قربانیِ پایان سربازی، شکرانه شهادت شد

سربازی‌اش همان‌روز تمام شده بود. رفتیم توی خط. در اوج درگیری بودیم. یک دفعه به یادش افتادم؛ جویای حالش شدم. گفتند: شهید شده. او سخت جنگید؛ آن‌چنان که کسی باور نمی‌کرد. در همان دقایق اولیه عملیات به شهادت رسید و رسید به جنسی که تا آن زمان از آن جنس نبود. جنازه‌اش را به عقب بردند و آن گاو نر که قرار بود به شکرانه پایان سربازی‌اش قربانی شود، به شکرانه شهادتش قربانی شد.
کد خبر: ۷۷۴۶۰۴
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۸:۳۸ - 02September 2025

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مرحوم سردار «محمدعلی حق‌بین» فرمانده گردان کمیل لشکر قدس گیلان در دوران دفاع مقدس که بعدها نیز فرمانده این لشکر شد، در کتاب خاطرات خود «گیل مانا» به بیان خاطره‌ای از آخرین روز خدمت وظیفه یک سرباز متعهد و میهن‌پرست در جریان عملیات کربلای ۲ پرداخته که به‌مناسبت ایام این عملیات غرورآفرین منتشر می‌شود:

آخرین روز سربازی شهید احمد رمضانی در کربلای ۲

در گردان سربازی داشتیم به نام احمد رمضانی اهل ییلاقات گیلان، مدت‌ها متقاضی بود که کارهای عقبه را به او بدهم. راننده مخابرات گردان بود و در رانندگی مهارت خاصی داشت. او را همیشه در عقبه نگه می‌داشتیم. در کار مخابرات هم مهارت زیادی داشت.

همه کارهای مخابرات گردان را او انجام می‌داد. توانایی مدیریتی و جسمی فوق‌العاده‌ای داشت. به وجود او در پشت جبهه بیشتر نیاز داشتیم.

شبی که رفتیم روی ارتفاعات کدو، یال ۲۵۱۹، یک‌باره تصمیم گرفت که جلو بیاید. شب عملیات کربلای ۲ من با حسن رفتیم تا برای آخرین بار با نیروها خداحافظی کنیم. نیروها را زیر ارتفاع کدو داخل یک شیار نشاندیم و برگشتیم سر جاده.

زیر ارتفاعات کدو جایی داشتیم که وسایل مازاد را در آنجا گذاشتیم. ماشین‌ها هم می‌بایست به همان جا برمی‌گشتند. رمضانی آمد کنارم و گفت: امشب باید باهاتون بیام جلو. گفتم: نه، شما باید عقبه را حفظ کنید؛ شما بیای جلو، ماشین‌های ما رو کی جا به جا کنه؟

هر کاری کردیم نشد. چهره‌اش گلی شده بود. من اجازه ندادم بیاید. از او خوشم می‌آمد. رفت پیش حسن، گفت: آقا به من اجازه بدید با شما بیام. باشه بیا. گفتم: حسن جان، این آقا مسئول مخابرات ماست، باید امکانات رو جمع کنه و به عقب بره؛ ماشین مخابرات، اموال مخابرات دستشه؛ نذار بیاد. گفت: عیبی نداره؛ بذار بیاد. هرچه اصرار کردم نیاید، هیچ‌کدام نپذیرفتند. آن‌قدر خوشحال شد که آنورش ناپیدا. تعجب کردم.

خدایا! این آدم تا حالا علاقه‌ای برای اومدن به جلو نشان نمی‌داد؛ برعکس، همیشه می‌گفت: من باید در عقب خط کار کنم. کارهای پشتیبانی را انجام می‌داد. حالا چی شده اصرار به جلو رفتن داره؟

رفت بند حمائلش را بست. به او گفتم: احتیاط کن؛ یادت باشه سربازیت تموم شده ها. گفت: خیالت راحت باشه. کنار فرمانده هستم.

زمانی که در سنندج بودیم،گفته بود: خونواده ام مقدمات برگشتم رو فراهم کردن، چون سربازیم تموم شده. گاو نری خریدن که برای برگشتنم قربونی کنن. همه‌تون دعوتین.

جوان رشیدی بود. وقتی حرکت کرد، چهره‌اش را دیدم. انگار آن آدمی که می‌شناختم نبود. چهره‌ای پیدا کرده بود غیرقابل وصف. گفتم یا ابوالفضل! نکنه شهید بشه.

سربازی‌اش هم همان روز تمام شده بود. رفتیم توی خط. در اوج درگیری بودیم. یک‌دفعه به یادش افتادم؛ جویای حالش شدم. گفتند: شهید شده.

او سخت جنگید؛ آن‌چنان که کسی باور نمی‌کرد. در همان دقایق اولیه عملیات به شهادت رسید و رسید به جنسی که تا آن زمان از آن جنس نبود.

جنازه‌اش را به عقب بردند و آن گاو نر که قرار بود به شکرانه پایان سربازی‌اش قربانی شود، به شکرانه شهادتش قربانی شد.

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار