مطرح شد؟
خوب یاد دارم روز سهشنبه 31 شهریور بود. لحظات ملکوتی اذان بود که مادر هادی با خانه ما تماس گرفت و اجازه خواست برای خواستگاری بیایند منزلما. هادی آن زمان ترم آخر بود. شغلی هم نداشت. از طرفی یکی از ملاکهای من برای ازدواج اشتغال بود. ابتدا میخواستم، نداشتن شغل را بهانه کنم و جواب منفی بدهم، اما گویی خدا تقدیری دیگر برایم رقم زده بود. صحبتهای ابتدایی ما با همان سلام و علیکهای معمولی آغاز شد تا رسید به مسئله اشتغال، هادی به من اطمینان داد که با توجه به رشته تحصیلیاش هرگز بیکار نخواهد ماند و در نهایت در قرارگاه خاتمالانبیا (ص) تهران مشغول کار خواهد شد. آن روز صداقت کلام هادی بود که من را مجذوب خود کرد. در میان همکلامیمان او اصلاً تلاش نکرد که دروغ بگوید و همه شرایطم را برای به دست آوردن من، بپذیرد. خیلی منطقی و عاقلانه برخورد کرد. صداقت، ایمان و راستی گفتار هادی من را شیفته او کرد.
آن زمان جنگ و تروریستی نبود که از جهاد و شهادت حرف بزند اما وقتی وارد قرارگاه خاتمالانبیا شد همهاش از شهادت حرف میزد و میگفت: رئیسآباد (محل تولدش در اطراف آمل) شهید ندارد و من شهید رئیسآباد خواهم شد. هادی به پدرش که پاسدار بود و در دوران دفاع مقدس هم حضور فعالانه و گستردهای داشت، متذکر میشد و میگفت: باباجان میبینید روزی را که من از شما جلو میزنم.
برادرش هم بسیجی فعال بود و همهاش از شهادت و... حرف میزد. هادی به برادرش میگفت: آقامیلاد فکر نکن تو شهید میشی، نه من شهید میشم. 6 آبان 89 عقد کردیم و در نهایت در اسفند 92 من و هادی ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان را در تهران آغاز کردیم.
با توجه به حضور پدر شما و پدر شهید در جبهههای دفاع مقدس مفهوم جهاد و شهادت در خانواده شما امری واجب به نظر میرسید. هادی از نبودنهایش در دوران جنگ و حسرتی که در نبودن او در آن زمان نصیبش شده بود، صحبتی نمیکرد؟!
هم پدر من و هم پدر هادی مدت زیادی از سالهای جنگ تحمیلی در میدان جهاد حاضر شدند. طبیعی بود که خون غیرت و دفاع از اسلام در وجود هادی هم باشد. آن زمان پدر او برای دفاع از اسلام مجبور شد مقابل صدام بعثی بایستد و امروز هم فرزندش هادی برای دفاع از اسلام رفت تا مقابل تروریستهایی که مردم مظلوم و مسلمان بلاد عراق، سوریه و لبنان را نشانه رفتهاند، ایستادگی کند. هادی به خیلی پیشتر از دوران دفاع مقدس میاندیشید. به سالهای قبل از جنگ هشت ساله. هادی به واقعه عاشورای کربلا فکر میکرد و همین هم از همسرم یک مدافع حرم ساخت.
