کارت بسیجی که از بدو تولد برای دختر شهید هاشمی صادر شد

خواهر سردار شهید «علی هاشمی» در کتاب «هوری» به بیان برخی خاطرات خود از این سردار بزرگ دفاع مقدس پرداخته است.
کد خبر: ۷۶۹۸۷۱
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۳۰ - 13August 2025

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار سرلشکر شهید «علی هاشمی» از مبارزان قبل انقلاب و از پاسداران و فرماندهان مورد وثوق فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس بود که همین وثوق که ناشی از قابلیت‌های این فرمانده دلیر بود باعث شد تا تشکیل سری‌ترین قرارگاه دوارن دفاع مقدس از طرف محسن رضایی به او واگذار شود.

در مظلومیت این شهید همان بس که او در زمره عالی‌ترین فرماندهان شهید سپاه در دوران دفاع مقدس بود، اما سال‌ها وضعیت حیاتش برای خانواده و همکاران و فرماندهان ارشد نامشخص می‌نمود، لذا سال‌ها نامی از این فرمانده دلیر و بی‌نظیر دفاع مقدس وجود نداشت تا اینکه با مشخص شدن وضعیت پیکرش آرام آرام ابعاد مختلف شخصیت او در کلام خانواده و همرزمان جاری شد.

در ادامه خاطره‌ای از خواهر این سردار شهید در رابطه با به دنیا آمدن اول فرزندش می‌خوانید. این خاطره برگرفته از کتاب «هوری» است.

زینب دختر علی هاشمی از بدو تولد بسیجی بود! / ولیمه بی غل و غش

«علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان. علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدتها! پشت در اتاق عمل دائم قدم می زد و با تسبیح ذکر می گفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش دختره. على اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدلله گفت. بعد رو کرد به من گفت: «اسمش را می‌گذارم زینب. اگر خدا یک پسر هم به من داد، اسمش را می‌گذارم محمدحسین چطوره؟» من هم با خوشحالی حرفش را تأیید کردم.

بعد علی گفت: «خواهر، مراقب مادر و زینبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه چیزها وقت کمه». از بیمارستان که بیرون رفت، سریع رفت ثبت احوال تا شناسنامه زینب کوچولو رو بگیره. علی می‌گفت: «کارت بسیجی هم براش گرفتم و ضمیمه شناسنامه کردم! می‌خوام دخترم از لحظه اول زندگی اش بسیجی باشه.»

وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: «همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ما.» کلی تعجب کردیم کم می‌شد علی به خانه بیاید، چه برسد به اینکه بخواهد مهمانی هم بدهد! مهمان‌ها آمدند. وقتی موقع شام شد، دیدم علی داخل یک ظرف کوچک مقداری املت درست کرده و سر سفره آورد. مونده بودم چی بگم. فکر کردم شاید حساب این همه مهمان را نکرده. صدایم درآمد و گفتم: این چیه علی!؟

این یه ذره املت برای این همه آدم گرسنه. مثلاً داری سور می‌دی دیگه؟! علی هم با لبخند همیشگی اش گفت: «آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همه میرسه».  بعد بلند گفت: «خب هیچ کس دست به ظرف ها نزنه، بدید خودم می کشم. بعد دو تا قاشق املت توی هر بشقاب ریخت و اون رو پخش کرد تا زیاد به نظر بیاد و به همه برسه!

همه شروع کردند به خوردن و حرفی نزدند. تو چهره علی که نگاه کردم احساس شرمندگی تو صورتش دیدم. ولی خب، با آنچه بود پذیرایی کرد. بسیار ساده و بی غل و غش. من می‌دانستم که علی آن موقع از فرماندهان بزرگ سپاه است. برای من جالب و عجیب بود که یک فرمانده بزرگ، وضعیت زندگی‌اش این قدر ساده و بی آلایش است.»

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها