به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، سردار سرلشکر پاسدار شهید «یوسف کلاهدوز» در تاریخ اول دی ماه ۱۳۲۵ در شهرستان قوچان متولد شد. وی دوره دبستان و دبیرستان را در قوچان به اتمام رساند و پس از اخذ دیپلم به دانشکده افسری راه یافت و به مدت هفت سال در لشکر شیراز مشغول خدمت شد و ضمن اعتمادی که بدست آورده بود، اقداماتی در جهت تحقیق و به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی انجام داد.
وی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در جلسات سری با دست اندرکاران انقلاب اسلامی شرکت فعالانه داشته و پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و آخرین سمت وی، قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.
کلاهدوز فردی معتقد و مثمر ثمر در تلفیق ارتش و سپاه و نزدیکی و به هم پیوستگی این دو بود. صفا و صمیمیت وی قابل توجه تمام همکاران، دوستان و آشنایانش بوده است.
شهید کلاهدوز در جلسهای که براثر بمب گذاری منجر به شهادت رجائی و باهنر شد؛ شرکت داشته که از آنجا به سلامت گذشته و آسیبی ندید.»
شهید کلاهدوز سرانجام در ۷ مهر ۱۳۶۰ هنگام بازگشت از عملیات غرور آفرین ثامن الائمه (ع) همراه تعدادی دیگر از فرماندهان که قصد ارائه گزارش خدمت امام (ره) را داشتند، براثر سقوط هواپیمای سی ۱۳۰ در منطقه کهریزک و در نزدیکی تهران همراه بادیگر فرماندهان (جهان آرا، فکوری، فلاحی و نامجوی) به شهادت رسیدند.
دید فراوطنی کلاهدوز نسبت به رسالت انقلاب
همان روزهای اول صحبت از لباس و آرم سپاه بود. جلسهای تشکیل دادند تا درباره اسم و آرم سپاه تصمیم بگیرند. توی جلسه، نماینده نخست وزیر اعتراض کرد و گفت، عنوان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خیلی بلند است و باید کوتاه شود.
کلاهدوز هم روی تک تک کلمهها بحث میکرد و دلیل میآورد که هیچ کدام از این کلمههای سپاه، پاسداران، انقلاب و اسلامی نمیتواند حذف شود. بعد نماینده نخست وزیر گفت؛ حالا که هیچ کدام از این کلمهها حذف نمیشود، پس باید کلمه ایران هم آخر آن باشد. باز کلاهدوز مخالفت کرد و گفت انقلاب اسلامی فراتر از این است. کلمه ایران را نمیگذاریم که محدود نشود.
پرهیز از تشریفات در محل کار
وقتی که شهید کلاهدوز قائم مقام سپاه شد، از آموزش سپاه به ستاد مرکزی رفت. اتاق کار یوسف، روبروی دفتر فرماندهی بود که دو در رو به روی هم توی اتاق بود. یک در به اتاق فرماندهی راه داشت و یک در به اتاق کلاهدوز.
مسئول دفتر و خودش هر دو توی یک اتاق مینشستند. خوشش نمیآمد مسئول دفترش توی اتاق دیگری بنشیند. روز دوم که آمد، دید مسئول دفتر میزها را جابجا کرده. طوری چیده بود که وقتی کسی از در وارد میشد؛ معلوم باشد کی مسئول دفتر است و کی بالاتر.
اخم کرد. گفت: چرا ترکیب این جا را به هم زدهای؟ مسئول دفترش را فرستاد دنبال کاری. آستینها ر ا بالا زد و میزها را جابجا کرد. شد مثل اولش. ردیف در کنار هم. حالا دیگر معلوم نبود کی مسئول دفتر است، کی بالاتر.
حساسیت روی ساعات کاری
عصر و شب، بیشتر توی دفترش بود. حرف نمیزد. سرش توی نامهها و کارتابل بود. گاهی مسئول دفترش خسته که میشد؛ چیزی میگفت. سر صحبت را باز میکرد که حرفی بزنند. کلاهدوز کوتاه جواب میداد. آن قدر کوتاه که سرحرف چیده شود و بروند سرکارشان.
یک بار مسئول دفتر گفت: برادر کلاهدوز، خسته نشدید؟ سه ساعت است که نشستهایم توی اتاق و صدای مان در نیامده. گفت:حرف باشد وقت شام. غذا خوری که میرویم، توی راه صحبت میکنیم.
پیکان آجری رنگ
ترورها که شروع شد صحبت از محافظ و اسکورت زیاد شد. رفیق دوست یک بنز از ریاست جمهوری گرفت و آورد گذاشت توی حیاط ستاد مرکزی.
کلاهدوز پرسید: بنز برای چی؟ یکی گفت: برای کارهای ضروری. یوسف با پیکان آجری رنگ سپاه رفت و آمد میکرد. همان روزها یکی از پاسدارها را زیر پل حافظ ترور کردند. بعد از این حادثه توی ستاد میگفتند، باید برای مسئولین سپاه محافظ بگذاریم.
یک روز دم غروب یکی از نیروها رفت توی دفتر کلاهدوز و سوئیچ بنز را به مسئول دفترش داد، او هم رفت سر کشو و سوئیچ پیکان را برداشت و سوئیچ بنز را جایش گذاشت. جرئت نمیکردند به خودش چیزی بگویند.
فردا صبح بنز سرجایش بود و سوئیچ توی کشو. یوسف اتاق را گشته بود و کلید پیکان را پیدا کرده بود. یکی دو هفته بعد منافقین با آر. پی. جی، ساختمان مرکزی سپاه را زدند. گلوله خورد به اتاق طبقه بالا و دیوار سوراخ شد. چند تا میز و کمد شکست و آن هائی که توی راه رو بودند پرت شدند روی پله ها.
کسی آسیب جدی ندید، ولی سر و صدا ستاد را به هم ریخته بود. کلاهدوز بیرون بود. از در ستاد که تو آمد، دید همه جمع شدهاند توی حیاط و سوراخ دیوار را نگاه میکنند. گفت بروند سرکارشان.
رفت بالا که بگوید زود تیر و تختههای شکسته را بیرون ببرند و اتاق را تمیز کنند. فردا صبح، بنا آورد که سوراخ دیوار را بگیرد و پنجرههای شکسته را عوض کند.
همان روز سه نفر آمدند توی اتاقش و جلوش نشستند. قرار گذاشته بودند که هر طور شده، به نوبت همراهش باشند. گفتند: بیرون که میروید، باید دو نفر محافظ همراه شما باشند. گفت: نه، لازم نیست.
گفتند:لازم است. قرار شده برای همه مسئولین سپاه دو نفر محافظ بگذارند. گفت: باشد. یک نفر هست که همیشه محافظ من است. نفر دوم هم خودم که بهتر از شما بلدم اسلحه بکشم.
از ستاد که بیرون میرفت، یک کلت برونینگ میگذاشت پشت کمرش و سوار پیکان آجری میشد؛ تک و تنها. نمیگذاشت محافظ دنبالش باشد. فقط اگر قرار بود به جلسات رسمی ارتش و سپاه برود، شهید نامجوی با بنز میآمد دنبالش و دوتائی باهم میرفتند. میگفت:ارتش و سپاه باید آنقدر به هم نزدیک شوند و قاطی شوند که هم خون شوند.
گاهی بچهها با خودشان قرار میگذاشتند و به نوبت به بهانه این که ما را هم تا جائی برسان، همراهش میشدند. وقتی میفهمید برای چه دنبالش آمدهاند، همان جا توی خیابان پیاده شان میکردکه دیگر از این کارها نکنند.
عدم پذیرش سمت فرماندهی کل سپاه
۳۱ خرداد ۶۰، بنی صدر برکنار شد و ۵ هفته بعد فرار کرد. شورای فرماندهی به امام پیشنهاد کرد؛ امام به عنوان فرمانده کل قوا، فرماندهی برای سپاه منصوب کنند. معتقد بودند با این انتصاب از طرف امام، سپاه قوت بیشتری خواهد گرفت و منسجمتر خواهد شد.
امام در جواب این پیشنهاد گفت؛ شورای فرماندهی خودشان با هم مشورت کنند و فردی را به من معرفی کنند.
آن موقع محسن رضائی مسئول اطلاعات سپاه بود، کلاهدوز قائم مقام بود و مرتضی رضائی فرمانده، شهید محلاتی هم نماینده امام در سپاه.
برای مشورت و اجماع روی یک فرد به باغ شیان رفتند. علاوه بر اعضای شورای فرماندهی، شهید محلاتی هم بود. در مورد افرادی که مطرح بودند (کلاهدوز و محسن رضائی) صحبت کردند و در پایان جلسه رای گیری کردند. کلاهدوز رای بیشتری آورد.
محسن رضائی در جلسه حضور نداشت. ولی یوسف کلاهدوز بود و ساکت بود و چیزی نمیگفت. به اتفاق آرا به این نتیجه رسیدند، بهترین کسی که میتوانند معرفی کنند، کلاهدوز است.
صبح روز بعد ساعت ۵، یوسف کلاهدوز به خانه محسن رفیق دوست رفت. عبا دوشش بود و قرآن کوچکی دستش. رفیق دوست که در را باز کرد؛ یوسف سلام کرد و بعد قرآن را از زیر عبایش بیرون آورد و قسمش داد: تو را به این قرآن قسم میدهم که مرا فرمانده سپاه نکنید.
بعد همان جا جلو در خانه، یک ساعت صحبت کردند و یوسف دلایلش را گفت. اعتقاد داشت، چون از ارتش به سپاه آمده است، برای فرماندهی مناسب نیست. گفت فرمانده سپاه باید از انقلابیهای مبارزی باشد که از بین مردم عادی جوشیده باشد و به هیچ سازمان نظامی دیگری وابستگی نداشته باشد.
رفیق دوست گفت: خوب پس چکار کنیم، یوسف گفت: محسن را انتخاب کنید، محسن رضائی.
رفیق دوست استدلال کلاهدوز را پذیرفت و قانع شد. تلفنی با یوسف فروتن تماس گرفت و او را در جریان گذاشت. یوسف فروتن هم پذیرفت و هر دو رای شان را به محسن رضائی تغییر دادند.
ساعت ۲ بعداز ظهر رادیو حکم امام را خواند. امام در حکم شان محسن رضائی را به فرماندهی سپاه منصوب کردند و محسن رضائی تا پایان جنگ و بعد از رحلت امام، فرمانده سپاه باقی ماند. کلاهدوز هم تا زمان شهادتش قائم مقام باقی ماند.
ذوق هنری و سینمائی
یک روز عصر با سید اسماعیل شمس به سمت یوسف آباد میرفتند. داوودی رانندگی میکرد و کلاهدوز کنارش نشسته بود. میخواست برساندش خانه و برود.
داشتند با هم صحبت میکردند که از جلو یک سینما رد شدند و یک دفعه یوسف گفت: نگه دار، من پیاده میشوم. سینما فیلمی داشت راجع به انقلاب الجزایر.
گفت:من اینجا پیاده میشوم. میخواهم این فیلم را ببینم. داوودی گفت: وقت این چیزها را داری؟ گفت: همین چیزها دانش ما را بالا میبرد. اینها برای آموزش سپاه خوب است. پیاده شد و رفت بلیط خرید و رفت توی سینما.»
روایت سردار سرلشکر رحیم صفوی
خداوند ملائکه را به کمک شما خواهد فرستاد
«نقش ایشان (شهید کلاهدوز) در شورای عالی دفاع در زمان جنگ و قبل از جنگ در برخورد با بنی صدر در شورای عالی دفاع و در سازماندهی سپاه پاسداران به خصوص در بخش آموزش و تجهیز نیروهای سپاه قابل ملاحظه بود.
اگر سپاه پاسداران قالب نظامی پیدا نمیکرد، موفق نمیشد مسائل امنیتی را حل کند و بعد هم در جنگ تحمیلی عمل کند. کلاهدوز نظامی گری کلاسیک و دید انقلابی را با هم داشت. ایشان دورههای نظامی کلاسیک را در عالیترین سطح دیده بود و روحیه انقلابی هم داشت.
هم نیروهای سپاه و مردم را که امام به جبههها میفرستادند، میشناخت و عظمت حضور مردم در جنگ را درک میکرد و هم به قدرت سازماندهی بسیج اهمیت میداد.
ایشان به بسیج، حضور بسیج و سازماندهی بسیج بسیار توجه نشان میداد. علاوه بر این، انصافا از نظر توکل برخدا و اعتقادات، انسان قرص و محکمی بود.
در جریان عملیات ثامن الائمه (ع)، برآورد ما این بود که برای شکستن حصر آبادان، سی گردان نیاز هست. ایشان خیلی مطمئن به من گفت، به جای گردان هائی که دارید، خداوند ملائکه را به کمک شما خواهد فرستاد.
سرلشکر پاسدار شهید یوسف کلاهدوز، یک فرمانده مومن و متقی بود. او به ولایت حضرت امام علاقه داشت و عشق میورزید.»
انتهای پیام/ 119