چطورشد که هادی مدافع حرم شد؟
اولین بار شهریور 1393 بود که به هادی پیشنهاد داده بودند به مأموریت عراق برود. از عراق هم قرار بود به شهری بروند که در آن کارگاه قرار داشت و به رزمندگان عراقی در تجهیز نیروها کمک کنند. قبل از اینکه هادی راهی شود کمی بهانه آوردم، قبل از رفتن به او گفتم هادی جان خسته شدم از این همه دوری و دلتنگی اما هادی قول داد این بار که برود و سالم برگردد تنهایم نگذارد. اما وقتی بار اول بازگشت دوباره از رفتن برایم گفت. من هم بهانه آوردم اما هادی خیلی قاطع گفت خانم همچون زنان کوفه نباش، امروز امام حسین (ع) تنهاست و نیاز به یاور دارد. من باید بروم تا از حریم او و عمه سادات دفاع کنم. هادی آسمانی فکر میکرد. آنجا هادی را به نام مهندس فاروق میشناختند. حرفهای هادی از امام حسین (ع) و تنهایی حضرت باعث شد که دیگر مخالفتی برای رفتنش نداشته باشم و او با رضایت قلبی من رفت. از همه مهمتر رضایت عمه سادات بود که امیدوارم انشاءالله حاصل شده باشد. این گونه بود که هادی من هم مدافع حرم شد.
نگران نبودید که رفتن مدافع حرمتان بازگشتی نداشته باشد؟
وقتی برای اولین بار به عراق رفت، اصلاً فکر نمیکردم که دوباره در ایران او را ملاقات کنم و زنده به خانه بازگردد. مرتبه اول حضور او همزمان با عملیات آزادسازی امرلی و سلیمان بکر بود. یک هفته در شرایط سخت جدایی و جنگ سپری شد. میدانستم شرایط بسیار خطرناکی دارد. نفس کشیدن برایم دشوار شده بود. قلبم به درد میآمد اما او را به امام حسین (ع) سپرده بودم. نذر حضرت ابوالفضل (ع) کردم و هر روز سورهای از قرآن را میخواندم تا او سالم بازگردد. به لطف خدا هادی سالم بازگشت. من مدافع حرم خانه را، به حضرت ابوالفضل و امام حسین (ع) سپرده بودم.
در آخرین دیدار وداعتان با شهید چه گذشت؟
دوشنبه 18 اسفند 93 بود. صبح با او تماس گرفتند و مشخص شد که باید به مأموریت برود. قرار شد هادی به خانه بیاید و ناهارش را بخورد و بعد من را به ترمینال برساند و خودش هم به فرودگاه برود. در مسیر ترمینال با من صحبت کرد و از کارهایی که قرار است در آینده انجام بدهیم، سخن گفت. اما در آخر صحبتهایش به من گفت: اگر زنده برگشتم... بعد هم گفت: میدانی وصیتنامهام را کجا گذاشتهام. من را ببخش. لحظه آخر نزدیک اتوبوس، فقط اشک میریختم. لحظه تلخ خداحافظی از همراه زندگیام. او فقط نگاه میکرد و گفت من لایق شهادت نیستم. به من گفت تو سوار شو تا من راحتتر بروم. سوار اتوبوس شدم. لحظه آخر که صورتش را برگرداند چشمانش از اشک پر بود. گویی لحظه جدایی برای هادی هم سخت شده بود. بعد از شهادت رفتم سراغ وصیتنامهاش، سرجای همیشگیاش نبود. متوجه شدم که بعد از رساندن من به ترمینال آمده و وصیتنامهاش را تغییر داده و رفته است. قرار شد هادی برای 16 فروردین 94 خودش را به ایران برساند. چون مادرش بیمار بود و عمل مهمی داشت.
