به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «سید محمدعلی جهانآرا» ۹ شهریور ۱۳۳۳ در خرمشهر متولد شد. سردار احمد غلامی درباره او در کتاب تاریخ شفاهی خود به نام «از ری تا شام: تاریخ شفاهی دفاع مقدس: روایت احمد غلامی احمد» چنین بیان کرده: «وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با دوستانش در خرمشهر گروهی به نام کانون فرهنگی-نظامی انقلابیون خرمشهر را تشکیل داد.
جهانآرا در سال ۱۳۵۸، فرماندهی سپاه خرمشهر را بر عهده گرفت و با شروع جنگ عراق علیه ایران، دوشادوش مردم، از شهر دفاع کرد.
بعد از سقوط خرمشهر و عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا، مرحله جدیدی از جنگ آغاز شد. اولین گام، شکستن محاصره آبادان در عملیات ثامنالائمه بود که در هفتم مهر ۱۳۶۰ رخ داد. پس از این پیروزی، محمد جهانآرا و چند نفر دیگر از فرماندهان راهی تهران شدند تا گزارش عملکرد نیروها را به حضرت امام بدهند، اما براثر سقوط هواپیما به شهادت رسیدند.»
روایت فاطمه جوشی، امدادگر دفاع مقدس
در کتاب «شماره پنج (نقش زنان در مقاومت آبادان)» نوشته سمیه گنجی، در خاطرهای از شهید جهانآرا آمده است: «جهانآرا خیلی دلسوز بود. خاطرم است یکبار اوایل تشکیل بسیج آمده بود جلوی در بسیج دنبال من؛ میخواستیم برویم مأموریت. همیشه وقتی میآمد، از پایین صدا میزد: خواهر جوشی! بیا من پایینام.
آن روز دیدم جهانآرا تند تند از پلهها میآید بالا و پشت سرهم میگوید: جوشی! جوشی! ساختمان بسیج توی کفیشه، پلههایش زیاد بود. یک پاگرد داشت، بعدازآن چند تا پله دیگر و بعد وارد فضای داخلی بسیج میشد. به بچهها گفتم: وای خدا! حجابتونو رعایت کنین، انگار این دفعه جهانآرا میخواد همینطوری بیاد تو.
منظورم از حجاب چادر بود؛ وگرنه بچههای ما تمام مدت جنگ، حجاب کامل داشتند؛ مقنعه و مانتو شلوار ولی گاهی وقتها توی بسیج، چون محیط کاملاً زنانه بود، چادرهایشان را میگذاشتند کنار.
بسیج خوهران!
جهانآرا مدام من را صدا میکرد و میآمد بالا. به پاگرد که رسید؛ ایستاد. من تند تند دویدم پایین و خودم را رساندم بهش. گفت: بیا اینجا ببینم، دم در بسیج. رفتم پایین. گفتم: چیه؟ گفت: اینو بخون! نگاه کردم، گفتم: بسیج خواهران. گفت: خب الفش؟! نگاه کردم، دیدم به جای بسیج خواهران نوشته بسیج خوهران «گفتم: نمیدونم. خانم لطیف کار اینو نوشته. یادش رفته. الفشو جاگذاشته.
جهانآرا خیلی دعوایم کرد، گفت: چرا دقت نمیکنین؟ چرا اینقدر بی توجهین؟ یه رزمنده، یه مسلمان باید خیلی حواسشو جمع کنه، چند ماهه اینو زدید به دیوار؟ اینقدر میرید بالا و مییاید پایین، اینو ندیدید؟ همین اشتباهات کوچیک کوچیک، ریز ریز جمع میشن، بعد ما دچار اشتباهات بزرگتر میشیم. از همین الآن باید یاد بگیرین.
گفت: مخصوصاً تو، تو که مسئول بسیجی باید حواستو بیشتر از همه جمع کنی. چندماهه اینو زدید، هر روز دارید میرید بالا و مییاد پایین، یه بارشده نگاه کنین؛ ببینین اینو اشتباه نوشتید؟
یه رزمنده، یه مسلمان باید تیزباشه
خواهر لطیف کار را صدا زد. از قبل همدیگر را میشناختند؛ چون پدرهایشان با هم در پارچهفروشی ارتباط داشتند. لطیف کار که آمد، بهش گفت: لطیف کار، اینو بخون ببینم؟ لطیف کار نگاهش کرد. جهانآرا گفت: نگاه کن، یه رزمنده، یه مسلمان باید تیز باشه، توی مسائل ریز باشه، اینقدر مسائل ریز رویهم جمع میشن که میشن یه اشتباه بزرگ. بعد هم گفت: ما یه اشتباه کردیم برای یه عمرمون بسه. اگه اشتباه نمیکردیم، الآن بدبختیهای جنگو نمیکشیدیم.
منظورش را فهمیدم؛ منظورش بنیصدر بود گفت: ما یه اشتباه کردیم، الآن داریم ضربه هاشو میخوریم. سعی کنین کارتونو دقیق انجام بدین، اشتباه انجام ندین. این اشتباهات لپی کوچیک همینطوری جمع میشن، بعد یه اشتباه بزرگ میشه.
من خیلی خوشم آمد؛ از اینکه جهانآرا وقتی این حرفها را به من میزد، فکر نمیکرد که من اصلاً پرسلنش نیستم و او هیچکاره من است؛ به این فکر نمیکرد که مسئول یک جای دیگر و یک کار دیگر است. برایش مهم بود.
چون از قبل شناخت داشتم، میدانستم که چه آدم متعهد و دلسوزی بود. گاهی اوقات که میرفتیم مأموریت، توی راه خیلی با من درد دل میکرد. جهانآرا آدمی بود که واقعاً به خاطر خدا کار میکرد. شهادتش ضربه خیلی بزرگی بود.»
انتهای پیام/ 119