به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سرلشکر پاسدار شهید «امیرعلی حاجیزاده» فرمانده سابق نیروی هوافضای سپاه و مجری وعدههای صادق یک و دو که از دوران دفاع مقدس افتخار شرکت و حضور موثر در واحد موشکی سپاه را داشت، توفیق حضور در خطوط مقدم و شرکت در عملیاتها را هم در کارنامه خود دارد، به اعتبار تعاریف خودش؛ شرکتهای یکی دو روزه. در ادامه خاطره و روایتی از این فرمانده شهید همیشه پیروز از حضور حدود ۲۴ ساعته در ماموریت گردان حبیب لشکر ۲۷ محمد رسول الله صل الله علیه و آله را میخوانید که خالی از لطف نیست. این خاطره در جمع رزمندگان پیشکسوت این لشکر که سرلشکر شهید حسن مجققی فرمانده گردان حبیب در دوران دفاع مقدس هم در آن حضور داشت بیان شده است. ضمن گرامیداشت نام و یاد دو فرمانده دلیر سپاه اسلام، شما را به خواندن این خاطره دعوت میکنیم.
در حال تشکیل تیپ موشکی سپاه
ما در حال تشکیل تیپ موشکی سپاه بودیم و برای پیگیری بعضی از امور لازم بود که با فرماندهان دیگر یگانها ارتباطی برقرار کنیم. من به منطقه عمومی آبادان و منطقه عملیاتی فاو آمده بودم که با شهید بزرگوار برادر ارجمند آقا مهدی پیرانیان برخورد کردم، ایشان هم از متخصصین موشکی بود که دوره موشکی را خارج از کشور گذرانده بود. آن روزها یادم هست که او آمده بود به کمک گردان حبیب لشکر و وقتی مرا دید به من گفت اگه دوست داری شهید بشوی و حق چند تا بعثی را هم کف دستشان بگذاری؛ وقتش هست، به هر حال بسم الله...
گفت امشب شب عملیات است. شب بیست و نهم بود و ما هم بعد از اینکه کارهای لازم را انجام دادیم، در عقبه گردان ملحق شدیم و دوستان به ما کارت و پلاکی دادند. سلاح و امکانات انفرادی را هم تحویل گرفتیم. طبق روال با قایق از اروند عبور کردیم و با گردان حرکت کردیم رو به جلو، آن شب قرار بود پلی که در مسیر جاده بهار بود منهدم شود و ما پشتش پدافند کنیم تا فشار عراق را کم کنیم. خاطره اتفاقات آن شب خیلی زیاد است، اما قصد دارم بخشی از خاطرات را انتخاب و بیان کنم.
نایلونپیچ شدم
برای دقایقی توقفهایی به ستون میدادند تا به اصطلاح زمان حرکت و زمان رسیدن به نقطه رهایی و تنظیم شود. یک جا ایستادیم و کمی طولانی شد، ما که دیگر خیلی خسته بودیم و تا شب درگیر کار بودیم دراز کشیدیم من خوابم برد. بعد از لحظاتی احساس کردم که من را نایلون پیچ کردند و چون آن روزها عرف بود وقتی بچهها شهید میشوند پیکرها را داخل یک کیسه به اصطلاح خیاری میگذاشتند که بحث بهداشت و کفنکردن رعایت شود و با مشکل مواجه نشود، من که بیدار شدم خشکم زد، با خودم گفتم بالاخره شهید شدیم، کی از این دنیا رفتیم؟ بعد لحظاتی دیدم نه مثل اینکه قطرات باران است که روی نایلون میخورد. احساس کردم نه قبلش قدرت حرکت نداشتم ولی یکباره بلند شدم به صورتی که ۲۴ نفر که دور و برم بودند، یکجا پریدند. بعد فهمیدم که من که خوابم برده برای اینکه خیس نشوم تا زمان حرکت روی من کیسه کشیدند. خلاصه اینکه گردان را حرکت دادند و راه افتادیم و رسیدیم به نقطه درگیری. دیدیم که در این حاشیه جاده که ما میرویم، یک طرف آب است و زمین هم گل و پوتینها هر کدام با گلها هفت هشت کیلو شده. یک جاهایی در عرض جاده و در حاشیه، خاکریزهایی زده بودند و سیم خاردارهایی هم کشیده بودند که مانع حرکت بشوند. به جایی رسیدیم که تیربار کالیبر کار میکرد. مجبور بودیم از این نقطه سریع عبور کنیم تا تیر نخوریم. باید میپریدیم و غلت میزدیم.
مهماننوازی گردان حبیب
موقعی که میپریدیم و میافتادیم آن طرف خاکریز تعدادی شهید افتاده بودند که کاری با کار ما نداشتند اما عزیزانی که مجروح بودند شاید بدترین حرفها را در شرایط درد نثار ما میکردند. آن هم در شرایطی که پوتینها با گل سنگین شده بود. حق هم داشتند. ما همه حرفها را تحمل میکردیم چون آنها واقعاً اذیت میشدند. همینطوری رفتیم جلو تا نقطه درگیری، در نقطه درگیری شرایط یک طوری شد که کار به درازا کشید و یک مقدار ناهماهنگیهایی هم به وجود آومد و نهایتاً نشد که این کار تمام شود و قرار شد که بعد از اینکه ۸۴ شهید تقدیم کردیم به عقب برگردیم. برادر ارجمند حاج حسن محقق که فرمانده گردان بود، گفت فقط مجروحان را ببرید عقب؛ چون اینجا خط پدافندی و دست خودمان است، بچهها شهدا را فردا صبح میآورند.
از آنجایی که ما مهمان بودیم در این گردان رسم مهماننوازی را بهجا آوردند! یک بنده خدایی را به من دادند که با وزنی حدود ۱۲۰ کیلوگرم مجروح شده بود. البته بعد از آن شب هنوز موفق نشدم این برادر را ببینم. حاج حسن محققی اگر زحمت بکشند و این برنامه را تنظیم کنند که ما آن برادر را اگر زنده است، ببینیم؛ خیلی خوب میشود. (هر دو فرمانده سرداران حاجیزاده و محقق در دفاع مقدس ۱۲روزه به شهادت رسیدند.)
با هر مکافاتی بود این برادر عظیمالجثه و سنگین را عقب آوردم. صبح شده بود و قبل از طلوع آفتاب نماز خواندیم و نهایتاً دوستان جمع شدند در آن سایت موشکی که محل استقرار گردان بود. به آقای محققی گفتم برنامه شما چیه؟ گفتند عملیات کلاً لغو شده. گفتم خیلی خب پس ما برویم و جدا شدیم و رفتیم دنبال کار اصلی خودمان. یک چند روز بعد آقای زارع حقیقی که از همکاران ما و مسئول مهندسی تیپ موشکی بود به من گفت آقای حاجیزاده رفتند در خانه فلانی و اطلاع دادند که او شهید شده.
خودم قبل از خبر شهادتم
حالا این بنده خدا آن موقع تهران و پیش ما بود. خانوادهاش تبریز بودند و یک سه چهار روزی شیون و گریه کردند تا اینکه فهمیدند که شهید نشده. به من گفت احتمال دارد که سراغ خانواده تو هم بیایند، چون وقتی بعد از عملیات لشکر را ترک کردیم، چون روند کار را نمیدانستیم کارت شناسایی و پلاک خودمات را تحویل ندادیم و این بعنی که ما مفقود و شهید محسوب میشویم. جز خود حاج حسن محقق هم کسی را را نمی شناختیم که شاهد باشد که ما بودیم و زنده برگشتیم. او به من گفت فوری به خانه اطلاع بده که اگر کسی مراجعه کرد و خبر مفقودی و شهادتت را داد متوجه باشند و اقدامی نکنند.
من این در ذهنم بود یکی دو روز بعد که پدر و مادرم آمدند تهران برای دیدن من به آنها گفتم یک همچنین قصهای اتفاق افتاده، آمار ما اشتباه رد شده، اگر از لشکر آمدند گفتند فلانی شهید و مفقود شده نگران نشوید. اتفاقا عصر همان روز آمدند دم خانه و به پدر و مادرم خبر همین را دادند، خب پدرم یک آدم دنیا دیده بود ولی مادرم شروع کرده بود به گریه و شیون و پدرم گفته بود خودش گفت باور نکنید، آمار اشتباه دادند و مادرم گفته بود، دیدی به او الهام شده بود میدانست که میخواهد شهید شود که به ما گفت. آن موقع تلفن و ارتباطات اینطور نبود. شب آن اتفاق خودشان آمدند دم در خانه و وقتی من را دیدند، آرام شدند، ولی از این نظر که خیلی قربان صدقه من رفتند، برایم خیلی لذت بخش بود.
تا ۱۰ سال آمار شهید و مفقود از ما رد میشد
نشان به آن نشان که خود حاج حسن محقق هم میداند یک چیزی حدود ۱۰ سال طول کشید تا اسم ما را از لیست شهدا بیرون بکشند. تا آن زمان هر از چند گاهی از این اعلامیهها و دعوتنامههای مربوط به خانواده شهدا بود که به دست من و خانوادهام میرسید. بعد از تلاشهای طولانی حاج حسن این مشکل را برای ما حل کردند.
انتهای پیام/ 119