از خط پرواز تا تونل مرگ/ روایت یک اسیرِ جنگی از اعزام، اسارت و پایداری

از خط پرواز تا تونل مرگ روایت بهمن رسولی سربازی از نیروی هوایی که بعد‌ها در پشتیبانی جنگ جهاد و بسیج نقش ایفا کرد.
کد خبر: ۷۷۸۰۳۲
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۹:۲۷ - 17September 2025

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اراک، این روایت، مسیر یک تکنسین پشتیبانی جنگ را روایت می‌کند که ناگهان در کمین جنگ، «فرمانده» قلمداد شد؛ از بی‌سوادیِ بازجو تا سازمان‌یافتگیِ شکنجه، ازایستادگیِ قاطع اسرا. در میان همه این صحنه‌ها، نام‌هایی چون شهید علی‌اصغر فتاحی، شهید کاوه نبیری و شهید مرتضی عبداللهی چراغ‌های راهند باهم بخوانیم از رنج هایی که آزادمردان در راه حفظ ایران به جان خریدند.

از خط پرواز تا تونل مرگ/ روایت یک اسیرِ جنگی از اعزام، اسارت و پایداری

بهمن رسولی، آنچه در سال‌های جنگ بر من گذشت را همان‌طور که زیسته‌ام تعریف می‌کنم؛ بی‌حذف و کم‌وکاست. این روایت از روز اعزامم در ۱۸ خرداد ۱۳۶۰ آغاز می‌شود، از پایگاه چهارم شکاری دزفول تا مأموریت‌های سنندج و مریوان، از کمین در «هزار قله» تا عبور شبانه از مرز و رسیدن به پاسگاه‌های عراق، از بازجویی‌ها و شکنجه‌های بصره و بغداد تا «تونل مرگ» در تکریت، و بعد بیماری‌ها و فقدان‌ها در اردوگاه. اگر جایی نامی یا جزئیات را همان‌طور که در ذهنم مانده می‌گویم، از آن جهت است که حقیقت روایت با همان امانت‌داری حفظ شود.

شروع راه: ۱۸ خرداد ۱۳۶۰ – پایگاه چهارم شکاری دزفول

در ۱۸ خرداد ۱۳۶۰ از طریق نظام وظیفه به سربازی اعزام شدم. دو سال تمام در مناطق جنگی و به‌عنوان سرباز نیروی هوایی خدمت کردم. محل خدمتم پایگاه چهارم شکاری دزفول بود و از همان‌جا، داوطلبانه برای خط مقدم ثبت‌نام کردم. در «عملیات رمضان» و «پاسگاه زید»، با شهید علی‌اصغر فتاحی آشنا شدم—او را پیش‌تر هم در استان مان می‌شناختم. شهید کاوه نبیری و بسیاری از شهدای دیگر از استان قم و استان مرکزی را همان‌جا دیدم. پس از پایان خدمت، به بسیج پیوستم؛ از طریق سپاه پاسداران حدود شش ماه و پانزده روز در مأموریت‌های مختلف حضور داشتم و بعد دوباره به پشتیبانی جنگ جهاد ملحق شدم.

تخصص فنی و ورود به پشتیبانی جنگ

پیش از آن دوره‌هایی در اتو مکانیک و برق خودرو گذرانده بودم؛ در پشتیبانی جنگ جهاد، به‌عنوان تکنسین ماشین‌های راه‌سازی و خودرو‌های سبک و سنگین، مخصوصاً در حوزه برق، به مناطق عملیاتی اعزام شدم. حقیقت این است که شوق رفتن به جبهه و دفاع از خاک، لحظه‌ای از من دور نمی‌شد؛ هرچند میدان، پر از پیچیدگی و دشواری بود.

سنندج تا مریوان: قرارگاه پشتیبانی، تعمیرات، و شبی با دعای جمعی

ابتدا به سنندج اعزام شدیم. بعد یک تویوتا لندکروزر به ما دادند و به مریوان رفتیم؛ انتهای بلوار مریوان، سمت کوه، جایی که پشتیبانی جنگ مستقر بود. هرجا ماشینِ نیرو‌ها از کار می‌افتاد، ما می‌رفتیم و راهش می‌انداختیم از خط تا عقبه. در یکی از شب‌ها، در حسینیه پشتیبانی جنگ، مراسم دعا بود؛ مداحی از تهران آمده بود و با حرارت از رزمندگان و شهدا و اسرا می‌گفت. جمله‌ای گفت که در ذهنم ماند: «برادران! اسرای ما در عراق، زیر چکمه‌های دشمن برای یک لیوان آب له می‌شوند.» دوستی در گوشم گفت: «آقای رسولی، مگر می‌شود آب ندهند؟ آب بدیهی است!» ما اسیر نبودیم و حال‌وهوای اسارت را نمی‌دانستیم؛ بعد‌ها فهمیدیم آن گفته، نه اغراق بود و نه دور از واقعیت.

مأموریت در «هزار قله» و کمینی که همه‌چیز را عوض کرد

در آن مقطع، ایران در بخش‌هایی از خاک عراق حضور داشت و ما هم برای مأموریت‌های فنی رفت‌وآمد می‌کردیم. یک بار برای تعمیر ماشین خرابی در دره شیلر (آن‌سوی دریاچه زریوار) رفتیم و برگشتیم. سپس خبر رسید لودری از تپه سقوط کرده و باید برویم راهش بیندازیم. از مریوان حرکت کردیم و شب را در هزار قله ماندیم تا نشانی دقیق محل سقوط را بگیریم. رضا تلخابی—جوانی شجاع و راننده لودر—اصرار داشت همراهمان بیاید. نگذاشتیم؛ مسیر پرخطر بود و احتمال کمین زیاد.

از مقر نوک قله خداحافظی کردیم و با «لندکروزر» و ابزار حرکت کردیم. فاصله دید تا جاده اصلی شاید یک کیلومتر هم نبود، اما راه کوهستان پیچ‌ها و گردنه‌ها داشت. پس از یک پیچ، ناگهان آتش رگبار را روی خود دیدیم؛ شیشه‌ها شکست، ترکش‌ها پاشید و خون از ما جاری شد. از حال رفتیم. وقتی به خود آمدم، لوله اسلحه‌ای زیر گلویم بود: «اگر زنده‌ای بلند شو!» دورمان را گرفته بودند—بعد‌ها فهمیدم یازده نفر بودند، با سلاح و دوربین و نارنجک. دوستان بالادست صدای درگیری را شنیده بودند، اما در آن منطقه «فوریت» رسیدن معنا و امکان دیگری داشت.

آغاز اسارت: شب‌روی‌ها، بازجویی‌های سطحی، و عبور به عراق

ما را به دل جنگل بردند و چندصد متر جلوتر خواباندند. بازجوییِ عجول و سطحی‌شان دائم بر این تأکید داشت که «فرمانده»‌ایم، حال آنکه ما تکنسین پشتیبانی بودیم. از نوع پرسش‌ها و حتی خط‌خطی کردن کاغذ فهمیدم که بازجو «بی‌سوادِ بی‌سواد» است. الگوی حرکت‌شان روشن بود: شب‌ها حرکت، روز‌ها خواب؛ سه شبانه‌روز پیاده‌روی. کنار چشمه‌ای نوجوانی و مردی میانسال—کُرد—سر رسیدند و گفت‌وگویی شد. بیمِ «جاش» (جاسوس نیروهای ایرانی) بودن مطرح شد، اما در نهایت هیچ اتفاقی به نفع ما رخ نداد.

در یکی از عبورها، جاده اصلی را رصد می‌کردند. یک تویوتا از نیرو‌های خودی گذشت؛ به رگبار بستند. اندکی بعد سه سربازِ کردِ کرمانشاهی را آوردند؛ شدیم پنج اسیر.

شبی نزدیک ساعت ۹ الی ۱۰، صدای عربی شنیدم؛ بالای تپه مقر عراقی‌ها بود. فهمیدیم تا آن لحظه در خاک ایران بوده‌ایم و اکنون از مسیر‌های امنِ خودشان، ما را به عراق می‌برند.

پاسگاه مرزی، حلبچه و بصره: «زنده بیرون نمی‌روی»

به پاسگاهی مرزی رسیدیم. سرگروه، که گمانم نامش جلال بود، با بی‌سیم کُدی گفت و در باز شد. شکنجه‌ها از همان‌جا شروع شد. بعد به حلبچه بردند—آن روز‌ها هنوز فاجعه بمباران رخ نداده بود. چند روزی در استخبارات حلبچه بازجویی‌های خشن و توهین را تحمل کردیم. سپس به بصره منتقل شدیم؛ حدود پانزده تا بیست روز آنجا بودیم. روی دیوارِ یکی از اتاق‌ها جمله‌ای عربی بود با این مضمون: «از اینجا زنده بیرون نمی‌روید.» بازجویی‌ها پوچ و تحقیرآمیز بود: اینکه «ایرانی‌ها از توپ می‌ترسند یا موشک؟» ما عمداً خود را مکانیکِ مغازه‌دارِ بی‌اطلاع جا زدیم؛ تجربه نشان داده بود هرچه دانایی بیشتر، کابل بیشتر.

استخبارات بغداد: قفس‌های آهنی، سلول‌های داغ، غذای ناچیز

از بصره با مینی‌بوس، چشم‌بسته و دست‌بسته به بغداد بردند. در ورودی، ما را داخل قفس‌های آهنی انداختند؛ از درز باریکی که برای هوا بود، تابلوی استخبارات بغداد را دیدم. گرمای تابستان، سلول‌های کوچک—حدود ۳ در ۴ متر—و فقط یک لباس زیر بر تن. روی دیوار با هرچه دستشان رسیده بود نوشته بودند: «ما پنجاه نفریم»، «ما صد نفریم»، «از فلان‌جا آوردند»، «چند روز اینجاییم». بازجویی‌ها، همراه با کابل و چوب، و تحقیر‌های مداوم ادامه داشت. غذای روزمره گاه قاشقی آبِ بادمجان یا آبِ پیاز و تکه‌ای سمون—نان خمیرگونه و بی‌کیفیت—بود. آب کم و آلوده. ده تا بیست روز به همین منوال گذشت تا باز هم گفتند: «می‌بریم‌تان اردوگاه!» —دروغی که بار‌ها تکرار شد.

پادگان الرشید بغداد: ضرب‌وشتم سازمان‌یافته و خیانت معدود فرو‌نشستگان

ما را به پادگان الرشید بردند؛ بخشی از پادگان را به اسرا اختصاص داده بودند. نگهبانی به نام حاتم با شلنگ و کابل «استقبال» کرد؛ نزدیک به یک ساعت بی‌وقفه زد و بعد ما را به اتاق‌های شلوغ—حدود ۳۸ نفر در هر اتاق کوچک—تقسیم کردند. آنجا با چند ایرانیِ خائن مواجه شدیم—کسانی که زیر فشار «فرو نشسته» بودند و حالا با دشمن همکاری می‌کردند: از جمله حبیب و نادر سیاه. اینان، گاه فراتر از دستور دشمن، به شکنجه هم‌وطنان کمک می‌کردند؛ حتی در حیاط داغ سیمانی، ما را دمر می‌خواباندند و از روی کمر‌ها عبور می‌کردند. بااین‌حال، اینها اقلیتی استثنایی بودند؛ به گمان من، 99.9 درصد اسرا مقاومت می‌کردند.

دائم می‌گفتند نگهبان بدنامی به نام صَبا اگر بیاید، تازه‌وارد‌ها را می‌کشد. ده تا پانزده روز نیامد و ما «قدیمی» محسوب شدیم. با تیغ مشترک در توالت‌ها باید ریش می‌زدیم؛ تصویری کافی برای فهم عمق حقارتِ تحمیلی.

به سوی تکریت: «تونل مرگ» در پادگان صلاح‌الدین

بار دیگر گفتند: «اردوگاه و صلیب سرخ.» چند اتوبوس شدیم. در راه، حوالی سامرا لحظه‌ای چشم‌بند‌ها را برداشتند تا آب بدهند. از شکاف چشم‌بند خواندم: پادگان صلاح‌الدین (تکریت). زمزمه شد: «اینجا تونل مرگ است.»

صف کشیدند. افسر عراقی بالای پله اتوبوس با کابل مقتولی از فرق سر می‌زد؛ می‌پرسید: «ارتشی؟ بسیجی؟ سپاهی؟» و بعد به داخل تونلی حدود صد متر پرتاب‌مان می‌کردند. در تونل، هرچه ابزار بود—چوب، دسته‌بیل، کلنگ، سیم‌خاردار، کابل—بر تن اسرا فرود می‌آمد. خیلی‌ها همان‌جا شهید یا مجروح شدند. چیزی شبیه «فلکه» داشتند که به‌قول خودشان درمانگاه بود؛ اگر کسی رو به مرگ بود به آنجا می‌بردند. بعد ما را به اتاق‌هایی بردند که کف‌شان دو انگشت آب داشت. «پنج‌تا پنج‌تا» بیرون می‌کشیدند و دست‌کم ۱۵ ضربه می‌زدند. برنامه‌ی «آب—خاک—کابل» تکرار می‌شد: استخر آب، غلطیدن در خاک، و تعقیب با کابل.

بیماری‌ها، بی‌بهداشتیِ مطلق و فقدان‌ها

طولی نکشید که بیماری‌ها شیوع یافت: گال (عارضه پوستیِ شدید)، عفونت‌های چرکین و سپس اسهال خونی. بهداشت، واقعاً زیرِ صفر. یک بار «یک دست لباس» آوردند و گفتند «هدیه صدام» به اسراست—بیشتر شبیه نمایش تبلیغاتی بود. در میان هم‌اتاقی‌ها با شهید مرتضی عبداللهی، معلمی خوش‌خلق و انقلابی و بسیجی، مانوس شدم. او به اسهال خونی مبتلا شد؛ تنش روزبه‌روز آب می‌رفت و ۳۱ روز بعد شهید شد. چون کنار هم می‌خوابیدیم، جزئیاتش در ذهنم حک شد؛ وگرنه نام بسیاری از شهدا در آن هراس و بی‌خوابی گم ماند.

انتهای پیام

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار