روایت آزاده دفاع مقدس از لحظات ماقبل اسارت

آقا مجتبی معذب بود و می‌گفت خانواده داستان اسارت من را نمی‌دانند و دوست ندارم جلوی مادر از دردها و رنج‌های اسارت سخن بگویم.
کد خبر: ۷۷۱۶۴۵
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۴:۵۹ - 23August 2025

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، دیدار سردار سرتیپ دوم «علیرضا یعقوبیان» رئیس سازمان پیشکسوتان جهاد و مقاومت با آزاده سرافراز «مجتبی مظفری» در ایام سالگرد ورود آزادگان به میهن اسلامی انجام شد.

آزاده مجتبی مظفری

اما توفیق این بود که ما زودتر از هیئت سازمان پیشکسوتان به خانه این آزاده سرافراز برسیم و دقایقی را شنوای خاطرات و ماجراهای او باشیم. محل قرار با آقای مظفری جایی حوالی محله قصر بود که با نام زندان قصر همراه است، منزلی که بعدا مشخص می‌شود منزل مادر این آزاده است. چراکه به واسطه کهولت سن مادر خواهران و برادران نگهداری از مادر را نوبت بندی کرده‌اند و امروز نوبت آقا مجتبی است.   

راستی گفتم مادر، مادر یعنی فداکاری، یعنی کسی که تحمل رنج دیدن فرزندش را ندارد. برای همین در دلم می‌پرسم چرا منزل مادر این برادر آزاده؟! آخر مگر یک آزاده می‌تواند جلوی مادرش درباره رنج‌های اسارت صحبت کند؟

آزاده مجتبی مظفری

با تاخیر هیئت اعزامی سازمان پیشکسوتان تصمیم گرفتیم خودمان وارد منزل شویم. چهار نفر در منزل هستند، به تجربه و ناخودآگاه متوجه می‌شویم مقصود این دیدار کیست، خب در میان حاضران در منزل مادر مشخص است، یک خانم هم هستند که بعدا مشخص می شود خواهر آقا مجتبی هستند و دو مرد که برادرند، خواهر آقا مجتبی می‌پرسد، چطور متوجه شدید که از میان ما ایشان آزاده هست، در دلم می‌گویم اگر وصف حاج آقا ابوترابی را بشنویم و کمی خاطرات آزادگان را بخوانیم، این دید به انسان دست خواهد داد که آزادگان چه افرادی با چه ویژگی‌های رفتاری هستند.

بوی ابوترابی می‌آید

اما وارد زندگی‌نامه، ماجرای اسارت و خاطرات می شویم. اول از آقا مجتبی می‌پرسم، شما با حاج آقا ابوترابی هم در اسارت دم خور بودید؟ که پاسخ او منفی است. بعدا علت را در میانه خاطرات می فهمم. چون که روزهای آخر جنگ اسیر شده و حاج آقا را در تهران و یا به عبارتی در برنامه‌های آزادگان در ایران زیارت کرده است.

اینجا آقا مجتبی معذب است، می‌گوید خانواده داستان اسارت من را نمی‌دانند نمی‌خواهم جلوی آن ها تعریف کنم. مقصود انگار مادرش بود. که جلوی مادر دوست نداشت از دردها و رنج‌هایی که با شروع اسارت کشیده سخن بگوید. آدم یاد بعضی روضه‌ها یا برخی تصاویر در غزه می‌افتد.

آقای مجتبی مظفری ۲۳ خرداد ۶۷ در عملیات بیت المقدس هفت در شلمچه عراق اسیر می‌شود. به قول خودش «شکر خدا من همه دفاع مقدس را درک کردم بعد اسیر و در اردوگاه تکریت ۱۲ در استان صلاح الدین عراق زندانی شدم».

در ورودمان به خانه گفت که سفر اربعین بودم و کمی سکالت دارم به همین خاطر روبوسی نمی‌کنم، نام صلاح‌الدین را که گفت به ذهنم آمد بپرسم: آقای مظفری شما حدود ۲۷ ماه در عراق اسیر بودید و بعضا ممکن است نگهبان و زندان‌بان‌هایی که آن رفتار‌های خشن را با شماها داشتند، امروز در سفر اربعین در عراق ببینید. در این صورت برخورد شما چگونه است؟

آزاده مجتبی مظفری

من که حدود ۳۰ سال پیش از احوالات مرحوم حاج آقا ابوترابی از اقوام و دوستان آزاده مطلع بودم از پاسخ او تعجب نکردم. او گفت بالاخره باید فرقی بین ما و آن‌ها باشد، قطعا او را تحویل می‌گیرم، حتی به خانه می‌آورم و پذیرایی هم می‌کنم. با این پاسخ فهمیدم که واقعا روح ابوترابی در عدم حضور فیزیکی او در این سال‌ها در اردوگاه‌ها جاری‌ بوده و آقا مجتبی که در دوران اسارت حاج آقا را ندیده بود، اما در فضای تربیتی ابوترابی زیست کرده و تربیت شده بود.

در وسط همین بحث‌ها بود که سردار یعقوبیان و همراهان او هم به ما پیوستند. سردار یعقوبیان و آقا مجتبی اتفاقا هر دو از پیشکسوتان لشکر در دروان جنگ بودند و تا همین امروز هم در برنامه‌ها و هیئت‌های گردان مالک همدیگر را می بینند. سردار یعقوبیان از آقا مجتبی می‌خواهد که تعریف کند چطور اسیر شد. او هم تاکید می‌کند دوست نداشتم جلوی خانواده، یعنی مادر و خواهر، بچه‌ها و ... از خاطرات تلخ اسارت بگوید و تا امروز این‌ها نمی‌دانند. در نتیجه از لحظات عملیات تا اسارت را توضیح داد. در توضیحاتش سعی می‌کرد بیشتر رمزی صحبت کند، تا هرچند که گوش مادرش سنگین است باز متوجه مسئله نشود. 

در خانه مادر، ساعتی بزرگ و ابتکاری توسط یکی از نوه‌ها نصب شده بود که ۱۲ تصویر، اعداد ساعت را شکل داده بودند، آقا مجتبی عدد ۱۲ بود، برادر دیگرش ۱۱ و مابقی افراد هم بودند. انگار آقا مجتبی عزیز این خانه بود. حالا با این اوصاف مادر شاید اگر گوشش سنگین نباشد و متوجه برخی حرف‌های رزمی و کنایه پسر شود، عمیقا ناراحت شود.

آقای مجتبی مظفری از لحظات آخر عملیات که قرار بر عقب نشینی نیروهی ا لشکر است می‌گوید، گویا دو لشکر مناری هم عقب نشستند و بایدنیروها فوری بازگردند، ده نفر به اصرار خود و با توجه به این که دوره دیده و حرفه‌ای‌تر هستند می‌مانند تا دشمن برای عقب نشینی همه نیروها معطل کنند. خودش می گوید با لب‌های خشک و تن خونین و تشنه می دویدیم و در همه جای خاکریزی شلیک می کردیم طور یکه وانمود کنیم هنوز خط پر از نیرو است و بواسطه تجربه بالا و ورزیگی ما ۱۰ نفر این ماموریت را خوب انجام دادیم. تا نیروها عقب نشستند و قرار شد خود ما هم برویم عقب.

با سرعت شروع کردیم عقب‌نشینی در شرایطی که دشمن دقیقا پشت خاکریز رسیده بود. تقریبا مهمات هم خیلی همراه ما نبود. در مسیر برادر یکی از دوستانم را دیدم که بر اثر شلیک به گلو داشت جان می‌داد، تا به او رسیدیم شهید شد. چند سال پیش خاطرم است که در تهران از او چند قطعه استخوان که مانده بود را تفحص کردند و آوردند و تشییع شد. ما در مسیر عقب‌نشینی به یک دشت بزرگ رسیدیم، متوجه تیراندازی دشمن شدیم و از آنجا تا جان پناه بعدی که شاید دویست متر جلوتر بود بایدمی دویدیم. از صحنه‌های مانداز امداد الهی همین بود که ما یکی یکی می دویدیم، با سرعت و دقیقا مسیر تیراندازی دشمن که از کنار گوش و چشم و کمر و دست و پای ما بود را می دیدیم که اگر هر یک به ما می‌خورد قطعه‌ای از بدن را جدا می‌کرد، همه گذشتیم و فقط یک نفر تیر خورد.

دیگر وقتی در مسیر احساس کردیم احتمال اسارت بالاست بی‌سیم را با یک گلوله از بین بردیم. تمام نقشه‌ها، کالک‌ها و اسناد را دفن کردیم و جلوتر هم کارت‌ها و مدارک شناسایی را از بین بردیم. همین طور می‌رفتیم تا این‌که به ستونی از دشمن رسیدیم، دیگر نمی‌شد مقاومت کرد. همه دراز کشیدند و من تنها مسلح جمع بودم، پرسیدم بزنم؟ فرمانده جمع ما گفت بزنی فایده ندارد، پس تسلیم شدیم. بعد دیدم که سرم دقیقا روی میله مرزی است و چند قدم دیگر در خاک ایران هستیم، هرچند که داخل خاک ایران هم بودیم باز به اسارت در می‌آمدیم.

تجمع نیروهای بعثی جلوی ما بود، یک دفعه صدای خمپاره آمد و و من قطعه قطعه شدن تعداد زیادی از این نیروها را دیدم. همین امر باعث شد تا یکی از بعثی‌ها با خشونت و سلاح به سمت ما بیاید که یکی یکی ما را با گلوله اعدام کند، یک دفعه فرمانده آمده و او را ضرب و شتم کرد و عربی بلد نبودم که بفهمم چه گفت.

در مسیر ما را کتک زدند و به جایی رسیدم که توقف کردیم، فرمانده آن نیروها آمد و انگار رزمی‌کار بود، با پوتین لگدهای شدیدی به صورت بچه‌ها زد تا جایی که همه خونی شد. در اردوگاه هم به بدتریننحو ممکن از ما پذیرایی کردند.

آزاده مجتبی مظفری

خاطرات این آزاه سرافراز کماکان ادامه داشت. همه محو تعریف کردن او بودیم و او هم می‌گفت خدا را شکر گوش مادرم سنگین است، به جای کتک زدن دائم می‌گفت از ما پذیرایی کردند و...

از آقا مجتبی از وضعیت شغل و امروزش پرسیدم. گفت که من پاسدار و نیروی لشکر بودم چند سالی بعد از اسارت در لشکر ماندم و بعد به یگان دیگری رفتم و در آنجا بازنشسته شدم، اما هنوز در برنامه‌های گردان مالک و لشکر و در مجموعه بسیج فعال هستم و خدا را شکر می‌کنم. هیچ وقت هم سراغ خدمات و بنیاد و این موضوعات نرفتم و خودم رامدیون انقلاب می‌دانم.

قصه پر غصه اما پر درس آقا مجتبی‌ها را هر وقت شنیدم از خودم پرسیدم با کدام قدرت ایمان، با کدام مربی و کدام منش می‌شود اینگونه زندگی کرد، که هرکه اینگونه باشد در عاقبت پیروز است. البته نقش حاج آقا ابوترابی و نقش حضرت امام به عنوان استاد و مقتدای حاج آقا و ولی فقیه زمان در همه جای این خاطرات مشهود است. پس ایمان، توکل و ولایت‌مداری اینجا تبلور یافته.

انتهای پیام/ 119

 

نظر شما
پربیننده ها