به گزارش دفاعپرس از خراسان رضوی، «سید محمدجواد هاشمینژاد» دبیرکل بنیاد هابیلیان، در آغاز این دیدار خطاب به همسر شهید «احد اقدسی» و مادر داغدیده شهیدان «محدثه و محمدرضا اقدسی»، مراتب تسلیت و همدردی خانواده شهدای ترور کشور را ابراز داشت.
وی در ادامه با اشاره به مقام رفیع شهدا در نزد پروردگار، اظهار داشت: شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند. خداوند صبری عظیم به بازماندگان این عزیزان عطا میکند و یقیناً پاداش این صبر و استقامت را در دنیا و آخرت به بهترین شکل جبران خواهد نمود.
سپس، «زهرا مصباح» همسر شهید حجتالاسلام «احد اقدسی» و مادر شهیدان «محدثه و محمدرضا اقدسی» به بیان خاطراتی از سه شهید این خانواده پرداخت.
حوزه علمیه، فضای رشدش شد
حاجآقا از همان نوجوانی، در پانزده سالگی، راه نورانی طلبگی را برگزید. پدرش سه پسر داشت و آرزو میکرد یکی از آنها به حوزه برود. او داوطلب شد، با عشق و ارادهای استوار. از شهرستان درگز شروع کرد، با تمام کمبودها، اما هرگز از سختیها نترسید. حتی وقتی پسر عمهاش از روستا آمده بود و طاقت فضای سخت حوزه را نداشت و طلبگی را رها کرد، او ماند. میگفت: من باید بمانم، هرچه بیشتر در فضای حوزه باشم، بهتر میتوانم رشد کنم.
در شانزده سالگی برای ادامه تحصیل به مدرسه باقرالعلوم مشهد آمد. همیشه مراقب نماز شب بود، هرچند کمتر از احوالات شخصیاش سخن میگفت. استاد مدرسهشان به طلبهها توصیه میکرد نماز شب بخوانید و او، بیصدا و بیادعا، این کار را انجام میداد. مردی بود از جنس عمل، نه حرف. رهرو آن است که عملش پایدار باشد. او چند کار نیک را انتخاب میکرد و تا آخر رها نمیکرد. نماز شب، همیشگی بود. با آنکه شوخطبع بود و در جمع، شادی میآفرید، اما کمحرف بود. هرگز پرگویی نمیکرد. در مدرسهی آیتالله خویی تا سطح خارج درس خواند و به فلسفه و معارف عشق میورزید. کمربند مشکی کاراته داشت، خوشنویسیاش ستودنی بود، و دل به شعر و موسیقی سنتی سپرده بود. در خلوتهایش با خود مینشست و تفکر میکرد.
خدا به دعای امام رضا (ع) تو را به من داد
در امر ازدواج، ماهها در حرم امام رضا (ع) جامعه کبیره و زیارت عاشورا میخواند. با ایشان شوخی میکردم و میگفتم: این همه زحمت کشیدی آخر هم خدا من را نصیبت کرد. ولی ایشان محبتش چنان بود که میگفت: بهترین نعمت این بود که خدا برایم به دعای امام رضا (ع) تو را مقدر کرد.
سال ۸۵، زمانی که در دوره تربیت مربی دفتر تبلیغات اسلامی مشهد بودم، آقای واعظ موسوی (از مسئولان دفتر) برای یک کار پژوهشی از من دعوت به همکاری کردند. بعداً فهمیدم که ایشان واسطه ازدواج ما بودند. شماره من را از مسئول خانم مجموعه گرفته بودند و به خانواده من تماس گرفتند. بعد از آشنایی و مشورت با آقای موسوی، در ۵ رجب ۱۴۲۶ مصادف با ولادت امام محمد باقر (ع) در حرم امام رضا (ع) عقد کردیم.
آرامشی که هیچگاه شکسته نشد
از سال ۸۵ تا روز شهادت، حتی یک بار صدایش را بلند نکرد. اگر ناراحت میشد، سکوت میکرد، در خود میرفت. همیشه میگفت: آیتالله بهجت در اختلافات سکوت میکردند، ما هم باید چنین باشیم و این سکوت، خانهمان را به بهشتی تبدیل کرده بود که بچهها حتی معنای دعوا را نمیدانستند. وقتی به خانه میآمد، تمام خستگیهایش را کنار میگذاشت. از صبح تا عصر کار میکرد، اما لحظهای که پا به خانه میگذاشت، بچهها را میگرفت و تا پاسی از شب با آنها بازی میکرد. حتی عوض کردن پوشک بچهها را هم خودش انجام میداد. میگفت اگر میتوانم، چرا تو را خسته کنم.
ایستاده در سکوت، اما پر از عشق بیکران
از دیدن خستگی من، دلش میشکست. عیبهایم را مستقیم نمیگفت. اگر اشتباهی میکردم، با رفتاری ملایم متوجهام میساخت. در برابر دیگران، هرگز مرا خرد نمیکرد. این رفتارش چنان بود که اکنون که نیست، فقدانش را بیشتر احساس میکنم. هرگز در خانه برای کسی مزاحمتی نداشت و باعث آرامش اعضای خانواده بود. اگر در خانه در حال استراحت بود ناراحت میشد که به بچهها تذکر بدهم که پدرتان در حال استراحت است و میگفت بگذارید راحت باشند. همیشه برای من تکیهگاه بود. دست و دلش باز بود، اما برای خودش کم خرج میکرد. برای ما، به ویژه بچهها، هرچه میخواستند فراهم میکرد. اگر برایش مقدور بود برای خانوادهاش تمام دنیا را میخرید.
رنج سفرهای دور و دراز برای یک لبخند
سالها در شهرهای غریب بودیم: قزوین، یزد، گرگان و تهران. او همیشه نگران بود که دوری از خانواده، بر من سخت نگذرد. هر تعطیلی، به سفر میرفتیم. حتی اگر سه روز تعطیل بود، ما را از گرگان به قم میآورد. دوستانم تعجب میکردند و میگفتند همسرت چطور این همه راه را برای سه روز تعطیلی طی میکند، اما او همیشه میگفت برایم مهم نیست، فقط شما خوشحال باشید. در مسیر، با انرژی به ما روحیه میداد. از خودش مایه میگذاشت تا ما احساس تنهایی نکنیم. حتی در تهران، برای تنوع، ما را به پارک یا جاهای دیگر میبرد.
حتی روی اسکیت هم چادرم را نمیگذارم زمین
محدثه، با آنکه نوجوان بود، چادر را خودش انتخاب کرده بود. میگفت بدون چادر، احساس برهنگی میکنم. حتی موقع اسکیتسواری هم چادرش را برنمیداشت.
پول تو جیبیاش را صدقه میداد
محمدرضا، اگر توپش به ماشینی میخورد، نگران حقالناس میشد. از پول تو جیبیاش میداد و میگفت مامان، این را صدقه بده نمیخواهم چیزی بر گردنم بماند.
یک روز گفت مامان، بابا آنقدر زحمت میکشد تا ما زندگی راحتی داشته باشیم. اما مسئله، راحتی نیست... مسئله این است که گناه نکنیم و به بهشت برویم.
از موکبهای غدیر تا خندههای پایانی
امسال به دلیل امتحانات محدثه، نتوانستیم برای عید غدیر به سفر برویم. همه برنامههای سفر را کنسل کردیم و در خانه ماندیم. شب ۲۳ خرداد، شهرک چمران حال و هوای دیگری داشت. خیابانها پر از نور و شور بود و صدای خنده و شادی از هر سو به گوش میرسید. غرفههای رنگارنگ در گوشه و کنار برپا شده بود. محدثه و محمدرضا با دوستانشان موکب راه انداخته بودند و شربت و پفیلا میان مردم پخش میکردند. حاج آقا سر کار بود، اما عصر آمد تا موکب بچهها را ببیند.
چهارشنبه، جشن عید غدیر بود و بچهها بستنی پخش میکردند. عصر پنجشنبه به خرید رفتیم. برایشان لباس نو گرفتیم. حالم بد بود، تب و لرز داشتم. وقتی به خانه برگشتیم، نماز خواندیم و شام خوردیم. حالم بدتر شد. ساعت ۹ شب، گفتم میروم استراحت کنم. بچهها در پذیرایی بودند. صدای خندههایشان میآمد. حاج آقا با آنها بازی میکرد. آخرین چیزی که یادم هست، صدای شادی بچهها بود...
محاسن آشنا در میان خاکستر
ناگهان با صدای مهیب، از خواب پریدم. صدایی مثل رعد و برق و انفجار، دنیا را لرزاند. ساختمان شروع به ریزش کرد. دیوارها پیچید و تخت خواب، مثل برگ کاغذ، به هوا بلند شد. خودم را در گوشهای از اتاق یافتم، زیر آوار. سکوت مرگباری همهجا را گرفته بود. پنجرهها شکسته بود. وقتی از پنجره نگاه کردم، فهمیدم ساختمان ۱۴ طبقه، فرو ریخته است. طبقهی ما که طبقه نهم، روی زمین بود و همه جا ویران شده بود. از پنجره بیرون آمدم. فریاد زدم احد! محدثه! محمدرضا! اما هیچ پاسخی نبود. پذیرایی و تراس، ناپدید شده بود. همسایهها میگفتند: اسرائیل زده!
ساعت ۳:۳۰ بامداد بود. نیروهای امداد آمدند؛ اما دیگر دیر شده بود. بعد از ۹ ساعت، بدن حاجآقا را پیدا کردند. در پزشکی قانونی، پیکرها را نشانم دادند. وقتی پیکر حاج آقا را دیدم، به یاد سخن حضرت زینب (س) افتادم: تو برادر منی. گفتم: تو عزیز منی، احد منی. بدنش کامل سوخته بود. صورتش شناخته نمیشد، ولی خط محاسنش را شناختم. همان تکهای که همیشه به آن نگاه میکردم. بچهها را ندیدم. برادرم آهسته در گوشم گفت: بگذار تصویرشان همانطور که بود، همانطور که هست، در آینهی ذهنت جاری بماند و من را از دیدن پیکرهای بیجانشان بازداشت.
هنوز رفتن او را باور نکردم
به سبب ارادتی که به حاجآقا داشتم، همواره برای ایشان دعا میکردم. از جمله دعاهایی که بسیار بر زبانم جاری میشد، این آیه مبارک بود: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ». دو هفته پیش از شهادت آن عزیز، یکی از دوستانم نقل کرد که همسر یکی از شهدای مدافع حرم به محضر حضرت آقا عرض کرده بود: من این دعا را فراوان خواندم و همسرم به شهادت رسید. سپس با لبخندی گفته بودند که شاید بهتر باشد پس از این دعا بگویید: صد سال... صد و بیست سال. من این دعا را بسیار تکرار میکردم و همیشه به حاجآقا میگفتم: خدای متعال انشاءالله از بهترین نعمتهای بهشتی به شما عطا فرماید. ایشان به شوخی پاسخ میدادند: هنوز که در دنیای فانی هستیم، باید از مواهب آن بهره ببریم. آگاه نبودم که دعای زن برای همسرش چنان نزد پروردگار مقرّب است... و خداوند، دعای این بنده را به اجابت رساند. هنوز باورم نمیشود. اما میدانم آنها زندهاند. گاهی فکر میکنم حاجآقا همانجا ایستاده و میگوید مواظب باش، کاری نکنی که شأن ما را زیر سؤال ببری. پس، گریه نمیکنم. آرام مینشینم و به یادشان، صبر میآموزم.
جامعهای که سکوت کرد
اسرائیل به یک شهرک مسکونی حمله کرد، به خانههایی پر از خانوادههای بیگناه. اما دنیا سکوت کرد. همان دنیایی که برای یک درگیری کوچک، داد حقوق بشر سر میدهد، اما وقتی پای کودکان ما وسط میآید، چشمهایش را میبندد.
انتهای پیام/