گروه استانهای دفاعپرس _ مهران احدی لاهرودی، کارشناس علوم حوزوی؛ در سردی پاییز سال ۱۳۳۶، در دل خانهای که بوی عشق و ایمان میداد، و در آغوش خانوادهای مرفه و مذهبی، پسری چشم به جهان گشود که نامش را «شاپور» نهادند. گویی تقدیر از همان آغاز، رشادت و بزرگی را در نهاد این کودک جاری کرده بود. او فرزند «سریه» و «اسکندر» بود؛ خانوادهای که در خانه پدریِ به ارث رسیده، در کنار برادران، زندگیای سرشار از همدلی و سادگی را میگذراندند.
شاپور از کودکی، قامتی رشید و هیکلی استوار داشت. او نهتنها در قامت که در روح نیز از همسالان خود بلندتر بود. همین ویژگی، او را به رهبر طبیعی کوچه و محله بدل کرده بود. در هر بازی، نگاه مهربان ولی مقتدرش، مأمنی امن برای دیگر کودکان بود و همه، داوطلبانه و با دلوجان، خود را به نظارتِ این فرمانده کوچک میسپردند. این نخستین صحنه از رهبری یک دلیرمرد بود؛ رهبری که بامحبت آغاز شد و با مسئولیتپذیری ادامه یافت.
طلوع دانش و درسِ زندگی
مهرماه سال ۱۳۴۳، شاپور کوچک، قدم به مدرسه شمس حکیمی (ابوذر کنونی) گذاشت. کلاسهای درس، تنها محل یادگیری الفبا نبود؛ او در همین سالها، الفبای زندگی و مسئولیت را نیز فرا گرفت. پس از گذر از دوران راهنمایی در سال ۱۳۴۸، در سال ۱۳۵۲، با عشقی سوزان به پیشرفت، وارد دبیرستان شریعتی اردبیل شد.
اما کتاب و دفتر، همه زندگی او نبود. عشق به خانواده، ریشه در جانش داشت. پس از مدرسه، بیدرنگ به سوی دامداری پدر میشتابید و با وجود خستگی، دستیار پرتلاش او بود. حتی در کارهای خانه، یاور مادرش سریه بود؛ گویی میدانست که محبت به پدر و مادر، نخستین قدم عشق به خالق است.
اما عشق او به کار و تلاش، به همین جا ختم نمیشد. در اوقاتی دیگر، چهرهاش زیر شعلههای کوره آهنگری و در میان جرقههای پرشور پنجرهسازی برق میزد. او دانشآموزی بود که با دستان خود، آیندهاش را میساخت.
عشق در میدان زورآزمایی
در سالهای نوجوانی، عشق جدیدی در قلب شاپور جوان ریشه دواند: عشق به کشتی. این ورزش اصیل ایرانی، با روحیه استوار و غیرتمند او عجین شد. او به صورت نیمهحرفهای به این رشته پرداخت و چندین بار با کولهباری از افتخار، بر سکوهای قهرمانی ایستاد. هر ضربت فنی او، نه از روی خشم، که از روی عشقی عمیق به میهن و ارزشهایش بود.
بازگشت به آغوش دیار
پس از اخذ دیپلم، برای مدتی کوتاه، راهی تهران شد تا در جستوجوی روزی حلال، تجربهای تازه بیندوزد. اما دلتنگی برای زادگاهش، او را بازپس خواند. به اردبیل بازگشت و در کارگاه آهنگری که پدرش بنیان نهاده بود، مشغول به کار شد. در همین ایام، معجزهای رخ داد و به قید قرعه، از خدمت سربازی معاف شد. گویی سرنوشت، او را برای مأموریتی بزرگتر و عشقی جاودانتر نگاه داشته بود.
آتشفشان عشق
بازگشت شاپور به آغوش اردبیل، نه یک پایان که آغازی بود بر فصل جدیدی از زندگیاش؛ فصلی که عشق به میهن، کانون وجودش را شعلهورتر کرد. اما این آرامش، دیری نپایید.
با طلوع خورشید انقلاب اسلامی و به گوش رسیدن ندای آزادیخواهی امام خمینی (ره)، قلب تپنده شاپور برزگر نیز همآواز با مردم شد. او که عشق به وطن در رگهایش جاری بود، بیدرنگ به صفوف طوفانزای تظاهرکنندگان پیوست. دیگر آن جوان آهنگر، حالا با دستانی که روزی آهن را نرم میکرد، کوکتلهای مولوتوف امید میساخت، اعلامیههای عشق را در شبهای خطرناک پخش میکرد و با رنگی جسورانه، ندای «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» را بر دیوارهای شهر حک میکرد.
عشق او، عشقی عملگرا و بیپروا بود. تا آنجا که به همراه یاران همقسمش، پس از شناسایی خانهیکی از مأموران ساواک، در شبی سرد و پرالتهاب، به نشانه اعتراض به ظلم، خودروی او را به آتش کشیدند. این شعله، نه از کینه که از آتش عشق به آزادی برخاسته بود.
اما فردای آن شب، دستگاه خشن رژیم، در کمین بود. شاپور دستگیر شد و به کلانتری اردبیل برده شد. در آنجا، مأموران بیرحم، نه بر تن رشیدش که بر جسم عشق تازیانه زدند. اما هر ضربه، تنها بر پیکر او فرود آمد و نتوانست به روح آزادهاش آسیبی برساند. او را به زندان افکندند، غافل از آنکه زندان برای مردان خدا، تنها مکانی برای استراحت و آمادهسازی برای نبردی بزرگتر است.
پرواز دوباره پروانه به سوی شعله
پس از آزادی از زندان، عشق او به انقلاب، نه تنها کمرنگ نشد، که هزاران چندان شد. او همچون پروانهای که عاشقانه به دور شعله میرَقصَد، بیمحابا در تظاهرات حاضر میشد و فعالیتهایش را با شور و اشتیاقی بیشتر ادامه داد. چندین بار تحت تعقیب قرار گرفت، اما هر بار مانند سایه در دل مردم گم شد و مأموران خشن، هرگز نتوانستند گرد محبت او در دل یاران و همشهریانش را بگیرند. او در اردبیل به نمادی از مقاومت و امید تبدیل شده بود.
شبیخون بر تاریکی
با شروع فتنههای ضد انقلاب و گروهکهای منافق، شاپور بار دیگر سنگر جدیدی یافت. او که آرامش را در سایه امنیت کشور میدید، شبها تا صبح، تنهای تنها، در کوچه پسکوچههای شهر گشت میزد. در سکوت شب، با چشمانی بیدار و قلبی مضطرب، اعلامیههای شوم آنان را از دیوارها میکَند و جمعآوری میکرد. گویی میخواست حتی یک لکه سیاهی بر دامان پاک شهرش ننشیند. این، نبرد عاشقانهای بود در سکوت شب، نبردی بین نور و ظلمت.
وداعی به رنگ خون
عشق شاپور به جبهه و یاران، پایانناپذیر بود. در دومین روز از اردیبهشتماه سال ۱۳۶۱، در آستانه طوفان سهمگین عملیات «فتحالمبین»، بار دیگر کولهبار عشق بست و بهسوی معشوق حقیقی، بهسوی جبهههای جنوب پرواز کرد.
در منطقه حسینیه، میان اهواز و خرمشهر، آنجا که آسمان از آتش و زمین از فولاد میگریست، شاپور، آن فرمانده رشید و شجاع، تواناییهای خود را به نمایش گذاشت. او که اینک فرماندهی گروهان شهید باهنر را بر عهده داشت، با دلیری بینظیر، در برابر پاتک کمرشکن دشمن ایستادگی کرد. با وجودی که استعداد دشمن در این یورش، سه تیپ کامل بود، او و یارانش با ایمانی آهنین، آنان را وادار به عقبنشینی کردند و حماسهای دیگر آفریدند.
پس از این نبرد، او به جبهه رود نیستان و سپس به شلمچه، آن دیار سوخته از اشک و آتش، رفت. در اولین مرحله از عملیات بزرگ بیتالمقدس، شاپور در کنار یار دلبند و برادر روحانی خود، «جعفر جهازی» میجنگید. اما در این نبرد نابرابر، تقدیر، فصل جدایی نوشت؛ جعفر به ملاقات معشوق نائل شد و شاپور از ناحیه کتف، مجروح.
زخم تن، هرگز نمیتوانست درد فراق یار را التیام بخشد. پس از مداوا، با قلبی خونین و عزمی استوار، به شلمچه بازگشت. در نبردی سهمگین و پرخطر، به همراه چند تن از همرزمانش، خود را به خط مقدم رساند و با تحمل تیرباران دشمن، پیکر مطهر شهید جعفر جهازی را به آغوش کشید و او را به پشت خط بازگرداند. این، آخرین بدرقه او برای دوستش بود؛ وداعی عاشقانه در میان باران گلوله. او در آزادسازی پیروزمندانه خرمشهر نیز حاضر بود و پس از پایان این افتخار بزرگ، موقتاً به اردبیل بازگشت.
حجله عشق؛ اتاقی با بوی یاسمنهای بهشت
بازگشت به خانه، این بار برای شاپور بسی سنگین بود. شهادت جمعی از دوستان صمیمیاش، روح حساس او را سخت آزرده بود. خاطرات آنان، لحظهبهلحظه در ذهنش زنده بود و نامشان همواره بر زبانش جاری. عمق این عشق و فراق، او را دچار تحولی ژرف کرد.
در گوشهای از خانه، اتاقکی کوچک بنا نهاد و نامش را «حجله شهدا» نهاد. بر دیوارهای این اتاق، بهجای نقشونگار، تصاویر یاران شهیدش را آویخت. اینجا مأمن عباداتش، محل خلوتش با معبود و یادآوری پیمانش با یاران شد. گویی در آنجا، با هر نماز، با شهدا همنفس میشد و عهد خود را برای پیوستن به آنان تجدید میکرد.
این عشق سوزان، او را در هشتمین روز از آبانماه ۱۳۶۱، بار دیگر راهی جبهههای نبرد کرد. در لشکر ۳۱ عاشورا، مسئولیت آموزش را بر عهده گرفت، اما به دلیل تأخیر در انجام عملیات، مجدداً به اردبیل بازگشت.
در عملیات «والفجر مقدماتی» در بهمن ۱۳۶۱، مسئول آموزش نظامی تیپ ۹ بود و در عملیات «والفجر ۱»، فرماندهی گردان رشید «حبیب بن مظاهر» را عهدهدار شد. رشادتهای او در این عملیات، باعث شد تا پس از آن به فرماندهی پادگان آموزشی شهید پیرزاده اردبیل منصوب شود.
پایانی که آغاز یک وصال بود
اما روزگار، برای این عاشق دلباخته، آزمایشی سهمگینتر در نظر داشت. در چهاردهمین روز از اردیبهشتماه ۱۳۶۲، در حین آموزش در پادگان، ناگهان انفجار مهیبی از یک نارنجک به صدا درآمد. در چشم برهمزدنی، دست راست شاپور، همان دستی که روزی آهن را خم میکرد، کوکتلهای مولوتوف امید میساخت و تیر شلیک میکرد، از مچ قطع شد و به زمین افتاد.
پس از ترخیص از بیمارستان شهید مصطفی خمینی تبریز، با وجود ازدستدادن دست راست، روحیه او شکسته نشد. به مدت سه ماه، مسئولیت واحد آموزش نظامی منطقه پنج کشوری را بر عهده گرفت و با یکدست، به آموزش عشق و ایثار ادامه داد. گویی میخواست ثابت کند که عاشقان واقعی، با دل میجنگند، نه با دست.
وصال در پنجوین
عشق، سرانجام در سردی پاییز سال ۱۳۶۲، به انتظار دلدادهاش نشست. شاپور برزگر، آن سرباز عاشق، در بیست و نهمین روز از مهرماه، در عملیات بزرگ «والفجر ۴» در منطقه سخت و کوهستانی پنجوین حاضر شد. این بار، نه بهعنوان یک سرباز ساده، که بهعنوان «هماهنگکننده محورهای عملیاتی»؛ نقشی که نشان از اعتماد فرماندهان به تواناییهای تاکتیکی و شجاعت بینظیر او داشت.
منطقه، کوهستانی و نفسگیر بود. تعدادی از یگانهای لشکر ۳۱ عاشورا در محاصره سنگین دشمن قرار گرفته بودند و فریاد «یا حسین (ع)» شان از پشت خطوط، به عقبه میرسید. درخواست کمک بود و نجات؛ و اینگونه شد که دو گروهان برای نجات یاران بهپیش رفتند.
یکی را «مصطفی اکبری» هدایت میکرد و دیگری، گروهان شاپور. او، با آن دست قطعشده، اما با قلبی به وسعت دریا، پیشاپیش نیروهایش حرکت کرد و آنان را از میانکوههای خشمگین و آتش بیامان دشمن، بهسوی محاصرهشدگان رهبری کرد. گویی عشق، مسیر را برایش روشن میکرد.
تقدیر، اما نقشه دیگری کشیده بود. قرار بود او از این نبرد سهمگین نیز زنده بیرون آید تا در عملیاتی دیگر شرکت جوید. اما گویا معشوق، بیتاب شده بود.
در مرحله سوم این عملیات بزرگ، در سیزدهمین روز از آبانماه ۱۳۶۲، بر فراز ارتفاعات استراتژیک و خونین «شیخ گزنیشین» در خاک عراق، زمانی که شاپور بهعنوان مسئول محور لشکر، مشغول هماهنگی و فرماندهی بود، ندای ملکوتی شهادت او را فراخواند.
اول، تیر دوشکای دشمن، قلب آهنین او را نشانه رفت و سپس، ترکشی خشمگین به پشتش اصابت کرد. او که همیشه رو به دشمن ایستاده بود، اینک نیز با سینهای گشوده و پشتی استوار، آخرین حرف عشقش را بر تن خویش نوشت و بر زمین افتاد.
خون پاکش، بر سنگهای سرد کوهستان پنجوین جاری شد تا درخت آزادی را آبیاری کند و روح بیقرارش، از قفس تن رها گشت تا به پرواز درآید و به شهدا، بهویژه به دوست دیرینش «جعفر جهازی» بپیوندد.
آرامگاه غریبانه در وطن
پیکر مطهر این سردار عاشق، پس از سالها انتظار و چشمبهراهی، به دیار همیشگی خود بازگردانده شد و در گورستان «غریبان» اردبیل به خاک سپرده شد. نام «غریبان» هرچند بر تارک این مزار نقش بسته، اما او در میان مردم شهیدپرور و عاشق اردبیل، هرگز غریب نیست. قبر او، امروز زیارتگاه عاشقانی است که درس عشق و ایثار را از زندگی پربرکت او میآموزند.
وصیتنامه عاشقانه؛ نغمه جاودانه یک سرباز عاشق
در میان یادگارهای بهجای مانده از شهید شاپور برزگر، گوهری درخشان وجود دارد که از عمق وجودش برآمده است؛ وصیتنامهای که نه یک متن که یک سمفونی عاشقانه برای معشوق حقیقی است. این کلمات، روح بیقرار و اندیشهٔ تابناک مردی را روایت میکند که همه چیز را رها کرد تا به «او» برسد.
وصیتش را همچون همهٔ کارهایش، با نام «خداوند بخشنده و مهربان» آغاز میکند. گویی همهٔ وجودش، عطر رحمت بیپایان او را فراگرفته است.
تاریخ، معلم عبرت
«تاریخ را که مینگرم، پر از حوادثی است که در جوامع مختلف بشری رخداده...» او با نگاهی ژرف به گذشته مینگرد و فریاد ظلمستیزان تاریخ را میشنود. از مشرکین مکه میگوید که چگونه فرستادهٔ خدا را آزار دادند و قرآن را که برای پند آیندگان، این داستانها را روایت کرده است. برایش روشن است که ریشهٔ تمام این بدیها، یک چیز بیشتر نیست: «دنیاپرستی و خودخواهی». او با استناد به حدیثی گوهربار هشدار میدهد: «حُبُّ الدُّنیا رَأسُ کُلِّ خَطیئَه»؛ (دنیادوستی، سرچشمهٔ هر گناهی است) و خطاب به دشمنان راه انبیا فریاد میزند که سرنوشتی جز نابودی در انتظارشان نیست.
نغمهٔ رهایی و انتخاب راه،
اما در مقابل، گروه دیگری هستند؛ دلباختگانی که «راه قرآن و انبیا را الگوی خود قرار دادهاند». او با غرور و عشقی وصفناشدنی از جامعهٔ اسلامی ایران تحت رهبری امام امت سخن میگوید و از جوانان حزباللهی که پرچمدار این نهضت عظیم هستند. از آن «وارستگان مسلمانی» مینویسد که «دنیا را با تمام مظاهر فریبندهاش رها کرده و به اسلام روی آوردهاند». برای او، جانبازی یعنی "دستکشیدن و خالیشدن از هر چیزی که نفس را به رسوبکردن فریب دهد و اوجگرفتن بهسوی حیاتی جاودانه. "
اوج عرفان یک رزمنده
این جملات، اوج عرفان یک سرباز در خط مقدم است: «مسلماً اگر اندیشه و جان هر فردی سرشار از این هدف مقدس شود، دیگر عذاب و شکنجه دشمن بر او کارگر نمیافتد، چرا که او روح خود را چنان در آسمان بلند کمال اوج داده است و مجذوب جهان پر شکوه ابدیت گردیده که هر نوع مصیبت و دردی را که در این دنیای خاکی بر آخرت سنگینی میکند از یاد برده است.» اینها کلمات یک فیلسوف پشت میز نیست؛ اعترافات یک عاشق در آستانهٔ وصال است که درد تیر و ترکش را به شیرینی ایثار تبدیل کرده است.
پایان با بیتی از عشق
و در نهایت، این نغمهٔ عاشقانه را با بیتی از دل برکنده شده به پایان میبرد، گویی آخرین پند این دنیای فانی را به جان میخرد: دل بر جهان مبند که این بیوفا عروس با هیچکس شبی به محبت به سر نکرد.
این، وصیت یک شهید نیست؛ نقشهٔ راه یک عاشق برای رسیدن به معشوق حقیقی است. او که خود این راه را با جان پیمود، حالا برای ما رمز رستگاری را به میراث گذاشته است.
انتهای پیام/