از شهادتش چطور مطلع شدید؟
قرار شد من به همراه خانوادهام 3 فروردین ماه 94 به شلمچه برویم. بعد از نماز صبح راهی شدیم. ساعت 2 ، 3 بعد ازظهر بود که تصمیم گرفتم با هادی تماس بگیرم و تولدش را تبریک بگویم. هر چه با او تماس میگرفتم، ارتباط برقرار نمیشد. تمام مدت در حال تماس بودم اما موفق نشدم. 4 فروردین 94 بود. مجدداً تلاش کردم تا خبری از هادی بگیرم، اما بیفایده بود. بعد از ظهردر شلمچه همراه مادر و پدرم نشسته بودیم که راوی در حال سخنرانی بود. ناگهان صدایمان کردند. گفتند میخواهیم برگردیم خانه. همانجا دلم آگاه شد که خانه خراب شدهام و هادی شهید شده است. پدرم دائم میگفت نگران نباش، هادی شهید نشده است. من هم میگفتم: نه هادی از دیروز جواب نداده امکان ندارد من را بیخبر بگذارد. حتی اگر به ایران هم آمده باشد باید خبر دهد. تماسهای مکرر با گوشی پدر، من را مطمئنتر کرد. نمیدانم چطور به فرودگاه رسیدم. در فرودگاه دوستم تماس گرفت. آنجا بود که دیگر ایمان پیدا کردم هادی شهید شده است. با پدر هادی تماس گرفتم و گفتم: باباجان! هادی را اول از هر کاری، به خانه تهرانمان ببرید و بعد به آمل بیاورید. پدر گفت: باشد، من هماهنگ میکنم. در طول مسیر، با خود کلنجار میرفتم و میگفتم خدا کند هادی سالم باشد اما گاهی میگفتم خب شهید شده باشد. شهادت لیاقت میخواهد. با خود میگفتم 14 روز هادی را ندیدهام امروز با پیکرش وداع میکنم.
به خانه رسیدیم. دختر عمویم گفت خبر شهادت هادی در سایتها و خبرگزاریها هم آمده است برخلاف اصرار بستگان لپ تاپ را روشن کردم. زدم شهید هادی جعفری آمد «شهید هادی جعفری در انفجاری به شهادت رسیده و پیکرش سوخته و چیزی برای بازماندگانش باقی نمانده است.»
بعد از شهادت هادی دیگران به شما چه گفتند و نظر خودتان چه بود؟
وقتی شهید شد همه میگفتند چرا اجازه دادی که هادی برود؟ چرا مانعش نشدی؟! خیلیها هم به کنایه میگفتند چرا رفت سر این کار، مگر کار دیگری نبود و خیلی حرفهای دیگر که هنوز هم میزنند. امروز که به شهادت هادی فکر میکنم میبینم خود شهادتش به من صبر داده چراکه اگر هادی در تصادف و... از بین ما میرفت، قابل تحمل نبود. امروز حسین (ع) تنهاست و یزید زمان دارد به حریم اهل بیت (ع) جسارت میکند. اگر چه هادی من زندگی کوتاهی داشت اما آن دنیا را با زیبایی هر چه تمامتر ساخت. خوشحالم از اینکه هادی لایق بهترین و زیباترین هدیه خدا در روز تولدش بود. هادی همیشه میگفت من شهید میشوم و تو همسر شهید خواهی شد. حرفهایش خیلی زود محقق شد.
امسال چگونه بیاو تحویل شد؟
خیلیخیلی سخت بود. لحظه تحویل سال من دوباره شکستم، دوباره مردم.انگار لبیک یا حسینی که شب تحویل سال 1394 گفتند آنقدر رسا بود که امام حسین (ع) آنها را با پیکرشان طلبید. هادی من همچون علیاکبر حسین (ع) ارباً اربا شد و به آرزویش که شهادت بود رسید «اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک ارباً اربا» یک سال گذشت، یکسال پر از درد و دلتنگی، یک سال پر از اشک، یکسال پیش درست همان لحظه که انفجار اتفاق افتاد، از همان ساعت دیگر نفس نکشیدم. با تمام این سختیها، دلتنگیها و دردها باز هم خوشحالم که هادی من در راهی قدم گذاشت که دوست داشت و به هدفی رسید که هر انسانی برای رسیدن به آن تلاش میکند، آن هم قرب الهی و رضای خداست. من و هادی زندگیمان را در راه عشق بزرگتری فدا کردیم و آن عشق الهی است. سالروز قمری تقرب الهیات را تبریک میگویم هادی جانم. امسال بیتو تحویل شد اما...
منبع: روزنامه جوان