گروه سایر رسانه های دفاع پرس: روز سوم شهادتش، شهید ممقانی خانه مان آمد و به مادرم گفت: می دانی که پسرت چه مسئولیتی داشت؟ مادرم گفت: پاسدار ساده بود. گفت: او آنقدر فروتن بود که چیزی به شما نگفت. او فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود. هم مادرم و هم ما تعجب کرده بودیم. هر چند برادرانم از برگه ماموریتش، فهمیده بودند که او مسئولیت مهمی در جبهه دارد، اما بعد از شهادتش فهمیدند که فرمانده لشکر است. این یکی از کارهای فراموش نشدنی برادرم بود که همیشه در ذهنم مانده است.
فاطمه چراغی درباره برادر می گوید:
رضا 12 سال از من بزرگتر و مثل معلم برایم بود. گاهی با هم به پارک می رفتیم و او مرا سوار تاب می کرد. مدام داد می زدم اما رضا می خندید و به من آرامش می داد.
طریقه جمع کردن رخت خواب یا شستن ظرف ها و اتو کردن لباسها را از او یاد گرفتم. تلاش می کرد که با راهنمایی هایش، کدبانوی خوبی شوم. می گفت که از نوع شکل، عطر و سلیقه چیدن غذا، اشتهای هر فردی باز می شود. همیشه در فکر جبران محبت هایش بودم.
خواهر شهید چراغی ادامه می دهد:
بعد از شروع جنگ، با شهید دستواره به کردستان و سپس جبهه های جنوب رفتند. وقتی برمی گشت، همیشه دوست داشتم که کنارش باشم. گاهی اسلحه و نارنجک به خانه می آورد و به من طریقه استفاده از آنها را یاد می داد.
یک بار رو به من کرد و گفت: همیشه دو چیز را از یاد ببر. به هر فردی که خوبی کردی، همان لحظه خوبی ات را فراموش کن، اگر فردی هم به تو بدی کرد، فراموشش کن. آن روزها معنی این حرفش را نمی فهمیدم اما حالا به معنی کلامش پی می برم.
وی خاطره ای جالب از برادرش برایمان نقل می کند:
یکی از دوستانش می گفت که در یکی از عملیات ها، رضا به همراه شهید "حسن زمانی" و همرزمانش به محاصره دشمن در آمدند. نیروهای دیگر توانسته بودند، عقب نشینی کنند اما خبری از این دو نفر نبود. همه گمان می کردند که آنها شهید شدند و مراسم عزا به پا کردند. در میان عزاداری رزمنده ها، شهید چراغی و حسن زمانی به پیش آنها برگشتند. رزمنده ها با دیدن آنها تعجب کردند و گفتند: شهدا زنده شدند!
شهید حسن زمانی (نفر سوم از راست) ، پدر شهید رضا چراغی و برادر شهید در اربعین شهید
شهید حاج محمد ابراهیم همت در حال سخنرانی بر مزار شهید رضا چراغی
فاطمه چراغی با اشاره به یکی از مجروحیت های برادرش می گوید:
قبل از شهادتش به ما نگفته بود که فرمانده لشکر 27 است. زمانی که در خرمشهر پایش مجروح شد، 2 ماه در خانه استراحت کرد. گاهی شهید دستواره و حاج احمد متوسلیان به عیادتش می آمدند. آنها از برادرم خواستند تا تفنگی همراهش داشته باشد، چون در آن زمان، ترورهای زیادی در تهران انجام می شد.
برادرم از ما می خواست که وقتی کسی درِ خانه را زد، اول بپرسیم که چه کسی است و سپس در را برایش باز کنیم.
وی درباره شنیدن خبر شهادت شهید رضا چراغی و تنها یادگاری او می گوید:
برادرم سال 62 شهید شد. خبر شهادتش را از شهید محمدرضا دستواره شنیدیم. وقتی پیکر رضا را به خانه مان آوردند، شهید دستواره مدام گریه می کرد و می گفت: رضا جان، تو هیچ چی یادگاری برای ما نگذاشتی.
از او خواستم که سربند برادرم را از سرش باز کند و به من بدهد تا برای همیشه به یادگاری داشته باشم. با اینکه چندین سال از آن روز گذشته است، اما هنوز این سر بند را به یادگاری دارم.
خواهر شهید بغض می کند و خوابی که از برادرش دیده را برایمان تعریف می کند:
بعد از شهادتش، خیلی دلم برایش تنگ شده بود. مادرم مدام بی قراری می کرد. شبی رضا به خوابم آمد و گفت که نگذارم مادرمان این قدر گریه کند. به او گفتم: از زمانی که رفته ای، خانه ساکت و خلوت شده است. گفت: بعد از چندین سال، روزی به خودتان می آیید و می گویید که ای کاش، هر چی فرزند داشتیم، در این راه می دادیم.
فاطمه چراغی در پایان می افزاید:
روز سوم شهادتش، شهید ممقانی خانه مان آمد و به مادرم گفت: می دانی که پسرت چه مسئولیتی داشت؟ مادرم گفت: پاسدار ساده بود. گفت: او آنقدر فروتن بود که چیزی به شما نگفت. او فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود. هم مادرم و هم ما تعجب کرده بودیم. هر چند برادرانم از برگه ماموریتش، فهمیده بودند که او مسئولیت مهمی در جبهه دارد، اما بعد از شهادتش فهمیدند که فرمانده لشکر است. این یکی از کارهای فراموش نشدنی برادرم بود که همیشه در ذهنم مانده است.
منبع: نوید شاهد