به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، سردار جانباز؛ «حسن انجیدنی»، زاده روستای انجیدن نیشابور، فرمانده تیپ امام موسی کاظم (ع) لشکر ۵ نصر در دوران دفاع مقدس در کتاب «اتاق سهگوش»، به بیان خاطراتش از دوران اسارت پرداخته است.
مسئول ایرانی اردوگاه ۲ موصل و نماینده اسرا، استوار عسگری بود؛ چون عراقیها با ارتشیها راحتتر کنار میآمدند و پاسدارها و بسیجیها را قبول نداشتند به رسمیت نمیشناختند. تصمیم بر این شد که یک ارتشی نماینده اردوگاه باشد.
عسگری خوزستانی بود و بهعنوان یکی از اعضای شورا کاملاً با ما همراه و هماهنگ بود. قبل از جدا کردن قاعه (سالن) پاسدارها از بسیجیها، توی محوطه باهم ارتباط میگرفتیم. دو سه نفری باهم راه میرفتیم و موضوعات را بررسی میکردیم و تصمیم میگرفتیم، بعد از هم جدا میشدیم و نتیجه را به گوش بقیه میرساندیم.
جلسات ما توی محوطه همینطور ادامه داشت تا اینکه عراقیها تصمیم گرفتند پاسدارها را از بقیه جدا و توی قاعه هفت و هشت جمع کنند. آنها با این کار ناخواسته کمک بزرگی به ما کردند و بعدازآن ما بهراحتی به یکدیگر دسترسی داشتیم. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
لامپهای مهتابی قاعه تا صبح روشن بود و نگهبان هم از پنجره داخل را میپایید، اما برای اینکه نگهبانهای عراقی متوجه جلسات ما نشوند، شبها طوری میخوابیدیم که سرهامان نزدیک به هم باشد و بتوانیم آهسته باهم حرف بزنیم و مشورت کنیم و کار را جلو ببریم.
اولین کاری که باید انجام میدادیم پرداختن به امور فرهنگی و آموزش بود. عراقیها به روشهای مختلف سعی میکردند باورهای دینی اسرا را تضعیف کنند و ولنگاری و بیاخلاقی را رواج بدهند. باید با این کار مقابله میشد. لازم بود در کنار پیدا کردن فرماندهان و مدیران و مسئولان، دنبال یافتن طلاب و اساتید و معلمین هم باشیم.
شناسایی و پیدا کردن این دو گروه که پایه اصلی کار را تشکیل میدادند حدود دو ماه طول کشید. حالا موقع اجرا بود. کلاسبندی و برنامه زمانی توی محدودیتهای اسارت کار بسیار سختی بود. باید کلاسها دور از چشم عراقیها تشکیل میشد، اگر آنها از این ماجرا بو میبردند، ممکن بود کار را متوقف کنند. کوچکترین واکنش آنها میتوانست این باشد که بچهها را کتک بزنند و شکنجه کنند
تدریس شفاهی و سینهبهسینه
استادها و شاگردها طوری سازماندهی شدند که هر معلمی میدانست که باید در روز به چه کسانی و به چند نفر آموزش بدهد و هر شاگردی هم میدانست که باید از کدام معلم بیاموزد. روش آموزش هم به این شکل بود که استاد با حداقل یک و حداکثر سه شاگرد توی محوطه راه میرفتند، بدون اینکه جلبتوجه کنند. تدریس به شکل شفاهی و سینهبهسینه انجام میشد. هر کلاس بین نیم ساعت تا چهلوپنج دقیقه طول میکشید. شاگردی که درس را یاد میگرفت به یک نفر دیگر وصل میشد و به او آموزش میداد.
سطح کلاسها هم متنوع بود. از آموزش الفبا و سوادآموزی ابتدایی داشتیم تا کلاس قرآن و تفسیر و نهجالبلاغه و تاریخ اسلام و زبانهای خارجی. جابریان نهجالبلاغه درس میداد، جزمی تفسیر میگفت. اسماعیل سلیمی استاد دانشگاه بود و تاریخ اسلام و اهلبیت تدریس میکرد. خودم هم بیکار نماندم و از کلاس هر سه این استادان بهره میبردم.
چون کاغذ و قلم نداشتیم، معلمهای سوادآموزی مجبور بودند شاگردها را جایی آموزش بدهند که کمتر توی دید سربازان عراقی باشد تا بتوانند با یک تکه سنگ یا چوب روی زمین حروف الفبا را بنویسند و تمرین کنند. گاهوبیگاه هم عراقیها متوجه تجمعهای ما میشدند و کلاسها را به هم میریختند. گاهی هم وسط کار سوت آمار میزدند و همه را برای گرفتن آمار جمع میکردند.
وقتی به هر دلیلی کلاس انجام نمیشد یا نیمهکاره میماند؛ معلم کلاس را به فردا موکول میکرد و اجازه نمیداد روند آموزش متوقف شود.
بعد از چند هفته، آموزش جا افتاد و همه میدانستند که هر روز چه چیزی باید یاد بگیرند یا یاد بدهند. همین کار باعث شد که بچهها دیگر احساس پوچی و بیهودگی نکنند و باانگیزه بالاتری سختیهای اسارت را تحمل کنند.
وقتیکه بعثیها اعتراف کردند؛ اسیر ایرانیها هستند!
توی محوطه اردوگاه موصل دو داشتم قدم میزدم به بچهها نگاه میکردم که از این استاد بهطرف آن استاد میروند و بدون اینکه عراقیها بفهمند و بتوانند مانع شوند دارند آموزش میبینند. خیلی از بچهها که سواد نداشتند؛ حالا میتوانستند بخوانند و بنویسند. خیلیها با مفاهیم قرآن و نهجالبلاغه آشنا شده بودند. تاریخ اسلام میدانستند و میتوانستند درباره آن حرف بزنند. فعالیتهای ورزشی رونق گرفته بود تا جایی که مسابقات ورزشی برگزار میکردیم و بچهها با شورونشاط بیشتری روزهای اسارت را به شب میرساندند.
وقتی به روزهای قبل از تشکیل شورا و اوضاع بههمریخته اردوگاه و اوقات تلفشده خودم و بقیه فکر میکردم خیلی ناراحت میشدم، اما حالا خیلی خوشحال بودم. به لطف خدا کار سختی را که در نگاه اول غیرممکن به نظر میرسید، با کمک بچهها به انجام رسانیده بودیم.
عراقیها هم متوجه تغییرات اساسی توی اردوگاه شده بودند. نمیدانستند که ریشه این تغییرات کجاست و ما چه برنامههایی پیاده کردهایم، اما آن را با تمام وجود حس میکردند، تا جایی که یک روز، یکی از آنها به من گفت: شما کاری کردین که حالا ما اسیر شما هستیم. طوری اردوگاه را توی دستتون گرفتین که انگار ما مستخدم شما هستیم و شما کارفرما.
یاد گرفته بودم که نشکنم و مقاومت کنم. یاد گرفته بودم که فشارهای جنگ و دوران اسارت را به سازندگی در عرصههای معنوی و مادی تبدیل کنم و با کمک بقیه نگذارم که دشمن هویت و اعتقاد ما را، در اردوگاههایی که کاملاً روی جسم ما تسلط داشت و ما اسیر او بودیم تغییر دهد.
ما در آن سالهای سخت به دشمن نشان دادیم که اسارت برای ما معنا ندارد و جهاد برای ما مثل نَفَس است و در رگهای ما جاری. به او نشان دادیم که پشت خاکریزها یا پشت دیوارهای بلند اسارت فرقی نمیکند؛ تاآخریننفس و در هر سنگر با اسلحه و روشهای مناسب خودش میجنگیم. ما دشمن را وادار کردیم در مقابل ما به ضعف و ناتوانی خودش اعتراف کند و بگوید شما اسیر ما نیستید این ماییم که اسیر شماییم؛ و این یعنی پیروزی در تمام میدانها.
انتهای پیام/ 119