ایثار شهیدِ پلیس‌راه گیلان برای امنیت و بخشیدن زندگی دوباره به دیگران

شهید سرهنگ دوم «توحید مهرپور دارستانی» جانشین پلیس راه رشت-لاهیجان تیرماه امسال حین خدمت، توسط خودروی سارق مورد اصابت قرار گرفت و دچار مرگ مغزی شد، اما با اهدای اعضای بدنش، به چندین نفر زندگی دوباره بخشید.
کد خبر: ۷۶۷۴۹۰
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۴:۱۵ - 03August 2025
به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از رشت، شهید سرهنگ دوم «توحید مهرپور دارستانی» جانشین پلیس راه رشت-لاهیجان بود که تیرماه امسال حین خدمت، توسط خودروی سارق مورد اصابت قرار گرفت و دچار مرگ مغزی شد، اما با اهدای اعضای بدنش، به چندین نفر زندگی دوباره بخشید.
ایثار شهیدِ پلیس‌راه گیلان برای امنیت و بخشیدن زندگی دوباره به دیگران
مدافع امنیتی که مهم‌ترین دغدغه اش در طول خدمت، سلامت و امنیت مردم در جاده‌ها و خیابان‌های شهری بود و سال‌ها گرمای بالای ۴۰ درجه تابستان‌ها و سرمای استخوان‌سوز زمستان‌ها را در کنار همکارانش به جان خریده بود تا مردمش به سلامت به مقصد برسند و در آخرین ماموریتش مقابل خودرویی سرقتی ایستاد، اما سارقِ بی‌رحم ناجوانمردانه با خودرو به بدنش کوفت.
 
ماهرخ اکبری دارستانی همسر شهید در گفت‌و‌گو با خبرنگار دفاع‌پرس، به زندگی سراسر عشق، محبت و آرزو‌های قشنگی که باهم و برای هم در ذهن چیده بودند اشاره می‌کند و می‌گوید: روز‌های اول آشنایی‌مان هرگز از یادم نمی‌رود؛ از قبل می‌شناختمش، چون نسبت فامیلی تقریبا نزدیکی داشتیم؛ او هم از شرایط زندگی و سختی‌هایی که روزگار به من چشانده بود خبر داشت و به خواستگاری دختری آمد که پدرش را در زلزله رودبار از دست داده و مادرش هم در آن حادثه، قطع نخاع شده بود؛ تلخی‌های گذشته کابوس زندگی‌ام شده بود، اما او آمد تا تکیه‌گاهم باشد و مرا از سواحل ناآرام زندگی عبور دهد؛ می‌خواستم بهترین روز‌ها را با او تصور و تجربه کنم و همینطور هم شد.
ایثار شهیدِ پلیس‌راه گیلان برای امنیت و بخشیدن زندگی دوباره به دیگران
وی ادامه داد: صیغه محرمیت، ۹ اسفند سال ۱۳۸۸ بین ما خوانده شد؛ همسرم برای خدمت سربازی عازم غرب کشور و نقاط مرزی ایران و عراق شد؛ در آن زمان، گروهک تروریستی پژاک باعث ایجاد درگیری و ناامنی در آن مناطق شده بود؛ تصمیم گرفته بودیم بعد از خدمت سربازی همسرم، ازدواجمان را رسمی و زندگی‌مان را آغاز کنیم، اما با توجه به اتفاقات مرزی، دلشوره و نگرانی‌های جدیدی به جانم افتاد؛ دیگر تاب تحمل خبر‌های بد را نداشتم، برای سلامتی و بازگشتش دست به دعا برداشتم؛ من در یک سو و توحید در یک سوی دیگر؛ غافل از اینکه او همان‌جا وصیت‌نامه‌اش را نوشت.
 
همسر شهید ادامه داد: "زلزله"، ترسِ از دست دادن‌ِ عزیزان را به وجودم تحمیل کرده بود؛ و لذا نمی‌توانستم نگرانی و اضطرابم را پنهان کنم؛ راه ارتباطی و تلفنی هم برای اینکه از سلامتی‌اش باخبر شوم نبود؛ در همان‌زمان همسرم در یک دفترچه خاطرات، اتفاقات و دلنوشته‌های روزانه اش را برای من یادداشت می‌کرد؛ در نقطه صفر مرزی خطاب به من نوشته بود "نمی‌دانم از این راهی که رفته‌ام برمی‌گردم یا نه؛ ولی اگر زنده ماندم قدر داشته‌هایم را بیشتر می‌دانم و با تو زندگی خوبی خواهم داشت؛ اینجا بزرگترین نگرانی‌ام این است که دیگر نبینمت".
 
ماهرخ خانم بغضش را به سختی فرو خورد و گفت: هنوز هم آن یادداشت‌ها و دلنوشته‌ها را دارم؛ آن روز‌ها گذشت و نگرانی‌ها تمام شد؛ خدا دست نوازش رحمتش را بر قلب ناآرامم کشید و او را به من بخشید؛ او سالم بازگشت و ما زندگی‌مان را عاشقانه آغاز کردیم. می‌دانستیم که بعد از آن‌حجم از سختی، باید قدر زندگی و همدیگر را بیشتر بدانیم.
 
همسر شهید، سال‌هایی که در کنار آقا توحید زندگی کرده را بهترین سال‌های عمرش می‌داند و به موفقیت‌های شغلی همسرش اشاره و بیان می‌کند: موفقیت‌های بسیاری در کارش و مسئولیت‌هایی که به او سپرده شده بود به‌دست آورد و من هم تحت هر شرایطی سعی می‌کردم همراهش باشم و درکش کنم. از همان روز‌های اولِ زندگی مشترک‌مان، پا به پای یکدیگر کار کردیم و برای زندگی، آرامش و آینده‌مان هدف‌گذاری کردیم. همیشه به او این نکته را یادآور می‌شدم که "تو با ورودت به زندگی‌ام فقط همسرم نبودی بلکه شدی بهترین رفیقم، پدرم، برادرم و در نهایت همسرم. "
 
ماهرخ خانم اینطور روایت می‌کند: در فراز و نشیب‌های زندگی همیشه پشت هم بودیم؛ البته همسرم هم انسانِ مهربان و بسیار باگذشت، خانواده‌دوست و مؤدبی بود؛ همیشه به او می‌گفتم که "استقلالم را مدیون تو هستم، تو مرد بسیار خوب و فهمیده‌ای هستی و یکی از مهمترین معیار‌ها در انتخاب همسر نیز درک متقابل است و او چه زیبا درکم می‌کرد. "
 
وی از مردم‌داری همسرش گفت و بیان کرد: آنقدر مهربان بود که گاهی وقت‌ها می‌ترسیدم؛ به او می‌گفتم "وسعت قلب مهربانت، قابل سنجش و محاسبه نیست و این حجم از مهربانی‌ات گاهی نگرانم می‌کند"؛ او گذشت و مهربانی‌اش را حتی از کسانی‌که خطا و بدی در حقش کرده بودند دریغ نمی‌کرد.
 
همسر شهید از علاقه آقا توحید نسبت به پدر و مادرش گفت و ادامه داد: برای پدر و مادرش احترام زیادی قائل بود؛ همین خلق و خوی او همیشه باعث می‌شد که تحسینش کنم و به مادر شوهرم می‌گفتم "شما توحید را خوب تربیت کرده‌اید دلم می‌خواهد اگر صاحب فرزندی شدم از شیوه تربیتی شما الگو بگیرم تا او هم مانند پدرش انسان شریفی باشد".
 
ماهرخ خانم ادامه داد: در همه کارهایش خدا را در نظر می‌گرفت؛ و بسیار مردم‌دار بود؛ تا جایی که در منزل هم تلفنش مدام زنگ می‌خورد و پاسخگوی افراد مختلف و مراجعه کنندگان بود و دست رد به سینه کسی نمی‌زد. اهل تظاهر و نمایش نبود؛ اعتقادات و ارادتش به اهل‌بیت، قلبی و واقعی بود
همیشه می‌گفت "در دامن مادر و پدری بزرگ شده‌ایم که نوای یا حسین و یاعلی ورد زبانشان بوده است و ما نمی‌توانیم منکر این نور وجودی شویم"؛ در ایام محرم با وجود مشغله کاری فراوان، خود را به مجلس عزاداری امام حسین (ع) می‌رساند و عادت داشت کنار درب مسجد بایستد و سینه‌زنی کند؛ اگر به‌دلیل ماموریت کاری و مشغله دیر به مراسم می‌رسید باز هم کنار همان درب برای نشان دادن ارادت خود به اهل‌بیت می‌ایستاد و سینه‌زنی می‌کرد.
 
