شهید «سعید قره‌داغی» به روایت برادر

حامد می‌گوید: برادرم حدود شش ماه قبل از شهادتش عقد کرده بود. قرار بود بعد از محرم و صفر سر خانه و زندگی‌اش برود. ایشان برای خانه سازمانی هم ثبت نام کرده و اسمش در لیست بود. حتی هماهنگ کرده بود بعد از ازدواج در مهرماه همراه همسرش به سفر کربلا بروند. همه کار‌ها را انجام داد ولی قسمتش شهادت بود.
کد خبر: ۷۷۱۰۳۰
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۵:۴۵ - 18August 2025

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «سعید قره‌داغی» هنگام شهادت تنها شش ماه از عقدش می‌گذشت. قرار بود بعد از محرم و صفر ازدواج کند که روز دوم تیرماه در بمباران سازمان بسیج به شهادت رسید.

شهید سعید قره‌داغی به روایت برادر

در مراسم تشییع و تدفین پیکر او، مادر شهید سخنرانی غرایی کرد که مورد توجه رسانه‌ها و مردم قرار گرفت. این مادر داغدیده گفته بود: «ای داماد شش ماهه‌ام که عروست منتظرت بود. کجایی عزیزترینم. بشکند، بشکند دستانی که تو و همکاران و برادران تو را اینچنین پرپر کرد...» در گفت‌وگویی که با حامد قره‌داغی برادر شهید داشتیم، خاطرات این شهید ۲۶ ساله تجاوز رژیم صهیونیستی و امریکا را مرور کردیم. 

حامد و سعید همکار بودند و روز شهادت برادر، او نیز در سازمان بسیج حضور داشت. صبح هر دو با هم سرکار رفتند و غروب آفتاب او به تنهایی به خانه برگشت. سعید نامش را در لیست شهدا ثبت کرده بود. 

کلیپی از مراسم تشییع و تدفین شهید قره‌داغی منتشر شده که در آن مادر شهید قاطعانه سخنانی را بیان می‌کنند. این روحیه مادر شهید از کجا نشئت می‌گیرد؟

ما یک خانواده مذهبی و انقلابی داریم و مادرم هرچند داغدار فرزندش است، اما با همان روحیه انقلابی سعی کرد محکم و قاطع در خصوص آقا سعید و شهادتش صحبت کند. در کل خانواده‌های ایرانی چه در جنگ تحمیلی هشت ساله و چه در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه، نشان دادند در برابر دشمن تسلیم نمی‌شوند و با عزت و سربلندی با متجاوزان برخورد می‌کنند. ما هم مثل خیلی از خانواده‌های ایرانی در دوران هشت سال دفاع مقدس رزمنده‌هایی داشتیم که به جبهه رفته بودند. پدرم یک دوره سه ماهه و دایی‌ام و چند نفر دیگر از اقوام از یادگاران آن دوران هستند. 

در خانه چند فرزند هستید، آقا سعید فرزند چندم خانواده بود؟

با آقا سعید ما چهار برادر بودیم. او فرزند آخر خانواده و متولد ۱۹ دی ۱۳۷۸ بود. من سومین فرزند خانواده هستم و متولد سال ۶۹، تقریباً ۹ سال با اخوی فاصله سنی داشتم. 

شهید در کودکی چطور روحیاتی داشت؟

تا آنجا که یادم است، برادرم از کودکی دوست داشت نظامی شود. وقتی او را به کلاس اول ابتدایی برده بودیم، معلم از بچه‌ها پرسیده بود دوست دارند در آینده چه کاره شوند اغلب گفته بودند یا دکتر می‌شوند یا خلبان و مهندس، ولی سعید گفته بود دوست دارم پلیس شوم. با چنین روحیه‌ای، از کودکی و نوجوانی جذب بسیج شده بود. در پایگاه بسیج امامزاده موسی واوان فعال بود و دو سال هم فرماندهی این پایگاه را برعهده داشت. از همان بسیج هم جذب سپاه شد و در سازمان بسیج مستضعفین خدمت می‌کرد.

اگر بخواهم از اخلاق آقا سعید بگویم، واقعاً در بین ما چهار برادر، او اخلاق و روحیات خاصی داشت. اخیراً که با برادرهایم در مورد او صحبت می‌کردیم، به این نتیجه رسیدیم که بین ما، او خیلی خانواده‌دوست بود. من و یکی از اخوی‌ها متأهل هستیم، ولی با وجود سعید در خانه پدری، نگرانی از بابت والدین‌مان نداشتیم. چون سعید حواسش به آنها بود و با تعهدی که نسبت به پدر و مادرمان داشت، خیال‌مان از بابت آنها راحت بود. سعید قلب مهربانی داشت و به بزرگ‌تر‌ها احترام می‌گذاشت. این روحیاتش باعث شده بود در خانواده و اقوام و دوستان، یک چهره محبوبی باشد. به رغم آنکه جوانی ۲۶ ساله بود، ولی رفیق بازی نمی‌کرد. نه اینکه هیچ دوستی نداشته باشد، دوستان خاص خودش را داشت که همگی از بچه هیئتی‌ها و بچه‌های مسجد و بسیج بودند. 

گویا شهید قره‌داغی در شرف ازدواج بود که به شهادت رسید؟

برادرم حدود شش ماه قبل از شهادتش عقد کرده بود. قرار بود بعد از محرم و صفر سر خانه و زندگی‌اش برود. ایشان برای خانه سازمانی هم ثبت نام کرده و اسمش در لیست بود. الان که با هم گفت‌و‌گو می‌کنیم، حدود سه، چهار روز قبل قرار بود خانه‌ها را تحویل بدهند. برنامه آقا سعید این بود که بعد از تحویل گرفتن خانه سازمانی، شرایط را فراهم کند که بعد از ازدواج به خانه خودش برود. حتی برای سفر ماه عسل هم ثبت‌نام کرده بود تا مهرماه همراه خانمش به کربلا بروند. البته سفر کربلا پشت قباله عقدش هم بود و به این ترتیب ایشان همه چیز را برای ازدواجش فراهم کرده بود. منتها قسمت بود به جای حجله بخت به حجله شهادت برود. 

شهید سعید قره‌داغی به روایت برادر

با روحیه بسیجی که داشت، پیش آمده بود از شهادتش حرفی بزند؟

مادرم می‌گفت سعید شب قبل از شهادتش به او گفته بود دوست داری شهید شوم؟ مادرم گفته بود بله دوست دارم، ولی الان نه. تو باید بمانی و حالا حالا‌ها به جامعه خدمت کنی و در سن بالا شهید شوی. بعد سعید یک عکس نشان مادرمان داده و گفته بود اگر شهید شدم این عکس را به بنرم بزنید. فردا صبح که دوشنبه دوم تیرماه بود، با هم به محل کار رفتیم و او دیگر بازنگشت. 

با شهید همکار بودید؟

بله، من از اواخر سال گذشته با ایشان در سازمان بسیج همکار شده بودم. آن روز صبح (دوشنبه دوم تیر) با هم سر کار رفتیم. روز‌های جنگ بود و گاهی شوخی‌هایی درباره احتمال شهادت می‌کردیم. خاطره‌ای را اینجا عرض کنم. چهارشنبه هفته قبلش با هم سرکار رفتیم. ظهر که شد سعید به من گفت برویم خانه؟ گفتم نه من را برای شیفت نگه داشته‌اند. او رفت و من در سازمان ماندم. آن روز‌ها به دلیل جنگ و صدای بمباران که می‌آمد، همسرم را به خانه پدرمان فرستاده بودم.

آن هفته چهارشنبه، پنج‌شنبه و جمعه تا شنبه بعدازظهر سرکار ماندم. در این مدت سعید در خانه سر به سر خانمم می‌گذاشت و به شوخی می‌گفت که حامد در محل کار مانده تا شهید شود. کی شهید می‌شود تا من بنرش را بزنم. خلاصه آن چند روز شیفتم گذشت و شنبه بعدازظهر قرار شد بعد از چند روز به خانه برگردم. به سعید گفتم بیا امروز با هم به خانه برگردیم. چون آن روز هم من ماشین آورده بودم هم سعید. به او گفتم بیا با یک ماشین برویم تا کمتر بنزین مصرف کنیم. (موقع جنگ بنزین سهمیه‌بندی شده بود)، اما سعید گفت یک‌شنبه شیفت نیستم و باید ماشینم را ببرم. خلاصه من راه افتادم و به سمت خانه‌ام رفتم. در همین زمان سعید با خانه ما تماس گرفته و به خانمم گفته بود این هم شوهرت! دارد برمی‌گردد. شهید بشو نیست!

آن روز وقتی به واوان برگشتیم من به سعید گفتم قبل از اینکه به خانه برویم، یک سری به حوزه بسیج بزنیم و خداقوتی بگوییم. به هر حال ما از قدیمی‌های بسیج بودیم و شاید حضورمان باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شد. رفتیم و ۲۰ دقیقه‌ای آنجا بودیم. یک‌شنبه شب که شد، به سعید زنگ زدم و گفتم فردا من ماشین می‌آورم، تو دیگر ماشین نیاور با هم برویم. او پذیرفت و صبح دوشنبه با هم به سمت سازمان بسیج رفتیم. ظهر همان روز صهیونیست‌ها سازمان را بمبارن کردند و سعید به شهادت رسید. 

روز بمباران شما هم آنجا حضور داشتید؟

بله، من هم در سازمان بودم منتها ساختمان ما مورد هدف قرار نگرفت. به نظرم ساعت یک ربع به دوازده ظهر دوم تیرماه بود که ناگهان صدای انفجاری به گوش رسید. از موج انفجار، آسیب‌هایی به ساختمان ما رسید. بعد که بیرون آمدیم، دیدیم دود و غبار عجیبی همه جا را گرفته است طوری که تا یک دقیقه جلوی بینی‌مان را گرفته بودیم تا خفه نشویم. حتی آسمان را نمی‌توانستیم ببینیم. در همین لحظه یک نفر گفت ساختمان نمایندگی را زدند. رفتیم به سمت ساختمان و دیدیم که آن ساختمان چهار طبقه کلا ویران شده است.

ساختمان محل کار سعید با ساختمان نمایندگی فاصله داشت. با او تماس گرفتم ولی گوشی‌اش در دسترس نبود. به سمت بلوار رفتم تا از آنجا بتوانم ساختمان محل کارش را ببینم. به بلوار که رسیدم، دیدم ساختمان آنها را هم زده‌اند و کل آن ساختمان که چند معاونت داشت ویران شده است. وقتی این صحنه را دیدم، انگار آوار روی سرم خراب شد. سریع به آن طرف رفتم و دادم زدم سعید داداش... سعید... بلکه شاید صدایم را بشنود و از زیر آوار حرفی بزند، اما هیچ صدایی نیامد. 

پیکر شهید چه زمانی پیدا شد؟ شما چطور از شهادتش مطلع شدید؟

آن روز من نتوانستم او را پیدا کنم. روز بعد پیکرش را از زیر آوار خارج و به ما شهادتش را اعلام کردند. روز بمباران، من تا ساعت‌ها دنبالش گشتم. روز حادثه سعید قرار بود شش بعدازظهر به خانه برگردد، ولی من قرار بود فردا صبحش برگردم. عرض کردم بمباران ساعت حول و حوش یک ربع به دوازده اتفاق افتاد، من تا ساعت چهار عصر موضوع را به هیچ کس نگفته بودم الا فرمانده حوز‌ه‌مان.

بعد از اینکه از پیدا کردن سعید در میان ویرانه‌ها ناامید شدم، ساعت دو و نیم یا سه عصر یکی از همکاران به من گفت سعید را دیده و او زنده است. این بنده خدا که الان خاطرم نیست کدام یک از همکاران بود، می‌گفت پیکر سعید را به صورت نیمه جان از داخل آوار‌ها خارج و به بیمارستان منتقل کرده‌اند در حالی که هنوز زنده و جراحاتی برداشته بود. با حرف آن بنده خدا تصمیم گرفتم به بیمارستان بعثت که نزدیک محل کارمان است بروم.

چون نمی‌توانستم رانندگی کنم، سوئیچ ماشین را به یکی از همکاران دادم و با هم به بیمارستان رفتیم. خیلی گشتیم ولی سعید را پیدا نکردیم. به دو بیمارستان دیگر که می‌گفتند مجروحان را آنجا برده‌اند، رفتیم ولی آنجا هم نبود. ساعت چهار به یکی از همکاران برادر دیگرم زنگ زدم و موضوع را گفتم. بعد خانمم زنگ زد و گفت نامزد سعید مرتب تماس می‌گیرد و می‌گوید چرا سعید گوشی‌اش را جواب نمی‌دهد. احتمالاً حامد می‌داند او کجاست. من بهانه آوردم و گفتم شاید گوشی‌شان را خاموش کرده‌اند تا مسائل امنیتی داخل سازمان را رعایت کنند، اما چند دقیقه بعد دوباره خانمم تماس گرفت و من دیگر نتوانستم بهانه‌ای جور کنم.

گفتم اینجا را زده‌اند و من سعید را پیدا نمی‌کنم، اما شما به نامزدش بگو که پادگان بغلی را زده‌اند و سعید هم رفته کمک. آنجا آنتن نمی‌دهد برای همین گوشی‌اش در دسترس نیست. سعی من این بود تا از وضعیت سعید اطلاع دقیقی پیدا نکردم، موضوع را به کسی نگویم، اما پدرخانم سعید دنبال پدرم آمده و با هم به سازمان آمده بودند. تقریباً ساعت هشت شب بود که آمدند سازمان و آنجا مطلع شدند که ساختمان محل کار سعید بمباران شده است. صبح روز بعد هم که پیکر سعید از زیر آوار‌ها پیدا و شهادتش به ما اعلام شد. 

غیر از آقا سعید، همکاران دیگرتان هم به شهادت رسیدند؟

یکسری از دوستان را می‌شناختم که آن روز به شهادت رسیدند. در چهار روزی که سازمان شیفت بودم، شهید مرصاد مومنی با من بود. آن چند روز خیلی با هم صحبت و شوخی می‌کردیم. ایشان هم روز دوم تیرماه به شهادت رسیدند. یا شهید میلاد نماینده را تنها نیم ساعت قبل از بمباران دیدم. این بنده خدا فکر کنم پیکرش بعد از ۳۴ روز پیدا شد. آخرین شهید هم اسماعیل پاشایی بود که پیکرش بعد از ۴۵ روز پیدا شد. 

سخن پایانی؟

من و آقا سعید اواخر سال پیش همکار شده بودیم. شهید در چند سال اخیر به سفر اربعین می‌رفت. امسال از اوایل سال مشخص بود تابستان گرمی داریم و اربعین هم که وسط تابستان افتاده است. با خودم گفتم اگر امسال بخواهم اربعین بروم، واقعاً در گرما سخت می‌شود، اما دلم به این خوش بود که سعید یک نیروی محرکه‌ای برایم می‌شود و من را با خودش می‌کشاند و به اربعین می‌رویم. متأسفانه قسمت نشد با هم برویم. او به جای حرم به دیدار صاحب حرم رفت و نامش را در دفتر شهدا به ثبت رساند. 

سخنان مادر شهید سعید قره‌داغی در مراسم تشییع و تدفین شهید

سلام بر اباعبدالله (ع) ...

من با کمال افتخار مادر شهید سعید قره‌داغی هستم. پسرم سرباز ولایت بود. پسرم یل اسلام بود. پسرم شیرمرد ایران بود. من به او افتخار می‌کنم و به او می‌گویم مادر شهادتت مبارک.‌ای جان جانانم.‌ای عزیزترین نور چشمم.‌ای داماد شش ماهه‌ام که عروست منتظرت بود. کجایی عزیزترینم؟ بشکند، بشکند دستانی که تو و همکاران و برادران تو را اینچنین پرپر کرد... عزیزان همه شما قدم بر چشمان من گذاشتید و عزیز من را همراهی کردید، از همه شما کمال تشکر دارم.

الهی به حق محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین، فرج مولای‌مان را برسان. الهی رهبرم سید علی جانم را در پناهگاه محکم خود قرار بده و محافظت بفرما. الهی به آه مادران شهید و به آه دلسوخته‌ها، رژیم منحوس صهیونی و ترامپ ملعون و همه جنایتکاران عالم را از صحنه روزگار محو کن. ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند...

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها