گروه استانهای دفاعپرس _ «مهران احدی لاهرودی»، کارشناس علوم حوزوی: او را باید در آفتابِ گرمِ تابستانِ زادگاهش دید؛ پسرکی با چشمانی تشنهٔ دانایی و قلبی که برای وطن میتپید. عمران، از همان روزهای نخست، گویی با عشق به میهن زاده شده بود. دورهٔ ابتدایی و راهنمایی را با رنجِ شیرینِ درسخواندن و امیدهای دورودراز به پایان رساند. عشق به یادگیری، چنان در نهادش ریشه دوانده بود که گویی نفسهایش با ورقزدن کتابها هماهنگ بود و سپس، آن افتخارِ شیرین؛ اعزام به اردبیل، بهپاس شاگردی ممتاز. شهری که برایش هم غربت بود، هم آغاز رؤیایی تازه.
در دبیرستان شاهعباس، سالهای ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۵ را با اشتیاقی سوزان گذراند. رشتهٔ ریاضی را نه از سر اجبار که از سر عشق به ساختن و پرداختن برگزید. اما دلِ او تنها در فرمولها و عددها نمیگنجید؛ دلش با مردمش میتپید. در هر فرصتی، بیآلایش و با مهری بیکران، به یاری خانواده میشتافت. گویی میدانست که درسِ زندگی، تنها در پشتِ میزِ مدرسه نمیآموزد.
پاییز ۱۳۵۵، فصلِ شکفتنِ رؤیایی دیگر بود؛ پذیرش در رشتهٔ جامعهشناسی دانشگاه تهران. پایتخت، با هیاهویش، او را در آغوش گرفت. اما عمران، روستازادهای که خورشیدِ صبحگاهیِ زادگاهش در خونش جاری بود، اسیر زرقوبرق شهر نشد. با اوجگیری انقلاب اسلامی، قلبش بیاختیار به سمتی کشیده میشد که عدالت و آزادی میجست. در خوابگاه، دیگر تنها یک دانشجو نبود؛ او که حالا مبلغِ امید شده بود، جلساتِ درسِ اخلاق و قرآن برپا میکرد. صدایش، آرام، اما استوار، در دلهای تشنهٔ حقیقت مینشست.
با تعطیلی دانشگاهها در سال ۱۳۵۶، بازگشتی حماسه آسا داشت. بازگشت به خلخال؛ نه برای استراحت که برای ایستادگی. اینجا، دیگر مبارزه، شکلِ عینیتر و خطرناکتری به خود گرفت. پخش اعلامیههای حضرت امام، چونان پیکِ عاشقانهای بود که جانش را به خطر میانداخت. برپایی مجالس سخنرانی علیه رژیم شاه، او را به چهرهای شناخته شده و درعینحال، هدفی برای دشمن تبدیل کرد.
نامش «عمران» بود، اما ساواک آن را در لیستِ خطرناکترینها ثبت کرده بود. تهدید به مرگ، برای او که عشق به آرمانهایش در جانش ریشه دوانده بود، تنها انگیزهای شد برای ایستادگی بیشتر. پناهگاهش، مساجد و مراسم مذهبی بودند؛ مأمنی برای روحِ خسته، اما نستوه ش؛ و در تنهاییهایش، کتابهای استاد مطهری و دیگر آثار انقلابی، چونان چراغی راهنمایش بودند.
خواهرش خاطرهٔ آن روزها را با چشمانی اشکبار روایت میکند: «قبل از انقلاب، عمران در اتاقی کوچک و زیر نور چراغی کم فروز، مشغول مطالعه میشد. وقتی میپرسیدم چه میخوانی، با لبخندی آرام، اما مصمم میگفت: حکومت شاه نباید از این کتابها باخبر شود. روزی خواهید فهمید که چرا این صفحات را ورق میزنم.»
نامهربانی بود که نگذاشتند برود... تا که رفت!
و سپس، بهارآزادی از راه رسید. بوی شکوفههای انقلاب در همهجا پیچیده بود و قلب عمران، اینک برای استقبال از معمار بزرگش میتپید. او که خود را سرباز کوچکی بیش نمیدانست، در میان هزاران مشتاق، در صفوف کمیتهٔ استقبال از حضرت امام در تهران ایستاد. چشمانش به باند فرودگاه دوخته شده بود؛ منتظر قدیمی که وعدهٔ آزادی را داده بود. وقتی قطار سپید هواپیما در افق پدیدار شد، اشک شوق بر گونههایش جاری گشت. این، اوج تمام آن شبهای تبآلودی بود که به امید این روز، با اعلامیههای پنهانی و مطالعههای شبانه سپری کرده بود.
پس از آن پیروزی بزرگ، عمران هرگز آرام ننشست. او از همان دانشجویان پرشور و خط امامی بود که ندای «استکبارستیزی» را در جان خود حس میکرد. در آن روز تاریخیِ سیزدهم آبان ۱۳۵۸، خشم ملت از چنگالِ استعمار رها میشد، او نیز در جمع یاران بود تا لانهٔ جاسوسی آمریکا را تسخیر کند. آنجا، در پشت آن دیوارهای بلند که سالها نماد سلطهگری بود، حالا نوای اللهاکبر او و یارانش به آسمان برمیخاست.
عشق به خدمت، او را به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کشاند. در واحد گزینش تهران مشغول به کار شد، اما دلش همیشه برای زادگاهش خلخال میتپید. همان جایی که نخستین قدمهای مبارزه را برداشته بود؛ بنابراین، همپا با فعالیت در سپاه، در تشکیل جهاد سازندگی خلخال نیز پیشگام شد؛ گویی میخواست ریشههای محرومیت را از خاکِ میهن برکند و بهجای آن درختِ امید و آبادی بکارد.
اما وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد و بوی باروت و دود، هوای پاک میهن را آلوده کرد، قرار و آرامش از عمران رخت بر بست. تمام وجودش فریاد میزد که باید به جبهه برود، باید از این خاک پاسداری کند. اما هر بار، به دلایلی، مانع اعزامش میشدند. گویی میخواستند این مشعلِ پرحرارت در پشتجبهه روشن بماند.
تا اینکه یک روز، با چشمانی مصمم و با قلبی پر از عزم، تهدید به استعفا کرد. گفت: «اگر نگذارید بروم و با برادرانم در جبهه بجنگم، دیگر در این پست نمیمانم.» این تهدیدِ عاشقانه، کارگر افتاد و سرانجام راهی خطهٔ نبرد شد.
در جبهه، ابتدا معاون گروهانی از گردان حماسی جعفر طیار شد. در عملیاتهای والفجر مقدماتی، والفجر ۱ و والفجر ۴ حاضر بود. در میان آتش و خون و فریاد، آرامش عجیبی داشت.
گویی ایمانش، او را در پناه خود گرفته بود. رشادتهایش زبانزد شد تا اینکه سردار رشید اسلام، محمدابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، حُکمی را به نامش صادر کرد: مسئول تشکیل گردان جدیدی به نام «حبیب بن مظاهر»؛ و اینگونه بود که گردانی متولد شد که بهزودی به یکی از نمونههای لشکر تبدیل گشت. عمران که اینک «فرمانده عبدالله» خطاب میشد، نه فقط یک فرمانده نظامی که پدری روحانی برای نیروهایش بود. شعارش را به آنان آموخته بود: «هر چه خدا خواست، همان میشود.»
این کلمات، نه یک شعار که بلکه حکمِ یک منشور زندگی بود؛ تسلیم در برابر ارادهٔ الهی. نیروهایش این جمله را با تمام وجود باور داشتند و در سختترین شرایط، با صدایی یکپارچه و روحبخش، آن را فریاد میزدند.
محبوبیت او میان بسیجیها بینظیر بود. هرگاه در میان آنان حاضر میشد، موجی از شور و عشق به پا میخاست. فریاد یکپارچهیشان که «صلّ علیمحمد، فرمانده گردان خوش آمد» فضایی را میآفرید که گویی نه در خط مقدم جبهه که در حریمی مقدس و پر از اخلاص ایستادهاند. او با نگاهی مهربان و دلهایی پرامید، برایشان از عشق، از شهادت و از فردایی روشن سخن میگفت.
فرماندهای در لباس سربازی
و سپس، نوبت به عملیات والفجر ۴ در منطقهٔ سخت و کوهستانی «پنجوین» رسید. گردان حبیب بن مظاهر، زیر آسمانی خاکستری، بهسوی قلهٔ ۱۸۶۶ از ارتفاعات «کانی مانگا» پیشروی میکرد. هر سنگر دشمن که فتح میشد، گویی قدمی دیگر بهسوی پیروزی نهایی برداشته میشد. اما درست در اوج نبرد، یکی از سنگرهای دشمن، همچون دژی تسخیرناپذیر، سرسختانه مقاومت کرد.
آتش بیامان آن، گردان را زمینگیر کرد و موجی از دلهره و تردید در میان رزمندگان افتاد. پیشروی متوقف شده بود و نفسها در سینه حبس.
در این گیرودار سهمگین، فرمانده عبدالله، همان عمران عاشق، دیگر طاقت نیاورد. با چشمانی که از شوق شهادت برق میزد، سینهخیز بهسوی موضع دشمن حرکت کرد. نارنجکی به دست گرفت و با فریادی که در هیاهوی انفجار گم شد، بهسوی سنگر دشمن پرتابش کرد. اما دشمن غافلگیر نشده بود.
نارنجکی دیگر از سوی آنان بهسوی این سرباز تنها پرتاب شد. در یک آن که گویی زمان از حرکت ایستاده بود، یکی از بسیجیان خود را به فرماندهی رساند و با فریادی از جنس عشق، خود را بر روی نارنجک انداخت. انفجاری مهیب همه چیز را لرزاند و آن بسیجیِ گمنام، با بدنی پارهپاره، به آرزوی دیرینهاش، شهادت، رسید. او با جانِ خود، سپر فرمانده محبوبش شده بود.
نیروهای گردان، با چشمانی اشکبارو دلهرهای از اندوه، بدن خونین و مجروح فرماندهشان را به عقب کشیدند. اما عمران، حتی در آن حال، فرمانده بود. با نفسهایی بریده، اما با ارادهای استوار اصرار میکرد: «مرا رها کنید! به پاکسازی منطقه ادامه دهید! مأموریتتان را به پایان برسانید!» بعدها، وقتی از او پرسیدند چرا چنین خطر بزرگی را به جان خرید، با آرامش همیشگی پاسخ داد: «یک فرمانده باید موقعیتشناسی باشد. وقتی دید عملیات به جایی رسیده که نیروهایش دچار تزلزل شدهاند، باید خودش دستبهکار شود و پیشقدم گردد.» برای او فرماندهی، نه مقام که مسئولیتی سنگین در قبال جانِ هر یک از یاران بود.
عشق او به جهاد، حتی در عمیقترین احساسات شخصیاش نیز ریشه دوانده بود. با این اعتقاد راسخ که «اگر بعد از ازدواج به شهادت برسد، اجرش نزد خداوند بیشتر خواهد بود»، دل به دختری شایسته به نام «اکرم جندقیزاده» سپرد. پیمان مقدس آنها در تاریخ هجدهم شهریورماه سال ۱۳۶۲، با خواندن خطبهای به یاد ماندی توسط مقام معظم رهبری (حضرت آیتالله خامنهای) بسته شد. اما سرباز عاشق، فردای همان روز عقد، بار سفر بست و بهسوی جبهه بازگشت و دو ماه تمام در دل آتش ماند.
زخمهای عملیات والفجر ۴ او را مجبور کرد برای مداوا به خانه بازگردد. در نهایت، در دوازدهم بهمنماه ۱۳۶۲، زندگی مشترک خود را با همسر وفادارش آغاز کرد. خانۀ کوچکشان، پر از آرامش و نوای عشق بود. اما این آرامش دیری نپایید. هنوز ۹ روز از زندگی مشترکشان نگذشته بود و زخمهای عمران به طور کامل بهبود نیافته بود که خبر نزدیکشدن عملیات بزرگ «خیبر» به گوش رسید. دلش بیقرار شد. عشق به میهن و مسئولیت در برابر یارانش، او را دوباره فراخواند. پس با دلی پر از مهر برای همسرش و چشمانی مصمم برای جبهه، بار دیگر عازم شد تا گردان حبیب بن مظاهر را در یکی دیگر از سختترین نبردها رهبری کند.
همرزمانش از فروتنی بینظیر او حکایتها میگفتند. یکی از آنها نقل میکرد: «در کارهای جمعی، خود را کوچکترین فرد گروه در نظر میگرفت. در شستن ظروف و انجام کارهای بهظاهر پیشپاافتاده، همیشه پیشقدم بود. در مسائل مهم گردان نیز تاحدامکان سعی میکرد با نیروهایش مشورت کند و نظر آنان را جویا شود.» او فرماندهی بود که نه با امرونهی، که بامحبت و احترام، دلها را صید میکرد و لشکری از عاشقان را رهبری میکرد.
در خاک گم شد تا در دلها جاودانه بماند
و سپس، سرنوشت، فصل آخر عشق را در عملیات خیبر رقم زد. در سرمای بیدریغ اسفند ۱۳۶۲، در نهمین روز از این ماه، گردان حبیب بن مظاهر در منطقهٔ طلائیه، که گویی زمینش با آتش دشمن گداخته شده بود، به محاصره افتاد. بالگردهای سیاه دشمن، همچون کرکسهایی مرگبار، بر فراز پل طلائیه حلقهزده بودند و باران سرب بر سر رزمندگان میباراندند.
در میان این آتشبارِ بیامان، عمران، فرمانده عبدالله، همچون کوهی استوار ایستاده بود. ناگهان، چندین گلولهٔ خصم، پیکر نورانیاش را نشانه رفت. درد، بیامان بر بدنش تاخت، اما روحش که از عشق به خدا سرشار بود، حتی برای یکلحظه هم تسلیم نشد. خون از زخمهایش جاری بود، اما صدایش که با نام خدا همراه شده بود، بلندتر و رساتر از همیشه به گوش میرسید: «اللهاکبر! پیشروی کنید!»
با چشمانی که از شدت درد برق میزد، اما با نگاهی پر از اطمینان، به معاونش دستور حرکت داد. او میدانست که ادامهٔ مأموریت، از جانش مهمتر است. گردان تحت فرماندهی او، با الهام از شجاعت بینظیرش، همچون سیلابی خروشان به پیشروی ادامه دادند. اما پس از ساعاتی نبرد نابرابر و به دلیل فشار شدید دشمن، هنگامی که مجبور به عقبنشینی شدند، دیگر هیچ اثری از فرمانده عبدالله نیافتند. گویی زمین، این عاشقِ وطن را در آغوش کشیده بود تا پیکر پاکش، حتی به دست دشمن نیز نیفتد. از آن روز، عمران پستی، «جاویدالاثر» شد؛ گمشده در میدان عشق که جسمش به خاک پیوست، اما نام و یادش در دل تاریخ و قلب همرزمانش برای همیشه زنده ماند.
او که همیشه به شهادت عشق میورزید، پیشازاین واقعه، با مادر مهربانش سخنی گفته بود که از عمق ایمان و عشقش حکایت داشت: «مادرجان، اگر به شهادت رسیدم، بلند گریه نکنید. اشکِ شوق بریزید برای وصل. اگر جنازهام آمد، شیرینی پخش کنید و مجلس مرا با شادی و سرور برگزار نمایید و اگر جنازهام به دستتان نرسید... نگران نباشید. هر فاتحهای که برای شهدا میخوانید، به من هم خواهد رسید.»
و اینگونه بود که داستان عمران، نه به پایان رسید که به ابدیت پیوست. روایتی عاشقانه از سربازی که از مدرسههای زادگاهش آغاز کرد، در دانشگاه و انقلاب بالید، در جبهههای نبرد به اوج رسید و در نهایت، در آغوش خاکِ میهن، جاویدان شد. او رفت تا به وعدهگاه عشقش برسد و برایمان یادگاری از ایثار، ایمان و عشقی جاودان بهجای گذاشت؛ یادگاری که هرگز نخواهد مرد.
انتهای پیام/