همسر شهید با یادآوری روز حادثه اذعان کرد: هشتم تیرماه بود؛ نذر حضرت رقیه داشتم؛ از ظهر هر چقدر با توحید تماس می‌گرفتم پاسخی دریافت نمی‌کردم؛ البته گاهاً پیش می‌آمد که به دلیل مشغله کاری و ترافیک امکان پاسخگویی نداشته باشد و لذا امیدوار بودم که دلیل عدم پاسخش، همین باشد؛ اما پیش نیامده بود که زمان طولانی پاسخ ندهد. در مواقعِ سرشلوغی هم پیام می‌داد که بعداً با شما تماس می‌گیرم و از خودش خبری می‌داد.
 
وی ادامه داد: هر دقیقه که می‌گذشت نگرانی‌ام بیشتر می‌شد؛ دور و بر ساعت ۲۲ شب بود که برای تحویل گرفتن سفارش‌هایم به چاپخانه رفته بودم که تلفنم زنگ خورد؛ با دیدن اسمش روی موبایلم، انگار در لحظه آرام شدم، ازم پرسید کجا هستی؟ پاسخ دادم چاپخانه هستم، نگرانت بودم وقتی پاسخ ندادی... احساس کردم اتفاقی افتاده. بعد از مکثی کوتاه گفت "یه چیزی بهت میگم نگران نشو و به پدر و مادرم هم نگو، چون می‌ترسند.. من به‌خاطر تصادفی که امروز برام اتفاق افتاد در بیمارستان لاهیجان بستری هستم؛ نگران نشو؛ یه وقت پا نشی بیای اینجا؛ بعد از اینکه مرخص شدم، خودم برمی‌گردم منزل یا برمی‌گردم پاسگاه. " حالش را پرسیدم؛ گفت "قرار است دکتر مرا ببیند بهت اطلاع میدم. "
 
همسر شهید می‌گوید: عقربه‌های ساعت از ۲۳ عبور کرده بود؛ بی‌قراری عجیبی داشتم؛ دوباره تماس گرفتم، اما دوباره عدم پاسخ.. رفتن را به قرار ترجیح دادم، بلافاصله اسنپ گرفته و به سمت بیمارستان لاهیجان حرکت کردم. 
 
فاصله رشت تا لاهیجان انگار طولانی‌تر از حد معمول شده بود؛ ذهنم درگیر بود؛ خدا خدا می‌کردم این‌دفعه هم مانند تصادف قبلی ختم بخیر شود.. همسرم مدافع امنیت بود و این اولین بار نبود که دچار چنین حادثه‌ای می‌شد؛ در تصادف قبلی هم دستش آسیب جدی دیده بود، اما دوباره روی پاهایش ایستاد و لباسِ خدمت به تن کرد.
 
بعد از ساعتی، ماشین جلوی ورودی بیمارستان لاهیجان توقف کرد بلافاصله پیاده شدم و سراسیمه به سمت راهرو‌های بیمارستان حرکت کردم؛ با همکارش رو‌به‌رو شدم؛ او که با دیدن من جا خورده بود گفت: "چرا تشریف آوردید؟ همسرتون که تلفنی بهتون گفت نگران نباشید نیاید.. الان خواب هستند و با توجه به شرایطشون بهتره که بیدارشون نکنیم و صبح بیاید بالای سرشون‌.. "
 
همسر شهید ادامه داد: آن شب را در حیاط بیمارستان سپری کردم؛ ساعت ۶ صبح رفتم بالای سرش؛ چیزی که در ظاهر دیدم آسیب دیدگی از ناحیه گردن بود. چشمانش را که باز کرد بالای سرش بودم با دیدنم جا خورد؛ اول فکر کردم شاید ناراحت شود که برخلاف خواسته‌اش، سریعاً خود را به بیمارستان رسانده‌ام، اما لبخند‌ها و گرمی نگاهش می‌گفت فکرم غلط است. ساعت ۹ صبح بود که به پدر و مادر همسرم نیز جریانِ تصادف را اطلاع دادم. سعی کردم طوری اطلاع دهم که نگران نشوند. ساعتی بعد آنها هم خود را به بیمارستان رساندند.
 
همسرم از بیمارستان ترخیص شد و به سمت رشت حرکت کردیم؛ چند روزی را در خانه پدرشوهرم بستری و تحت مراقبت بود.. آسیب اصلی به گردنش وارد شده بود و هنوز درد داشت و حالش هر لحظه بدتر می‌شد؛ علائم نگران‌کننده سرگیجه و دوبینی داشت؛ با توجه به شرایطش، با اورژانس تماس گرفتیم و سریع به بیمارستان رشت انتقال پیدا کرد.
 
ماهرخ خانم به اینجا که رسید صحبت‌کردن برایش سخت شد؛ سرش را پایین گرفت و ادامه داد: انگار تمام دنیا روی سرم آوار شده بود؛ نمی‌دانستم چه می‌شود.. این حجم از نگرانی را به کجا ببرم؟ ته دلم خدا را صدا می‌زدم و از سوی دیگر، گوشم به دهان پزشکان و کادر درمانی بود که بالای سر همسرم حاضر می‌شدند؛ امیدوار بودم که خبر خوبی بدهند تا دلم گرم شود؛ من یک بار پدرم و عزیزانم را از دست داده بودم.. از دست دادنِ عزیزان برای هر کسی بزرگترین درد است؛ دردی سنگین و گلوگیر که همه از آن فراری هستند. من این درد را ترجمه کرده بودم؛ اما با توحید همه تلخی‌ها را فراموش کرده بودم؛ او شده بود همه دار و ندارم.. آیا دست روزگار قرار است باز هم با مرگ عزیزانم آزمایشم کند؟
 
وی می‌گوید: ایام تاسوعا و عاشورا بود و نوای "یا حسین" و هیئت‌های عزاداری، کوچه‌ها و خیابان‌های شهر را پر کرده بود. بسیاری از آشنایان و حتی کسانی‌که نمی‌شناختیم از دور و نزدیک اطلاع می‌دادند که برای توحید دست به دعا هستند. اما مصلحت خداوند برای توحید چیز دیگری بود و شرایط توحید رو به بهبودی نرفت؛ در روز تاسوعای حسینی، همسرم به کما رفت و گرمی نگاه مهربانش را از من دریغ کرد و آسمانی شد.
 
ماهرخ خانم به ماجرای اهدای عضو همسرش اشاره کرد و گفت: خودم چندین سال پیش کارت اهدای عضو گرفته بودم؛ روی کارتم آیه‌ای از سوره مائده ثبت شده مبنی بر اینکه "هر کسی که انسانی را از مرگ رهایی بخشد در واقع به بشریت حیات بخشیده است". این آیه مرا به یاد روز عقدم انداخت؛ در آن زمان هم وقتی قرآن را باز کردیم آیه‌ای از سوره مائده جلوی چشمانمان قرار گرفت... همسرم بعد از اینکه کارت اهدای عضو مرا دید به این کار ترغیب شد.
 
وی می‌گوید: آن روز که تیم پزشکی با بررسی‌های تخصصی اعلام کردند که هیچ گونه علائم حیاتی از مغز توحید دریافت نمی‌کنند و او دیگر به جمع ما باز نمی‌گردد، از سخت‌ترین و تلخ‌ترین روز‌های زندگی‌ام بود؛ در همان شرایط بود که پدرِ همسرم با اینکه داغ رفتنِ توحید بر قلبش سنگینی می‌کرد، اما با خانواده درباره اهدای عضو صحبت کرد تا قلب و اعضای بدن توحید زنده بماند، اما برای مادر، پذیرش این موضوع سخت بود؛ مادر آن شب را تا صبح بیدار بود و سرانجام ایشان هم موافقت خود را اعلام کرد.
 
همسر شهید با اشاره به این مطلب که هر یک از آن افراد که به زندگی بازمی‌گشتند با هر نفسشان، یاد و نام و نفس توحید را زنده نگه می‌داشتند گفت: از زحمات سرگرد آقایی فرمانده پلیس راه لولمان نیز که تا آخرین لحظه مانند برادر در کنار همسرم بودند تشکر می‌کنم.
 
وی در ادامه به حضور گسترده مردم در مراسم تشییع همسرش اشاره و بیان کرد: قلبم با دیدن آن حجم از جمعیت تکان خورد؛ چشمانم خیره به نقطه‌ای بود که تابوت همسرم روی دست مردم باعزت و افتخار بلند شده بود و تا خانه ابدی بدرقه می‌شد؛ توی دلم به می‌گفتم "توحیدجان تو در لباس خدمت آنقدر خوب رسالتت را انجام دادی که این جمعیت اینگونه برای تو مویه می‌کنند و برای بدرقه‌ات آمده‌اند؛ خوشا به سعادت تو"... این حضور باشکوه و همدردی مردم مرهمی بود بر دل داغده‌مان.
 
نادر مهرپور دارستانی پدر شهید نیز در گفت‌و‌گو با دفاع‌پرس به خصوصیات اخلاقی و دوران کودکی و نوجوانی آقاتوحید اشاره کرد و گفت: توحید از همان دوران کودکی، بسیار باهوش، زرنگ و حرف گوش‌کن بود و هرگز روی حرفم، حرف نمی‌آورد؛ با من بسیار رفیق بود و از کودکی دوست داشت پلیس شود.
ایثار شهیدِ پلیس‌راه گیلان برای امنیت و بخشیدن زندگی دوباره به دیگران
پدر شهید می‌گوید: سال‌ها قبل وقتی تصمیمش برای ورود به فراجا را مطرح کرد، مانعش نشدم؛ او مسیر خدمت به مردم را در نیروی انتظامی پیدا کرد و وارد دانشکده افسری شد؛ در کارش بسیار موفق بود و با سرعت پیشرفت کرد؛ با وجود سن و سال کم توانست جانشین پلیس راه رشت-لاهیجان شود و مرا روسفید کرد.
 
وی به حادثه تلخی که توحید را از جمع‌شان جدا کرد اشاره و بیان کرد: سارقِ ماشین بی‌توجه به ایستِ پلیس به پسرم زد و از صحنه فرار کرد؛ چند متر جلوتر تعدادی دیگر از مامورین سعی کردند جلوی متواری شدنش را بگیرند، اما به آن مامورین هم حمله کرد و باعث مجروحیت آنان شد، اما در لاهیجان دستگیر شد.
 
پدر شهید گفت: لحظه‌ای که پسرم چشمانش را برای همیشه بست کنارش بودم و صورتش را در دستانم گرفته بودم که به کما رفت... قبل از این حادثه، یک بار به شوخی و جدی برایم از اهدای عضو گفته بود ولی آن زمان مهر پدری بر من غلبه کرد و به او گفتم "شما هنوز جوانید و این حرف‌ها را نزنید"، اما بعد از حادثه اخیر و مرگ مغزی فرزندم، تصمیم گرفتیم خواسته قلبی‌اش را انجام دهیم تا اعضای بدنش باعث نجات جان دیگران شود و با این کار، یاد توحید هم زنده بماند.
 
مهین گلرخ سیاهرودی مادر شهید نیز در این گفت‌و‌گو با اشاره به اینکه هر کاری که به توحید واگذار می‌کردند به نحو احسن انجام می‌داد افزود: بعدِ ترخیص از بیمارستان لاهیجان، چند روزی در خانه‌مان تحت مراقبت بود و با ما می‌خندید و صحبت می‌کرد، اما مدام می‌گفت گردنم درد می‌کند... مادر هم با درد کشیدن فرزند، درد می‌کشد و ذره ذره آب می‌شود، اما سعی می‌کردم صبور باشم و به او نیز آرامش بدهم؛ نزدیکش می‌شدم و دست نوازش به پهلوهایش می‌کشیدم و می‌گفتم "پسرم خوب می‌شوی نگران نباش. "، اما شرایطش به یکباره وخیم شد و او را به بیمارستان بردیم.
 
مادر شهید ادامه داد: بعد از مرگ مغزی، زمزمه‌ها درباره اهدای عضوش شروع شد؛ برای من که تحمل فرو رفتن ذره‌ای سوزن به دست فرزندم را نداشتم، پذیرش این موضوع سخت بود؛ تا صبح بیدار ماندم و اشک ریختم و فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نفس‌های فرزندم برای دیگران نفس تازه و رگ حیات جدید باشد و لذا راضی شدم که این کار صورت بگیرد
ایثار شهیدِ پلیس‌راه گیلان برای امنیت و بخشیدن زندگی دوباره به دیگران
 دم صبح به همسرم گفتم "مرا به بیمارستان ببرید باید یک دل سیر ببینمش و ببوسمش.. باید از خودش اجازه بگیرم. ساعتی بعد بالای سر پیکر بی‌جانش حاضر شدم و سر تا پایش را بوسیدم.. قلبم می‌خواست زمان متوقف شود و مرا از او جدا نکند، اما این ممکن نبود و باید این واقعیت تلخ را می‌پذیرفتم و در مقابل داغش صبر می‌کردم. او را به امام حسین سپردم و از او جدا شدم.
 
گفتنی است پیکر پاک شهید والامقام توحید مهرپور دارستانی یکشنبه ۲۲ تیرماه ۱۴۰۴ با حضور مردم، مسئولین استانی و کارکنان انتظامی و نظامی در شهرستان رودبار برگزار و در گلزار شهدای محله دارستان به خاک سپرده شد؛ یاد و راهش در دل مردمان این دیار همیشه زنده خواهد ماند.
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها